تجربه دیوید آوکفرد

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

مقدمه

دیوید آوکفرد (David Oakford) کودکی به نسبت سختی را تجربه کرده بود و این باعث شده بود که در جوانی به الکل و مواد مخدر روی بیاورد. او که در سال 1979 در سن 20 سالگی در یک مهمانی از حال رفته و دچار مرگ موقت شده بود. وی در قسمتهائی از تجربۀ خود می گوید: “…من از روی صندلیم که دوستانم مرا روی آن گذاشته بودند بلند شدم و سعی کردم دوستانم را صدا کنم ولی پاسخی نشنیدم…من به سمت یک آینه که در اتاق بود رفتم ولی هنگامی که جلوی آینه قرار گرفتم و به آن نگاه کردم، وحشت کردم، زیرا تصویر من در آینه نبود.

 

تجربه دیوید آوکفرد

من به طرف صندلی که قبل از از حال رفتم روی آن نشسته بودم برگشتم ولی دیدم که بدن من آنجا است. تعجب من را فرا گرفت که چطور ممکن است که بدن من آنجا باشد ولی من از اینجا همه چیز را ببینم و چرا من خود را از بیرون خود می‌بینم نه مانند همیشه و از زاویۀ درون بدنم. من تنها و گیج و وحشت زده بودم، و از خدا کمک خواستم. من در آن روزها به وجود خدا باور داشتم ولی از او بخاطر زندگی پر از مشکل و معیوبی که داشتم عصبانی بودم. با خود گفتم اگر در زندگی یک جا باشد که من به کمک خدا نیاز دارم همین جا و الان است، و باید بگویم که او مرا نامید نکرد. در همان موقع به بیرون نگریستم و موجودی بسیار زیبا را دیدم که نمی‌توانستم بگویم زن یا مرد است. پاهایش از سطح زمین بالاتر بود و زمین را لمس نمی کرد، و پیرامون او را درخششی فرا گرفته بود که در نزدیکی او برنگ سبز و با فاصلۀ بیشتر از او به تدریج آبی و سپس سفید می شد. او به من گفت: “من اینجا هستم تا به تو کمک کنم”. این را با گوشهایم نشنیدم، بلکه آن را احساس کردم. در این هنگام ترس من از بین رفت و آرامش و راحتی وجود من را فرا گرفت، آرامشی که هرگز مانند آن را تجربه نکرده بودم و همان آرامشی که همیشه در زندگی به دنبال آن بودم. با این حال این احساس خیلی آشنا به نظر می رسید، مانند آنکه قبلاً آن را حس کرده ام، اما نه در این دنیا.”

دیوید آوکفورد به همراه این وجود نورانی به سیرو سفر در اطراف زمین می رود و انرژی های مختلف ساکنان آن را در قسمتهای مختلف می بیند. وی دربارۀ آن اینگونه می گوید: “…به من گفته شد که تقریباً هرچیزی از خود انرژی ساتع می کند، به خصوص گیاهان و تمام اشکال حیات جانوری (شامل انسانها). انرژی در شهرها و قسمتهائی که مردم حضور داشتند کمترین بود. این انرژی از انسانها ساتع می شد ولی به خاطر سطح ارتعاش نسبتاً پائین تر آنها در کل، این انرژی ضعیف تر بود. تعداد بسیار کمتری از انسانها را نیز می‌توانستم ببینم که انرژی بسیار زیادتری داشتند و حتی می‌توانستند با وجودی که همراه من بود مکالمه کنند. من ارواح تاریکی را نیز دیدم. این ارواح سیاه محصور به زمین بودند و سعی می کردند که از انرژی بعضی از انسانهائی که روی زمین هستند تغذیه کرده و از روح آنها استفاده کنند تا در سیر تکاملی ارواح وقفه ایجاد نمایند. به من گفته شد که من از شر این ارواح تاریک در امان خواهم بود اگر به عشقی که درونم است تمرکز و توجه کنم. این ارواح روی ما تأثیری نداشتند و تنها به ما نگاهی عصبانی کرده و از ما دور می شدند. وجود نور انرژی انسانها را به من توضیح داد و گفت که درخشش و انرژی هر روحی بستگی به پیشرفت و تکامل آن روح دارد. هر چه روح یک انسان پیشرفته تر باشد، نورانی‌تر بوده و رنگهای درخشنده‌تری را داراست. او گفت که موجودات والاتر می‌دانند که چگونه به ارواحی که در حول زمین محدود مانده‌اند کمک کنند تا آنها نیز اگر انتخاب کنند، بتوانند پیشرفت کنند و خود را بالا ببرند. او به من گفت که تمامی ارواح (به مقادیر متفاوت) دارای این انرژی هستند. او به من گفت که نوع انرژی من و او یکسان است ولی تا زمانی که من در قالب بشری هستم ارتعاش انرژی من از او پائین تر است ولی با زمان سطح انرژی من می تواند به او برسد، به شرط اینکه خود آگاهانه برای پیش برد و تعالی روحم قدم بردارم. او گفت که این سیاره بسیاری چیزهای پنهان دارد که انسانها نمی توانند آنها را با چشمان ببینند ولی ارواح می‌توانند. او به من حیات را در درختان نشان داد که من فقط در این حالت می توانستم ببینم…او به من توضیح داد که سیارۀ زمین حقیقتاً زنده است و حیات و انرژی خاص خود را داراست و بشریت با انتخاب های خود می تواند روی انرژی آن اثر بگذارد. اگر این انتخاب ها هم سو و هماهنگ با انرژی زمین باشند، خوب است وگر نه می تواند به زمین و ساختار انرژی آن لطمه وارد کند. به عنوان نمونه او به من نشان داد که چگونه بشریت با نابود کردن سریع جنگلها انرژی زمین را کاهش داده و به آن آسیب زده است. او گفت که زمین بسیار قوی است ولی از وقتی که انسانها تصمیم گرفته اند تا از منابع آن به شکلی که با قوانین جهان هم سو نیست استفاده کنند، بسیار ضعیف شده است. انسانها از روش زندگی هماهنگ و هم سو با طبیعت خارج شده اند ولی برای اینکه نسل بشر بتواند روی زمین باقی بماند باید یاد بگیرد که با طبیعت هماهنگ شود….”. دیوید آوکفورد در ادامه می افزاید “او به من گفت که چگونه ما (قبل از به دنیا آمدن و هنگامی که هنوز در عالم روحانی هستیم) زندگی فیزیکی و والدین خود را به میل خود انتخاب می‌کنیم، تا بتوانیم درسهای خاصی را که نیاز داریم یاد بگیریم. او به من گفت که روح انسان روی زمین می تواند بسیار سریع تر از هر جای دیگر پیشرفت کند. بسیاری از درسهائی که روح انسان باید فرا گیرد نیاز به زندگی در عالم فیزیکی و فرم را دارد….او به من گفت آنچه انسانها باید برای برقراری هارمونی و آرامش دائمی روی زمین انجام دهند، مهربانی و محبت در حق یکریگر است…او اضافه کرد که در جهان هستی سلسله مراتبی بر قرار است که توسط آن نظم و ترتیب در جهان برپاست.” بعد از گذشت چند مرحلۀ دیگر، به دیوید گفته می شود که وقت آن رسیده که به بدن خود بازگردد: “من به آنها گفتم که می خواهم همین جا بمانم، چون زندگی روی زمین سخت و بدون ترحم است، و برگشت من نیز چندان فایده ای ندارد زیرا روح من به اندازۀ کافی پیشرفته نیست. آنها گفتند که دقیقاً به همین علت به نفع خودم است که به زمین برگردم، و من از آنچه که فکر می کنم پیشرفته تر هستم. به من گفته شد که اگر بخواهم می توانم اینجا بمانم، ولی دیر یا زود باید دوباره به زمین برگشته و مأموریتم را انجام دهم و این کار فقط باعث به وقفه افتادن کاری که باید برای جهان انجام دهم می‌شود. من سعی کردم با آنها چانه زده و مجادله کنم، ولی هیچ فایده ای نداشت. آنها من را به خوبی درک می‌کردند، ولی در عین حال محکم و بدون انعطاف بودند.” بدیهی است که در نهایت دیوید به زندگی دنیا بازگشته و تجربۀ خود را با بقیه در میان گذاشت.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...