تجربه متیو

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

مقدمه

جوانی به نام متیو که در سن حدوداً 23 سالگی در اثر مسمومیت دچار مرگ موقت شده بود دربارۀ NDE خود اینگونه می‌گوید: “…من در زانوهایم احساس ضعف شدیدی کردم و روی زمین افتادم. در لحظۀ افتادن، زمان برای من متوقف شد و من خود را معلق در فضا یافتم، مانند یک فضانورد. تمام دردهای من کاملاً از بین رفته بودند. در این لحظه تمام جهان در پیش روی من از نوری خارق العاده پر شد و شکفت که من نمی توانم وصف زیبائی آن را کنم...

 

تجربه متیو

رنگهای غیر قابل وصفی که میدیدم برایم تازگی داشتند. من در طول زندگی همواره دچار افسردگی مزمن بودم ولی در آن لحظه احساسی جز شادی مطلق در من نبود، و افسردگی من کاملاً ناپدید شده بود. این احساس لذت به مراتب بالاتر از هر احساس دنیائی بود. من در این لحظۀ توقف زمان، همه چیز را فهمیدم. نه مانند یاد گیری یک تئوری یا موضوع جدید، بلکه بیاد آوردن حکمتی عمیق و ابدی که همۀ ما همیشه می دانسته‌ایم ولی آنرا فراموش کرده‌ایم. من متوجۀ الهی بودن تمام حیات و هستی شدم. ما در حالی که ساکن این بدن خاکی هستیم از یکدیگر جدا به نظر می رسیم، در حالی که همۀ ما جزو نیروئی هستیم که مسیحیان آنرا خدا، مسلمانان الله، یهودیان یهوه، هندوها برهمن، تاؤیست ها تاؤ، و بودائی ها نیروانا می خوانند. من بالاخره متوجه شدم که تمام ادیان در نهایت سعی دارند به این حقیقت که در مرکز وجود ماست اشاره کنند. من فهمیدم که خدا یک قاضی خشمگین نیست که جائی دوردست در آسمانها نشسته و منتظر تنبیه ماست. خدا عشق و سرچشمه ای است که تمام حیات و هستی از او منشأ شده و به او باز می گردد. آنچه که “خود” می نامیدم، منیت متمایز من که نامی داشت و در فکر من می زیست، بکلی نابود شده بود و اکنون خود حقیقیم را به یاد می آوردم، یکی بودن من با الوهیت. من فهمیدم که این حال اصلی و واقعی ماست، و هر کسی که پذیرای آن باشد صرف نظر از دین و مذهب، روزی به آن برمیگردد. مهم نیست یک نفر تا چه حد در عمق تاریکی سقوط کرده، نور همیشه و بدون قضاوت و با آغوشی باز پذیرای برگشت اوست. احساس یکی بودن با خدا خارق العاده و غیر قابل وصف است. با خدا هر چیزی بسیار شفافتر، زنده تر، عمیق تر، و نشاط آفرین تر است، در این پویائی سرشار از انرژی و زندگی الوهیت که پیچیدگی و عمق آن فرای درک، ولی در عین حال سادگی آن ماوراء فهم است…. عشق خدا از دوستی نزدیکترین دوست، از عشق بهترین زوج، از محبت بهترین مادر، و از رضایت بهترین عشق به خود کامل تر است. مانند زیباترین موسیقی است که در عین حال عمیق ترین آرامش سکوت را دارد. در خدا آینده و گذشته و حال با هم یکی می‌شوند و به ابدیت این لحظه تبدیل می‌گردند. در آن حال انسان به ابدی بودن خود پی می‌برد. نه ابدی بودن این “من” که خویش را مجزا می‌بیند و زندگی در بهشتی که در آن تمایلات من خویش بیشتر از دنیا ارضاء می‌شود. بلکه واقعیت ابدی بودن خود حقیقی و الهی، خودی که جدا نیست و فرای تفاوتها و دوگانگی‌ها است. من درک کردم که دوگانگی یک تظاهر و توهم موقت است و در نهایت به سرچشمۀ یگانگی یزدان برگشته و ناپدید می‌گردد. دوگانگی و تمایزهائی که ما میبینیم مانند آینۀ ترک خورده ای است که از یک شی واحد چند تصویر میسازد. ای کاش می توانستم آنچه را که آن شب بر من گذشت به درستی بیان کنم….. من ناگهان به بدنم برگشتم و خود را روی زمین یافتم. من فردای آن روز هنوز رایحه ای از آنچه را تجربه کرده بودم حس می‌کردم ولی اصلیت آن از میان انگشتان من می گریخت و همان احساس منیت و خود، دوباره به من باز می‌گشت و من از این امر و از اینکه به این دنیا برگشته‌ام بسیار خشمگین بودم. من احساس می کردم به نوعی سرم کلاه رفته که آن خوشحالی غیر قابل وصف را از دست داده‌ام و تصمیم به خودکشی گرفتم. می خواستم برای آخرین بار این دنیا را ببینم و از خانه بیرون رفتم. مردم را می‌دیدم که در پی زندگی بی معنی خود می‌روند، و دربارۀ چیزهائی که هیچ ارزشی ندارد سخن می‌گویند، در حالی که باور دارند منیت آنها تا ابد باقی خواهد ماند. از چیزهای پیش پا افتادۀ مادی و دنیائی لذت می برند گوئی این چیزها ذره ای اهمیت دارند، و با این سرگرمی‌ها حقیقت و نیاز غیر قابل اجتناب رو در رو شدن با مرگ را درون خود سرکوب می‌کنند. آن روز تاریک ترین روز زندگی من بود، من مانند مرده‌ای در میان زندگان (که در حقیقت مردۀ معنوی بودند) راه می‌رفتم. افکار من تاریک بودند. من با خود فکر می‌کردم فایدۀ زندگی چیست، حال که من دریافته‌ام بالاترین لذتها فرای مرگ و زندگی است. در این روز من فقط تاریک ترین جنبه‌های انسانها را همه جا می‌دیدم: عشق به مادیات و منیت، تنش و اختلافات بی معنی با یکدیگر و رقابت و چشم و هم چشمی، و به طور کلی مهم شمردن آنچه بی اهمیت است و بی اهمیت دیدن گنج‌های حقیقی زندگی یا فراموش کردن آنها”. متیو بعد از رفتن به خانه و قبل از دست زدن به خود کشی صحنۀ مرگ خود را در ذهنش می‌بیند و از خودکشی منصرف می‌شود. وی می افزاید: “بعد از این اتفاق من به جای اینکه زندگی مردم را تعقیب چیزهای بی ارزش ببینم، زندگی آنها را آماده سازی برای دریافت حقیقت دیدم. از NDE خود به یاد آوردم که حقیقت، غایت سرنوشت همۀ ما خواهد بود. مهم نیست چقدر از حقیقت دور شده باشیم، نور خدا بازگشت ما را در یک آن می‌پذیرد. من زندگی را صحنه‌ای برای یادگیری دیدم و به افکار خود برای خودکشی خندیدم. دیگر دردهای زندگی برایم اهمیت نداشتند، رسیدن به حقیقت ارزش آن ها را به خوبی دارد. من بعد از این هر انسانی را یک بودای زنده می‌دیدم، یک وجود بیدار شده. تنها چیزی که در ادراک کامل حقیقت بین ما انسانها متفاوت است پردۀ نازک توهم زمان است. من در نتیجۀ آگاهی جدیدی که پیدا کرده بودم تصمیم گرفتم رشتۀ تحصیلی خودم را بلافاصله به موسیقی تغییر کنم. من دریافتم که توانائی جدیدی به من اعطاء شده، ترکیب و نوشتن موسیقی. من می توانستم موسیقی را از دید جدیدی بفهمم و بسیار خلاق شده بودم (قبل از این من اصلاٌ آدم خلاقی نبودم). من بعد از این اتفاق با اشتیاق زیاد شروع به مطالعه راجع به ادیان و معنویت نمودم و یکی بودن پیام پیشوایان را دیدم. تعلیمات آنها به من کمک می کنند آنچه را در NDE درک کرده‌ام به یاد بیاورم. من در تمام زندگی فکر می‌کردم سعادت و خوشی چیزی است در خارج من که باید آن را پیدا کنم: اگر بتوانم همسر مورد علاقه ام را بیابم، اگر بتوانم پولدار شوم، اگر بتوانم … خوشحال خواهم بود. ولی فهمیدم که خوشبختی در عوامل خارج از من نیست، خوشبختی یک آگاهی است، بیدار شدن به خوشحالی و خوشبختی که در لحظۀ حال است: سعادت کامل، حقیقت تمام، و عشق بی نهایت. این سعادت وابسته به هیچ چیز نیست، کافیست که ما سعی برای یافتن خوشی را متوقف کنیم و آن را درون خود بیابیم. من بالاخره حکمت پیشوایان و بزرگان حکمت را درک کردم: بودا می‌گوید “آرامش از درون تو می‌آید، بدنبال آن در برون مگرد”، مسیح میگوید ” قصر بهشت در درون توست” و …از سال 2005 که این اتفاق برای من افتاد به بعد بهترین سالهای زندگی من بوده است. راه من برای بهبود جسمی و رشد معنوی در این سالها سخت و در عین حال بسیار پر ثمر بوده. برای دو سال من از سر درد دائمی و مریضی‌های دیگر جسمی رنج می بردم….من قبل از این اتفاق هیچ اعتقادی به خدا و زندگی بعد از مرگ نداشتم ولی اکنون مطلقاً معنویت و آگاهی معنوی و روحی مهم ترین چیز زندگی من شده است. من بالاخره یاد گرفتم که احساس تاریک افسردگی را رها کنم و عاشق زمان حال و این لحظه باشم. من چشم به راه روزی هستم که بار سنگین بدن و زندگی در این دنیا را بدور اندازم و دوباره به خداوند ملحق شوم. هر وقت احساس می کنم که دیگران حرفهایم را نمی‌فهمند یا من را به مسخره می‌گیرند، به خود یاد آوری می کنم که درون تک تک ما بذر اشراق و آگاهی نهفته است، و روزی مانند گلی شکوفا خواهد شد. امیدوارم که بیداری شما مانند من نیازمند تحمل این همه سختی نباشد، ولی برخی از ما سرسخت و لجبازتر هستیم، و برخی فقط نیاز به یک فشار ملایم یا محرک کوچک داریم…”

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...