اجزاء و احساسات مربوط به تجربۀ نزدیک به مرگ

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

لحظۀ مرگ و خروج از بدن

اکثریت قریب به اتفاق کسانی که NDE داشته اند میگویند که بعد از این تجربه، دیگر هیچگونه ترسی از مردن ندارند و تجربۀ آنها به آنها نشان داده که صرف نظر از دردها و رنجهای بدنی مانند مریضی یا تصادف که پیش ضمینه هستند، لحظۀ مرگ به خودی خود بسیار ساده و بدون درد و رنج و حتی طبیعی است. یکی از نقاط تشابه در اکثر NDE ها اینست که در عرض یک لحظه تجربه گر خود را در خارج از کالبد خود یافته و از خارج، بدن خود را مشاهده می کند و این مشاهده معمولاً درابتدا برای تجربه گر تعجب آور است. ولی حضور و ادراک بدون کالبد آنچنان برای تجربه گر طبیعی به نظر می رسد که تنها بعد از مدتی گشت و گزار و با رویدادهای بعدی بالاخره متوجه می‌شود که کالبد او مرده و او، یعنی همان ضمیر، فکر، و احساس هویت و خودآگاهی او بدون هیچ تغییری اکنون در خارج از بدن او وجود دارد. این افراد می‌گویند که در این حال توانائی‌های خارق العاده‌ای برای حرکت دارند و می توانند تنها با فکر کردن به محلی خاص، آناً در آنجا باشند و براحتی می‌توانند از موانع طبیعی مانند دیوار و سقف عبور کنند. در مواردی که عواملی که به مرگ انجامیده از نظر بدنی با درد و رنج تؤام بوده است، به محض خروج از بدن تجربه‌گر احساس سقم نموده و خود را عاری از تمام درد و تکلف‌های فیزیکی و غیر فیزیکی که در دنیا داشته حس می‌کند. همچنین عوامل محیطی مانند سرما و گرما احساس نشده یا حالت نامطلوب خود را از دست می‌دهند. مثلاً کسانی که در اثر غرق شدن NDE داشته اند می گویند که بدن خود را که در اعماق آب غوطه میخورده می دیدند بدون اینکه سرما یا جریان شدید آب رودخانه را حس کنند. افرادی که در زندگی چشمان ضعیفی داشته اند و همواره از عینک استفاده میکردند، یا حتی کور بوده اند، در این حالت با دید کامل می توانستند اطراف را به وضوح کامل ببینند، و به علاوه، دیدشان 360 درجه بوده و مانند دید چشم محدود به سمت جلو نیست. بعضی از این افراد گزارش داده اند که در این حال رنگها بسیار شفاف و زنده به نظر می‌رسند.

در اینجا باید به این نکته اشاره کنیم که تجربۀ خروج از بدن (Out of Body Experience)، منحصر به NDE نیست. گزارشهای متعددی در مورد افرادی که توانسته اند با تمرکز فکری بسیار زیاد و مکرر و یا روش‌های دیگر ضمیر خود را از بدن خویش خارج نمایند می‌توان یافت...

 

اجزاء و احساسات مربوط به تجربۀ نزدیک به مرگ

عبور از تونل و گذر به عالم دیگر

گریس هتمیکر (Grace Bubulka-Hatmaker) در مورد تجربۀ مرگ موقت خود که در سال 1984 اتفاق افتاد، در کتاب خود به نام "ماوراء واقعیت" میگوید {28}: "...من در درون دلم احساس خاصی مانند سقوط آزاد کردم و ناگهان خود را نزدیک به سقف یافتم در حالی که از بالا به بدنم که روی تخت بود، و پزشکان و پرستارانی که روی آن کار می کردند نگاه می کردم. من در مورد بدنم احساس خاصی نداشتم و گوئی برای من چیزی غریبه بود و به نظرم می‌رسید که برای مدتی بسیار طولانی در هوا شناور بودم. گرچه شاید این زمان فقط چند ثانیه یا چند دقیقه بود، ولی زمان برای من هیچ معنی و اهمیتی نداشت و من احساسی از گذشت آن نداشتم. من متوجه بودم که با اینکه در بدنم نیستم، ولی هنوز وجود دارم و این وجود هیچ ارتباط و نیازی به بدنی که روی تخت افتاده ندارد و فارق از تمام دردهای بدن در راحتی و گرمی کاملاً مطبوعی شناور بودم. من که برای مدتی در نقطه‌ای بالای سقف بدون حرکت بودم، به تدریج شروع به حرکت کردم و به آرامی به طرف بالا و اندکی به سمت چپ صعود کردم. احساسی در من بود که در اطراف من چیزها یا کسانی هستند، ولی نمی دانستم چه چیزی یا کسی. در ابتدا اطراف من مانند یک مه خاکستری بود، ولی به تدریج که به حرکت و سرعت من اضافه شد می‌دیدم که مه خاکستری اطراف من دارای انتهائی نورانی است. از میان مه خاکستری و در وراء تونلی که در آن بودم روشنائی می‌دیدم که در آن تعداد بسیار زیادی نقطه‌های نورانی وجود داشتند. این نقاط نور در مسیرهای مختلف و با سرعت‌های مختلف در حرکت بودند ولی هیچگاه به یکدیگر برخورد نمی‌کردند و تاثیری هم روی هم نداشتند. آنها را می توان به ذرات غباری که در مسیر نور خورشید قرار می‌گیرند تشبیه کرد. من با مشاهدۀ آنها مسرور بودم که من نیز به نوعی شبیه آنها هستم و بین دو جهان سیر و سفر می کنم. همچنین من کاملاٌ آگاه بودم که تعداد زیادی برای کمک به من در این گذرگاه همراه من بودند. من دقیقاٌ آنها را نمی شناختم ولی احساسی که نسبت به آنها داشتم مانند خانواده‌ای بود که آنها را فراموش کرده‌ بودم. آنها من را با تمام جزئیاتم می‌شناختند، و تنها برای کمک و آرامش دادن به من و سهل نمودن مسیرم در آنجا بودند.

تونلی که در آن بودم به تدریج شفاف‌تر می‌شد و من بشدت مجذوب و مشتاق رسیدن به نوری که در انتهای آن بود و مرا بسوی خود می خواند بودم. اکنون دیگر شدت اشتیاق و انتظار در من غیر قابل توصیف شده بود و به درخشنگی آن نور و سرعت حرکت من به سوی او مرتباً افزوده می شد. من هنوز درکی از علت آنچه در حال اتفاق افتادن است را نداشتم و حتی فکر نمی‌کردم که مرده‌ام، با این حال احساسی روحانی داشتم و می‌دانستم که بدون بدن زمینی‌ام وجود دارم. احساس می‌کردم آگاهی من نسبت به قبل بسیار افزایش یافته و نوعی آرامش و انتظار به همراه اطمینان در خود حس می‌کردم. در حالی که به درخشش گرمی که پیش رویم بود وارد می‌شدم، احساس وجد و خلسۀ مطلق در من بود. من در آغاز نور و جزئی از نور شده بودم. تشریح آن بسیار سخت است، ولی احساس می‌کردم که به چیزی برگشته‌ام که همیشه آن را می‌شناخته‌ام، مانند اینکه به خانه و وطن همیشگی خود بازگشته‌ام. من نه تنها به سرچشمه و شروع خود، بلکه به سرچشمۀ ازلی [تمامی هستی] بازگشته بودم. به نوعی می دانستم که چیزهای بیشتری در پیش روی من هستند، ولی نمی توانم از این جلوتر بروم زیرا به زودی قرار است در اینجا اتفاقی رخ دهد. زمان چیزی کاملاً بی معنی و کمیتی تعریف نشده بود، و گوئی من برای ابدیت در آن مکان بودم. اکنون دیگر هیچ گونه بقایائی از تونل بر جای نمانده بود. من در آنجا به هیچ چیز دیگری نیاز نداشتم و هیچ چیز دیگری نمی‌خواستم، خوبی نور خالص و پاک و فراگیر بود و من در نوعی صمیمیت و همدلی با تمامی نور بودم. تمام ذرات و تشعشع نور، من، بقیه، همه، جزئی از نور بودیم که از ازلیت وجود داشتیم. من احساس فهم و دانشی بی پایان و راحتی و رضایتی کامل داشتم. ناگهان از درون نور پیغامی به من رسید. نمی دانم از کجا و چگونه، در آنجا کسی نبود و هیچ کلمه‌ای گفته نشد، بلکه فکری بود که به من داده شد و من آن را دریافت کردم، و به من مسئولیتم در برابر دو فرزندم یاد آوری شد. من در درون خود شروع به مخالفت کردم ولی احساس می کردم که چیزی در حال تغییر است و آن هم در جهتی که مورد علاقۀ من نیست. با لحنی مهربان و دلسوزانه، ولی محکم و قاطع مسئولیت من به من گوش زد شد. من می خواستم مخالفت کنم ولی می‌دانستم که بی فایده و اساس است و می دانستم که درون نور حکمتی مطلق بود که من را هدایت می‌کرد. این آخرین ارتباط ما بود...می دانستم که در نور چیزهای بیشتری است که تا بی نهایت ادامه دارند ولی من نمی‌توانم در حال حاضر به آنجا بروم. مرور زندگیم به من این ادراک را داد که نحوۀ زندگی کردن من مهم است و اثر زیادی روی اینکه چقدر می توانم به عمق نور بروم خواهد داشت. کار من [روی زمین] تمام نشده بود، بلکه تازه از درون من و سپس در خانوادۀ من در حال شروع شدن بود. اکنون با فهمی که پیدا کرده بودم آماده بودم تا به برگشت قریب الوقوع به زمین تن دهم. در آنجا به من هدیه‌ای داده شد تا برگشت مرا آسانتر سازد، یا لااقل من آن را اینگونه تعبیر می‌کنم. با کم سو شدن درخشش نور، تصویر دو فرزندم در روح من شکل گرفت و با من ادغام شد. من در حالی که عشق فرزندانم را درون خود نگاه داشته بودم به بدنم روی تخت بیمارستان برگشتم".

 

مرگ درسی برای بازماندگان است

کارن شیفر (Karen Schaeffer) در دوران نوجوانی گاهی در خواب خود رؤیاهای صادقه‌ای می‌دید که به تحقق می‌پیوستند. به تدریج با گذشت زمان و افزایش مشغله های زندگی او، کارن این توانائی خود را از دست داد. ولی مدت کوتاهی بعد از تولد فرزند اولش، در خواب دید که در یک سانحه بسیار شدید رانندگی خواهد مرد. کارن می گوید {103} "...این خواب من را بسیار ترساند و برای مدت چندین ماه بعد بسیار محتاط شده بودم. تا وقتی که پسرم 7 ماهه شد و من دیگر قانع شده بودم که خوابم تنها یک کابوس بوده و باید ترسم را کنار بگذارم و فکرم را روی شغل جدیدم که معلمی بود و فرزند و شوهرم متمرکز کنم. تا یک روزکه بعد از کار به دنبال پسرم می رفتم که خانۀ مادر بزرگش بود. من از خروجی اتوبان که چراغ آن نیز سبز بود در حال گردش به چپ بودم که ناگهان خود را دریک فضای بسیار زیبا و دلنشین یافتم. مادر بزرگم و یک شخص دیگر که او را از یک زندگی قبلی می شناختم، و یک فرشتۀ نگهبان در آنجا بودند که برای کمک به انتقال من آمده بودند. آنها به من صحنۀ تصادف را نشان دادند و گفتند که وقت آن شده که به منزل و وطن خود برگردم. جذابیت عشق و خوشحالی در آنجا غیر قابل وصف بود و من هر لحظه احساس سبکی بیشتری را در خود حس می کردم. ناگهان احساسی از ترس و نگرانی من را فرا گرفت و شروع به گریه کردن کردم و گفتم "نه، من نمی توانم مرده باشم! بر سر پسرم چه خواهد آمد؟ او تنها 7 ماه دارد و من را هرگز به یاد نخواهد آورد. پدرش نیز نمی تواند از او نگاه داری کند. من نمی خواهم او توسط والدین پدرش بزرگ شود. نه، نه، نه..." آنها من را با گرمی و محبت در آغوش گرفتند و آرام کردند و به من نشان دادند که خانواده ام بالاخره با مرگ من کنار آمده و عادی خواهند شد. شوهرم در ابتدا تنها و محزون و دل شکسته می گردد ولی در نهایت التیام یافته و همسر دیگری پیدا خواهد کرد. مادرم نیزبه مادر بزرگم تکیه خواهد کرد. مرگ عزیزان قسمتی از درس ما در زندگی روی زمین است، و به همین گونه مرگ من درس مهمی برای نزدیکان من به شمار می آمد. به من مراسم خاک سپاری و سوگواریم نشان داده شد و به من یاد داده شد که چگونه می توانم در نزدیکی آنانی که برایم عزیز بودند بمانم و بالاخره با بعضی از آنها که روحشان پذیرا و باز است ارتباط هائی برقرار کنم. من کم کم متقاعد می شدم و احساس سبکی بیشتری می کردم، ولی ناگهان دوباره به یاد پسرم افتادم! نه، نمی توانم او را ترک کنم. بچه های خردسال به مادر نیاز دارند. آنها به من مهر و محبت بسیار زیادی نشان دادند و در مقابل من بسیار صبور بودند. راهنماهای من به من توضیح دادند که این احساسات من به خاطر این است که هنوز به دنیا متصل هستم و به تدریج که جنبۀ بشری من محو گردد مانند هوا احساس سبکی خواهم کرد و عشق و خوشحالی را در درجۀ اعلی تجربه خواهم نمود. کلمات نمی توانند حق مطلب را در مورد آنچه گذشت ادا کنند. آنها نهایت سعی خود را کردند که من بار بشر بودنم را از دوش بردارم و احساساتی که بر من می گذشتند بسیار قوی بودند و من را بیشتر و بیشتر به آن سوی می کشاندند، ولی اتصال من به فرزندم هنوز بسیار قوی بود. به نظر می رسید که ما به اندازۀ ابدیت در آن مکان زیبا ماندیم و دربارۀ زندگی من، مذهب، و دربارۀ اسراری که روح آدمی باید فراموش کند تا بتواند در زندگی دنیا پیشرفت کند صحبت کردیم. من پرسیدم که بقیۀ بستگان من کجا هستند؟ آنها گفتند، آنها در سطحی دیگر هستند و هنگامی که انتقال من کامل شد خواهم توانست به آن سطوح رفته و آنها را ملاقات کنم. من از تمام این ها در شگرف بودم ولی باز هم گاه گاهی به فکر پسرم می افتادم و احساس سنگینی دوباره مرا فرا می گرفت. آنها زندگی پسرم که نامش جییک بود را به من نشان دادند. پسر زیبائی بود و در کل شاد و سرحال، ولی بخاطر فقدان مادر، رگه ای از غم که به اعماق روح او نفوذ می کرد همواره در زندگی با او بود. این از قبل تعیین شده و یکی از درسهای او در زندگی بود. او [قبل از آمدن به دنیا] خود می دانست که درسهای اصلی او در زندگی روی زمین چه خواهند بود. دیدم که هنگامی که جییک 7 یا 8 سال دارد شوهرم با زنی زیبا و خوش قلب ازدواج خواهد کرد و او با جییک بسیار مهربان خواهد بود. ولی بعد از اینکه او از همسرم بچه دار شود، محبتش به فرزند خود با آنچه به جییک نشان خواهد داد یکسان نخواهد بود. این برای من قابل قبول نبود و درست در لحظه ای که نزدیک بود مرگ خود را به طور کامل قبول کنم، دوباره غم عشق به جییک من را فرا گرفت. راهنماهایم تلاش خستگی ناپذیری برای قانع کردن من کردند. درجۀ شکیبائی و ابراز محبت آنها غیر قابل باور بود. ولی بالاخره یک روح بالاتر به آنجا آمده و من را با محبت در آغوش خود گرفت و به راهنماهایم گفت که به من اجازه دهند که به دنیا برگردم. آنها از آن روح خواستند که به آنها فرصت بیشتری برای متقاعد کردن من بدهد. ولی به آنها گفته شد که با این وضع روح من آرامش نخواهد داشت و باید به من اجازۀ برگشت داده شود تا روح من آرام شده و ضمنا بتوانم درسهای بیشتری را در دنیا فرا گیرم. به من گفته شد که این تصمیم درسهائی که عزیزان و دوستانم قرار بود در اثر مرگ من یاد بگیرند را به تعویق خواهد انداخت، ولی بالاخره روزی آنها باید این درسها را به طریق دیگری یاد بگیرند. ترتیبات لازم برای برگشت من فراهم داده شد. درسهای جدیدی که باید اکنون یاد می گرفتم و آنچه از تجربۀ خود در آن سوی باید فراموش می کردم تا بتوانم در دنیا زندگی کنم معین شدند. آخرین چیزی که به یاد دارم این است که من را به محل تصادف باز گرداندند، و بلافاصله قبل از پائین رفتن من به من گفتند هنگامی که فرزندانم بزرگتر شدند زمان خوبی برای برگشتم خواهد بود. پزشکان بعداً به من گفتند که بسیار خوش شانس بوده‌ام که زنده مانده‌ام. یک کامیون با رد کردن چراغ قرمز به ماشین من زده بود و اگر کیسه های هوا باز نمی شدند هرگز نجات نمی یافتم. در طول اولین سال بعد از تصادف سعی کردم تا آنجائی که می توانم خوشحال زندگی کنم. ولی بخاطر شکستگی دنده و ترک خوردگی شانه و استخوان لگن دردهای شدیدی را تحمل می کردم. به من گفته شده بود که دردها باید ظرف مدت 6 ماه از بین بروند. از آن زمان سه سال گذشته و هنوز هم من از این دردها رنج می برم. سال دوم از همه بدتر بود. من مرتب به فکر خودکشی می افتادم و تنها می خواستم به آن محل بازگردم، به آن حیات خارق العاده که مملو از عشق و سرور بود. تنها چیزهائی که به من توانائی آن را می دادند تا به زندگی ادامه دهم پسرم و چند سال بعد دخترم بودند، زیرا من برای آنها اینجا بودم. بعد از سه سال از آن واقعه من بالاخره با تصمیم خود برای برگشت به دنیا کنار آمده ام، ولی مشتاق و تشنۀ برگشت به خانه ام در جهانی دیگر هستم، و یافتن آرامش و خوشحالی در این دنیا تا زمانی که وقتم در آن به پایان رسد یک کشاکش خواهد بود.

 

نور به شکلی آشنا ظاهر می شود

کتی دختری 17 ساله که برای سالگرد تولدش برای قایق سواری با دوستانش به رودخانۀ ولف در ایالت ویسکانسن آمریکا رفته بود، در اثر یک جریان شدید قایق بادی او و دوستانش در گرداب گیر کرده و قایق آنها واژگون شد. کتی که توسط گرداب به زیر آب کشیده شده بود نتوانست خود را از آب بیرون بکشد و غرق شد. او بعد از 35 سال خاطرۀ خود را اینگونه به یاد می آورد {124}: "من با اضطراب در آب دست و پا می زدم بدون اینکه بتوانم تشخیص دهم کدام جهت بالا و کدام پائین است. یک صدا یا فکر در ذهن من شکل گرفته و به من گفت "خود را به دست جریان بسپار، رها شو" من تلاش خود را برای شنا کردن متوقف کردم و خود را به دست نیروئی بزرگتر از خود سپردم. احساس اعتماد عمیقی در من پدید آمده بود، احساسی درونی که هر چیزی همان گونه است که باید باشد، و ناگهان همه جا سیاه شد. زندگی من مانند یک فیلم که از قسمتهای ثابت و متحرک هر دو تشکیل شده است جلوی من به نمایش در آمد. این مرور زندگی بسیار سریع اتفاق افتاد و گوئی چند ثانیه بیشتر طول نکشید (بعدها صحنه ها‌ئی از دوران کودکیم که خود آنها را به یاد نمی آورم ولی در مرور زندگی دیده بودم را به مادرم گفتم، مثلاً مانند وقتی که در سه سالگیم یک زنبور من را نیش زده بود، و او صحت آن ها را تائید کرد). دوباره تاریکی همه جا را فرا گرفت. من به اطراف خود نگاه کردم و تنها چیزی که می دیدم تاریکی بود. صدای درون من به من گفت "برگرد". وقتی برگشتم یک نقطۀ نورانی را در دوردست دیدم و ابتدا تصور کردم که در یک غار هستم. فکر درون من به آرامی و مهربانی من را به حرکت به سوی این نقطۀ نورانی ترقیب کرد. من به یاد ندارم که برای حرکت خود هیچ گونه تلاشی کرده باشم و [تنها با ارادۀ حرکت کردن] شروع به نزدیک شدن به آن نقطه کردم. من گاهی افراد دیگری را در راه می دیدم، پدر بزرگ در گذشته‌ام، مرد کهن سال دیگری، و افرادی دیگر که در هر دو جهت و با سرعتهای متفاوت در حرکت بودند. نقطۀ نورانی به تدریج بزرگتر و بزرگتر می شد و هنگامی که به آن رسیدم درخشندگی آن فوق العاده و رنگ آن سفید خالص بود. بلافاصله احساس بسیار عمیقی از آرامشی بی پایان من را فرا گرفت. من به وطنم باز گشته بودم و عشقی خالص و قبولی کامل و بدون قضاوت من را در خود دربر گرفته بود. مجدداً فکری در ضمیر من شکل گرفت، این فکر به من گفت که چرا زودتر از موعد به آنجا باز گشته ام. من پیش خود احساس معذب بودن و گیجی کردم و با خود گفتم "من کجا هستم؟ اینجا کجاست؟". این فکر حال من را درک کرده و به من اطمینان داد که من در جائی امن هستم و من را به سمت احساس آرامش و عشقی که در ابتدای ورودم حس کرده بودم خواند. احساس راحتی من را فرا گرفت ولی من هنوز هم کنجکاو و کمی گیج بودم. با خود فکر کردم "یعنی تو می توانی فکر من را بخوانی؟". فکر فهمید که من نیاز به ارتباطی ملموس تر دارم تا کاملاً احساس راحتی کنم. فکر از درون ضمیرم به من گفت "چه قالبی برایت اطمینان بخش تر است؟" من پیش خود فکر کردم که "منظورت چیست؟". آن فکر به درون من الهام کرد "بعضی می‌خواهند من در قالب مردی کهن ظاهر شوم، برخی دیگر یک زن را ترجیح می دهند، بعضی یک حیوان، و هر کس نژاد یا سن یا اندازه و شکل متفاوتی را می پسندد. تو چطور؟" بلافاصله با خود فکر کردم "یک انسان". نور در پیش روی من در آن واحد به رنگهای خارق العادۀ بی شماری تقسیم شده و به تدریج حالتی جامدتر به خود گرفت. هنگامی که نور قالب کلی یک آدم را بدون جزئیات آن به خود گرفت، من با خود فکر کردم "این برای من کافیست". قالب پیش رویم سه بعدی و متحرک بوده و کاملاً از نور ساخته شده و از هر جای آن شعاع‌های درخشان و رنگارنگ به خارج می تابیدند. با دیدن او احساس عشق و آرامش و امنیت درون من حتی از آنچه بود نیز بیشتر شد. هنوز من و او از طریق فکر با یکدیگر مکالمه می کردیم. او از من پرسید چه صدائی را ترجیح می دهم؟ مرد، زن، کودک، ....؟ من صدای یک مرد را برگزیدم....وجود نور به من گفت که من زودتر از موعد به آنجا برگشته ام و هنوز کارهائی است که باید در دنیا انجام دهم. من پرسیدم چه کارهائی؟ به من گفته شد که خود متوجه خواهم شد و باید برگردم. من نمی خواستم برگردم و از این تصمیم بسیار متأسف و افسرده شدم، ولی به من فهمانده شد که این وظیفۀ من است و اگر توان انجام آن را نداشتم هرگز از من خواسته نمی شد. ولی هنوز هم از برگشت به دنیا واهمه داشتم. نور برای من یک راهنما فرستاد تا به من برای برگشت همراهی و کمک کند. من با سرعتی سریع تر از سرعت نور در تاریکی تونل به عقب برگشتم. در یک آن من دوباره در بدنم بودم و از زیر آب رودخانه سرم را بالا آوردم."

جین که در اثر برونشیت شدید توانائی خود را برای تنفس از دست داده بود در گزارش خود می گوید {122} "من برای تنفس هوا تقلا می کردم ولی فایده ای نداشت. چشمانم شروع به سیاهی رفتن کردند و در یک لحظه احساس کردم که خارج از بدن خود هستم. من آگاه بودم که این بدن متعلق به من است، ولی این امر برایم اهمیت زیادی نداشت. من ناگهان خود را درون یک تونل یافتم. دیوارۀ این تونل حالت شفاف داشت و از آن نوری طلائی و آرامش بخش به درون تونل می تابید. دری در انتهای تونل بود و من می خواستم به طرف این در بروم که ناگهان جلوی این در قرار گرفتم... در در مقابل من باز شد و در طرف دیگر آن، فضای تاریک بی انتهائی را در جلو و پایین خود می دیدم. در فاصله‌ای بسیار دور می‌توانستم یک کهکشان بسیار بزرگ را ببینم که نور بسیار درخشانی از مرکز آن متشعشع می‌شد که مملو از عشق و گرمی بود، و احساس می کردم من را به سمت خود می‌کشد. از سمت پائین و از فاصله ای دور دست صدای زجۀ انسانهائی را می‌شنیدم که در محنت و اضطراب بودند. نمی دانم از کجا، ولی به نوعی می‌دانستم که کافیست آنها به نور نظر کنند تا درد و شکنجۀ آنها پایان یابد، ولی آنها لجوج و معاند بوده و نمی‌خواستند به سوی نور روی بیاورند. همانطور که به صحنۀ زیبای ستارگان پیش رویم نگاه می‌کردم، می‌دیدم که خطوط کوتاهی از نورهای صورتی، سبز، و آبی از گسترۀ پهناور تاریکی به سرعت عبور کرده و به سمت آن مرکز درخشان می‌روند. من پیش خود کنجکاو شدم که آنها چه هستند، و بلافاصله این آگاهی به من داده شد که آنها دعا و راز و نیاز آنانی هستند که نور را طلب می‌کنند. این نورهای کوتاه بسیار زیبا بودند و هنگامی که به آن مرکز درخشان می‌رسیدند، توسط آن جذب شده و سپس خطوطی از تشعشع نور سفید به بیرون فرستاده می‌شدند. من درک کردم که اینها پاسخ آن دعاها هستند. من در حال لذت بردن از این صحنه بودم که موجی از با شکوه ترین نور آبی از آن مرکز به سمت من آمد. نور به من چندان نزدیک نشد، ولی می‌توانستم تصویر مسیح را در آن ببینم. عشق مانند آبی گرم بر تمام وجود من جاری شد. مسیح مانند تقاشی هائی که در کلیسا ها دیده بودم به نظر می‌رسید. به من این آگاهی داده شد که اگر من بودائی بودم، بودا را در آن نور می‌دیدم، و اگر مسلمان بودم محمد را ... به من گفته شد خدا به شکلی آشنا ظاهر می‌شود. سپس به من گفته شد که باید بین ماندن و برگشت یکی را انتخاب کنم. من به یاد سه بچۀ جوانم افتادم و میدانستم که نمی توانم آنها را در دنیا تنها بگذارم. به محض اینکه این فکر از ضمیرم گذشت احساس کردم از ارتفاع بلندی رها شده ام. من با شدت به درون بدنم کوبیده شدم و دردی را حس کردم که غیر قابل تصور بود."

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...