آینده

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

مقدمه

لوئیز فاموسو که در اکتبر سال 1963 در حادثۀ رانندگی جان خود را از دست داده بود میگوید "..من به یک مهمانی خداحافظی بزرگ برای دوستم دعوت شده بودم. من که به تازگی آخرین مدل ماشین فورد را خریده بودم و کمی هم تأخیر داشتم، با سرعت حدود 170 کیلومتر در اتوبان میراندم که ناگهان دیدم قسمت جلوی ماشینم پائینتر رفته ودود و جرقههای زیادی از اصطکاک آن با جاده به هوا میجهند. من سعی کردم ماشین را متوقف کنم ولی قبل از اینکه موفق شوم، دماغۀ ماشین در اسفالت رفته و در یک آن ماشین از جلو شروع به معلق زدن در هوا کرد و بلاخره با شدت بر زمین خورد...

 

آینده

من به شدت مجروح شده بودم ولی فهمیدم که ماشین به زودی آتش خواهد گرفت و باید خود را از آن بیرون بکشم. هنوز چند متر بیشتر دور نشده بودم که انفجار ناگهانی ماشین که پشت سرم بود من را دهها متر به بالا و جلو پرتاب کرد... من وارد فضائی شدم که مانند تونل بود و نقطهای نورانی را در انتهای آن میدیدم. در حال عبور از تونل و حرکت به سمت انتهای نورانی آن من با چندین نفر که راهب به نظر میآمدند و در میانۀ تونل بودند روبرو شدم که هر یک به نوعی خاص در حال عبادت و ذکر بودند. جامعهای آنها متفاوت، ولی همه بسیار زیبا و بلند و ردا گونۀ مذهبی بود و به نظر میآمد هر کدام به آئین و مذهب متفاوتی تعلق داشتند. من در خانوادهای کاتولیک بزرگ شده بودم ولی از سنینی پائین به سمت آئینهای مختلف دیگری روی آورده و آنها را امتحان کرده بودم که به نظر میآمد این افراد نمایندگانی از تمام این آئینها بودند. آنها همگی در کنارۀ تونل بودند، ولی یکی از آنها که چهرهاش از خاور دور به نظر میرسید و ریشی بلند و جوگندمی داشت، در میانۀ تونل دست به سینه و چهار زانو نشسته بود و من حدس زدم که وی متعلق به آخرین آئینی است که من در زندگی برگزیده بودم. هنگانی که در تونل از کنار او عبور کردم، او به من لبخندی زد. من میخواستم توقف کرده و از آنها سؤالاتی بپرسم ولی به سرعت به طرف نور کشیده شدم. به تدریج در نزدیکی انتهای تونل همه چیز روشنتر میشد و بالاخره به یک فضای بسیار پهناور و سفید و فوق العاده درخشان رسیدم. ناگهان تمام زندگیم از تولد تا لحظۀ تصادف جلوی من با سرعت شروع به نمایش در آمد... من که به پهنۀ سفید و درخشان پیش رویم خیره مانده بودم، نیم نگاهی به بدنم (بدن روحی) انداختم و متوجه شدم که مرزهای نیمه شفافی که در اطراف من بود از بین رفته و دیگر هیچ بدن و فرمی ندارم. من پیش خود متعجب شدم، چگونه چنین چیزی ممکن است؟ پس افکار من از کجا منشعب میشوند؟ آیا من اکنون جزئی از این زمینۀ سفید هستم؟ ناگهان دیدم که یک کرۀ درخشان طلائی به سمت من میآید و به تدریج بزرگتر میشود. هنگامی که این کره به نزدیکی من رسید به یک موجود آدم گونه و بسیار زیبا از جنس نور تبدیل شد و در جلوی من در هوا شناور ماند. موها، صورت، و ردای زیبائی که او به تن داشت همه طلائی بوده و مانند یک میدان الکتریکی گوئی در جریان بودند. او انرژی بود که فرم یک انسان را گرفته بود، و با فرم گرفتن او، تمام پهنۀ سفید پیش روی من نیز شکل گرفت. گوئی این پهنه زنده بود و من جزئی از آن بودم. موجودات و اشکال دیگری نیز در پشت سر او شکل گرفتند، ساختمانهائی که مانند کریستال بودند جلوی من پدیدار شدند و آنجا پر از موجودات مختلف با اندازهها و اشکال و رنگها و درخشندگی های متفاوت، و پر از رفت و آمد و فعالیت شد. بعضی از این موجودات بال داشتند و برخی نداشتند. بعضی تنها مانند یک گوی نورانی بودند و مانند حباب های گاز در یک نوشابه به بالا و پائین و اطراف میجحیدند. تمام احساسات درون من با شدت 10 برابر به قلیان در آمده بودند. به محض اینکه فکر کردم سؤالی بپرسم، وجود نورانی جلوی من شروع به صحبت کرد. صدای او نه مؤنث و نه مذکر، نه خیلی نرم و نه خشن، بلکه مانند هم سرائی یک گروه و بسیار کامل و فراگیر بود. دو موجود عظیم نورانی در کنار او بودند که شنل های بسیار درخشانی به تن داشتند. وجود نور به من گفت اینها میخائیل و جبرئیل هستند. او گفت "میخائیل تو را انتخاب کرده و جبرئیل راهها را به تو خواهد آموخت"...در آنجا من پنج کرۀ نورانی را دیدم که در حال بازی و حرکت در آن اطراف بودند. آنها همگی از زمینۀ پشت سر وجود نورانی ظاهر شده بودند. چهارتای آنها به رنگ صورتی با شدت های متفاوت و یکی از آنها آبی رنگ بود. نور به من گفت "آنها از تو هستند، که همه از من هستید، ولی آنها به سوی تو خواهند آمد و تو از آنها مراقبت خواهی کرد.آنها از هم جدا خواهند شد ولی در زمان برگشت دوباره پیش هم باز خواهند گشت". من در زمان این اتفاق 21 ساله بودم و ازدواج نکرده بودم و بچه ای نداشتم (لوئیز بعدها ازدواج کرده و دارای 5 بچه شد، 4 دختر و یک پسر). در حالی که من سعی میکردم معنای این حرفها را بفهمم، یک صفحۀ دوار کریستال بسیار زیبا و درخشنده، مانند یک پشقاب، در جلوی من ظاهر شد که رنگهای متفاوت رنگین کمان در آن منعکس بود. ناگهان این صفحه شکسته شده و هزاران ذرات آن به اطراف پخش شدند، و هر ذره درخشنده و زیبا بود. ولی به تدریج ذرات به سوی هم باز آمده و به شکل اولیه و واحد بازگشتند. وجود نور به من نشان میداد که چگونه ما همه ذرات یک وجود واحدیم و من نیز یکی از این هزاران ذره هستم. نور به من گفت که "تو نشانه های زمان برگشت را خواهی دید". ناگهان صفحه هائی جلوی من شکل گرفتند و با نگاه کردن به هر صفحه تصاویری در آن شکل میگرفتند و وارد ضمیر من میشدند. اینها تنها نگاهی سریع و اجمالی بودند بلکه بسیار واقعی مینمودند. من احساس میکردم که خود جزئی از هر یک از این صحنهها و اتفاقات شده بودم. مردانی را دیدم در لباس نظامی که مردان دیگری را در لباس نظامی میکشتند. برخی از آنها آمریکائی بودند. هزاران نفر که لباس شخصی به تن داشتند را دیدم که آنها نیز در حال کشتن هزاران نفر غیر نظامی دیگر بودند. مانند این بود که به آدمکهای اسباب بازی نگاه میکردم که هم نوعان خود را درو کرده و از سر راه برمیداشتند، از ملیتها، مذاهب، و نژادهای مختلف، و با ابزارهای متفاوت و طی دهها سال. من میخواستم از آنجا خارج شوم، زیرا احساس درد تمام این مردم را خود حس میکردم. من از نور پرسیدم که چرا و تا کی؟ او گفت "بشر دشمن بشر خواهد بود، تا روزی که دعا گوی بشر گردد". صحنۀ بعدی که دیدم از سیلهائی بود که در قارهها و قسمتهای مختلف زمین رخ میدادند. دوباره من خود را جزئی از این صحنهها و در اثناء آنها یافتم، قدرت این سیلها را حس میکردم و بوی مردگان مشامم را آزار میداد. جانهای بسیار زیاد، زمینها و غلات کشاورزی، و دامها را میدیدم که توسط سیل نابود میشدند. آتشفشانها را میدیدم که در نقاط مختلف زمین در حال فوران بودند. ابتدا یکی، و بعد دیگری، و دیگری....گدازههای داغ و روان آنها شهرها و دهکدهها و مردم و دامها را مدفون میکردند. من به خرابهها نگاه میکردم و چیز زیادی از آنچه قبلاً آنجا بود نمیدیدم. آخرین صحنههائی که دیدم از زلزله هائی بود که قسمتهائی از هر قارۀ زمین را تخریب میکردند. یک زلزلۀ بسیار شدید را در آمریکا دیدم، ولی بیشتر آنها در اروپا و شرق اتفاق میافتادند. دوباره من به سمت وجود نور رو کردم و او به من گفت "زمانی خواهد رسید که تمامی این اتفاقات با هم و شدیدتر از آنچه تو دیدی اتفاق خواهد افتاد، و آن زمانی است که بشریت به اوج گناهان خود رسیده است". او گفت "آنها از من روی گردان خواهند شد و خود را خدا خواهند دانست". در اینجا میکائیل به من اشاره کرد که با او بروم و من خود را پاره ای از تمام هستی احساس میکردم، بیلیونها ستاره و سیاره، بیلیونها کهکشان... مانند آن صفحه که در مقابل من به هزاران جزء تقسیم شد... هر درجه و بعد لایه ای از مبدأ که خود بی انتهاست. من میدیدم که میلیونها گوی نورانی به میلیونها سیاره در پیش روی من وارد شدند، مانند زنبوری که از گلی به گل دیگر میرود آن را بارور میکند . میکائیل من را جلوتر برد و دیدم که بسیاری از این سیارات دارای حیات هستند... بالاخره من به نزدیکی زمین باز گشتم.... ناگهان تصویر میلیونها نفر که از تخریب قسمت بزرگی از شهر نیویورک در حال گریستن بودند به ذهن من آمد. زلزلۀ بسیار پرقدرتی را دیدم که قسمتی از زمین را تخریب کرد... ولی بعد از پایان تمام این اتفاقات دیدم که در نهایت زمینی شکل گرفت که نوتر و تمیزتر و زیباتر بود. مردم روی این زمین به نظر خوشحالتر و راضیتر میرسیدند، با اینکه زندگی آنها در آغاز به نسبت بدوی مینمود. به تدریج گروهها و قبیلهها به هم میپیوستند و ملتها را تشکیل میدادند. آنچه که قلب من را به شعف درآورد این بود که جنگ و دشمنی از میان رفته و بالاخره صلح و آرامش واقعی در زمین حکمفرما شده بود... من دوباره به نزد وجود نور بازگشتم. 5 گوی نورانی هنوز هم در آنجا بودند. من میخواستم آنجا بمانم ولی به من گفته شد که نمیتوانم و باید بازگردم و به کسانی که بعد از من خواهند آمد بگویم که "بدانید اگر عشق درونتان که با خود به دنیا آوردهاید را پخش کنید، خالق شما مشتاقانه منتظر بازگشت شما خواهد بود". او به من گفت که اگر سؤالی از ضمیر و روح داشتم، کافی است که به درون خود بنگرم و جواب خود را آنجا خواهم یافت..."

مارتا کاساندرا که به صورت نارس (قبل از 9 ماه) متولد شده بود در طول عمر خود چندین تجربۀ نزدیک به مرگ داشت. ولی عمیق‌ترین تجربۀ او در سن 23 سالگی در حالی که مشغول اسکی روی آب بود اتفاق افتاد و او را عمیقاً تحت تأثیر قرار داده و زندگی او را دگرگون کرد. او در حال اسکی روی آب تعادل خود را از دست داده و افتاد و طناب قایق موتوری که او را می‌کشید به دور او پیچیده و او را به زیر آب کشید. دوستانش در قایق به جای نگاه به عقب و مراقب او بودن مشغول صحبت و خنده بودند و متوجه این اتفاق نشدند، و چون فکر می‌کردند که او هنوز در حال اسکی است با سرعت به راندن قایق ادامه دادند. او در حالی که زیر آب بود و به تقلای خود برای نفس کشیدن ادامه می‌داد احساس کرد که از بدن خود خارج می‌شود و بعد از چند لحظه بدن خود را از بالا و زیر آب که به دنبال قایق و کشیده می‌شد دید. او دوستان خود را در قایق و همچنین پسر 4 سالۀ خود را که از دور در ساحل مشغول بازی بود می‌دید. در آن موقع او احساس کرد که از درون تونلی تاریک با سرعت به سوی مکانی درخشان در حرکت است که قبلاً آنجا بوده است. در انتهای تونل او به سرزمینی بسیار زیبا و پر از گلهای رنگارنگ و متنوع رسید. سپس او خود را در جهانی دیگر یافت که در آن ستارگان درخشان بی شماری در تمامی اطراف او بودند و تا بی‌نهایت ادامه داشتند. او در مورد دنیای دیگر می‌گوید "در آن جهان انسان تمامی چیزها را می‌داند و به اسرار هستی دسترسی دارد." او می‌دید که زمین جای سختی برای زندگی است ولی طرح و هدفی الهی برای آن وجود دارد و در نهایت همه چیز درست خواهد بود. او می‌دید که زمین در حال تحول است و سالهای بین 1992 تا 2012 سالهای مهمی در انتقال زمین و آماده شدن آن برای حوادث آینده خواهند بود. او می‌دید که زمین زنده است و امواجی از نور مرتباً از دنیای دیگر به سوی زمین فرستاده می‌شوند تا آن را التیام ببخشند زیرا در اثر رفتار انسانها و نوع بهره برداری آنها از منابع آن، این سیاره دچار دردها و جراحت‌های بسیاری شده است. او می‌دید که در آینده نزدیک تغییرات زیادی در سطح زمین رخ خواهد داد: زمین لرزه‌های متعدد و شدید، تغییرات سطح دریاها، جابجا شدن قطب‌های زمین، آب شدن و شکسته شدن یخ‌های بزرگ قطبی، و بلاخره تلف شدن دسته دستۀ بسیاری از مردم روی آن. مردمی که می‌میرند آنانی هستند که روح آن ها تحمل این تغییرات را ندارد و برای تکامل باید به جایی دیگر منتقل گردد در حالی که کسانی که از نظر رشد روحی خود را آماده کرده‌اند از بلایای این اتفاقات محافظت خواهند شد. او می‌دید که ارواح انسان‌ها خود زمان مرگ خود را انتخاب می‌کنند، و او دید که به مدت سه روز زمین در تاریکی فرو خواهد رفت. او همچنین دریافت که بعضی از این بلایا می‌توانند با دعا و ارتباط مردم با عالم بالاتر کاهش یافته یا به کلی مرتفع گردند. مارتا در ادامه می‌گوید " بعضی از قسمت‌های زمین بیشتر از بقیه تحت تأثیر این حوادث خواهند بود، بعنوان مثال ساحل شرقی آمریکا به طور غیر منتظره‌ای دچار زمین لرزه می‌گردد، ژاپن به زیر آب اقیانوس خواهد رفت و دود آتشفشان‌ها تا مدتی جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را خواهند گرفت." مارتا می‌گوید ما از نظر روحانی نوعی فراموشی داریم و دانشی را که قبل از تولد داشته‌ایم در این دنیا از خاطر برده‌ایم. برای هریک از ما درجۀ بالاتری از آگاهی وجود دارد و خیلی مهم است که با عبادت و ارتباط با عالم بالاتر ضمیر خود را به سوی این آگاهی بیدار کنیم... به روح مارتا این انتخاب داده شد که در آن عالم باقی مانده یا به بدنش برگردد. او به خاطر پسر کوچک و سایر اطرافیانش به بدن خود بازگشت و دوستانش در قایق بلاخره او را دیده و از آب بیرون کشیدند و درقایق به او تنفس مصنوعی دادند. وقتی مارتا به ساحل برمی‌گردد پسرش به سوی او دویده و می‌گوید: "مامان، چرا برگشتت این قدر طول کشید؟ من فکر کردم که دیگر هرگز برنمی‌گردی!" او فهمید که به نوعی پسرش مرگ او را حس کرده بود. بعد از این اتفاق زندگی مارتا به کلی عوض شد و احساس سبکی و انرژی عالم دیگر برای مدتی با او بود و حتی می‌توانست انرژی‌های مردم را در اطراف بدن آن ها ببیند. تمامی این اتفاقات سالها پیش برای مارتا رخ داد، هنگامی که سخنی در مورد NDE نبود و به ندرت کسی در مورد آن اطلاعی داشت. هوارد استرم در تجربۀ خود اتفاقاتی از آینده را دیده بود: "... در این آینده زلزله‌ها، آتشفشان‌ها، طوفان‌ها، و سیل‌های زیادی در اطراف زمین اتفاق خواهد افتاد، آب و هوای زمین به شدت تغییر خواهد کرد و رکود (اقتصادی) بزرگ جهانی رخ خواهد داد...من از آن فرشته پرسیدم آیا آمریکا دنیا را دی این تحولات رهبری خواهد کرد؟ آنها جواب دادند: به آمریکا این فرصت و موقعیت داده شده که برای بقیۀ مردم دنیا یک معلم و رهبر باشد. به آمریکا بیشتر از هر کشور دیگر در تاریخ نعمتها و منابع بسیار اعطا شده است، ولی از آنانی که چندان دریافت کرده‌اند انتظارات چندانی نیز است. آمریکا در اینکه این هدایای خود را به دیگران بدهد و به مسئولیت خود عمل کند شکست خورده است. اگر آمریکا به بهره‌بری بیش از حد از منابع طبیعی و حرص خود ادامه دهد رحمت خدا از آن برداشته خواهد شد و از نظر اقتصادی از هم فرو خواهد پاشید و در نتیجۀ آن جنگهای داخلی شروع خواهد شد. به خاطر طبع آزمند مردم آن، مردم یکدیگر را برای یک فنجان بنزین خواهند کشت در حالی که بقیۀ مردم دنیا با وحشت آن را نظاره خواهند کرد. بقیۀ کشورها (برای نجات شما مداخله نخواهند کرد زیرا آن ها خود قربانی طمع شما بوده‌اند و در واقع از نابودی چنین مردم خودخواهی استقبال خواهند کرد. آمریکا باید به زودی تغییر کرده و راهنما و معلم خوبی و سخاوت برای بقیه شود. در حال حاضر آمریکا یکی از بزرگ‌ترین بانیان جنگ و کشتار و فرهنگ خشونت در روی زمین است. این امر پایان خواهد یافت زیرا شما خود بذر نابودی خود را در خود دارید. یا شما به دست خود خود را نابود خواهید کرد یا اگر تغییر نکنید خداوند شما را به پایان خواهد رسانید" آینده ثابت و غیر قابل تغییر نیست NDEهای متعددی به این امر اشاره می‌کنند که آینده غیر قابل تغییر نیست و تحت تأثیر انتخاب انسانها و رفتار آنها خواهد بود. مارگوت گری (Margot Grey) در تجربۀ خود می‌گوید "... به من اتفاقاتی نشان داده شد که احتمال دارد در آینده نزدیک رخ دهد، ولی این آگاهی نیز به من داده شد که هیچ چیزی به طور مطلق ثابت شده و غیر قابل تغییر نیست و به این بستگی دارد که ما چگونه از آزادی انتخاب خود استفاده کرده و عمل کنیم، حتی آن اتفاقاتی که از هم‌اکنون معین شده‌اند". هوارد استرم که چند قسمت از تجربۀ او را نقل کردیم می‌گوید: "ما آزادی انتخاب داریم و اگر خود را تغییر دهیم می‌توانیم آینده‌ای را که به من نشان دادند تغییر دهیم. آینده‌ای که به من نشان دادند با اساس رفتاری بود که مردم امروزه دارند. ... خدا در حال تغییر دادن دنیای ماست و می‌خواهد مردم دنیا عوض شوند. خدا به زودی هر کس را بیدار خواهد کرد تا آن کسی شود که خدا او را آفریده است. آنانی که ارادۀ خدا و این بیداری را در زندگی خود قبول کنند نجات یافته و سرفراز خواهند گشت و کسانی که آن را رد کنند (از روی زمین) از بین خواهند رفت."

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...