تجربه شری گیدونز

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

مقدمه

تجربه شری گیدونز (Sherry Gideons) یکی از تجربه های پر از درس برای آنانی است که زندگی خود را سخت می بینند و نمی توانند دلیلی برای امیدوار بودن پیدا کنند. داستان شری از زبان خود او اینگونه است

 

تجربه شری گیدونز

من از بچگی آرزو داشتم که وقتی بزرگ شدم یک ورزشکار حرفه‌ای شوم و روزی در مسابقات قهرمانی ورزشی شرکت کنم. پدرم نیز همیشه برای تعقیب این آرزویم به من دلگرمی می‌داد و از من پشتیبانی می‌کرد.

نمی‌دانم چرا، ولی هنگامی که پدرم مادر خود را از دست داد، من نیز پشتیبانی‌های بی دریغ او را از دست دادم. شاید دیدن دردهائی که مادربزرگم در اثر سرطان تحمل کرده بود برای پدرم خیلی سخت بود. علت هرچه که بود، زندگی خانوادگی ما بعد از وفات مادربزرگم رو به افول گذاشت و چند ماه بیشتر طول نکشید که پدر و مادرم از هم طلاق گرفتند. من در یک سال هم مادربزرگم را که بسیار دوست داشتم، و هم پدرم را که بهترین دوست من بود از دست دادم. تمام آرزوها و رؤیاهای من در حال محو شدن بودند و این اتفاقات و طلاق پدر و مادرم خلأ و دردی در روح من ایجاد کرد که بهبود آن سالها طول کشید. برای فراموشی این درد درونی و احساس تنهائی و بی ارزش بودنم، به پرخوری روی آوردم. می‌خواستم با لذت غذا درد و اندوه درونیم را محو یا کم رنگ کنم. از بیرون نیز هنوز احساس نیاز به تأیید و محبت دیگران، نیاز به رسیدن به آرزوهایم، و اینکه دیگران من را یک ورزشکار حرفه‌ای ببینند در من وجود داشت. با این وجود، از درون من خود را چاق و زشت می‌دیدم و به سرعت نیز شروع به اضافه کردن وزن کردم.

در 15 سالگی، با دختری آشنا شدم که او نیز مانند من عاشق پرخوری بود و به من یاد داد که برای اینکه بتوانم هرچه می‌خواهم بخورم بدون اینکه چاق شوم کافیست که استفراغ کنم. اینگونه من سالهای خوردن مریض گونه خود را شروع کردم و چنان در دام این ناهنجاری تغذیه‌ای اسیر شده بودم که فکر نمی‌کردم هرگز بتوانم از چنگ آن رها شوم. آرزوی من این بود که بتوانم هرچه می‌خواهم بخورم و در عین حال خوش هیکل و زیبا باشم و مورد توجه پسرهای جذاب قرار بگیرم، و در آن صورت کاملاً خوشحال و سعادتمند خواهم بود.

در 18 سالگی من با همسر آینده‌ام آشنا شدم. او خوش صورت و خوش هیکل بود. من 10 سال بعدی زندگیم را صرف این کردم که به ایده‌آل او تبدیل شوم، بدون اینکه او در این زمینه به من کمکی کند. 21 ساله بودم که شوهرم به یک پایگاه نظامی آمریکا در آلمان منتقل شد. من در آنجا به وزنه برداری روی آوردم و اولین بچه خود را به دنیا آوردم. متأسفانه عادت پرخوری من بعد از مادر شدن نیز ادامه یافت و اکنون شوهرم نیز به من آخرین اخطار خود را داد، اگر ظرف سه ماه این وضع را درست نکنم من را ترک خواهد کرد. به زودی من خود را در شرایط بدتری یافتم، در حال طلاق از شوهرم و حامله با فرزند دومم. من تصمیم گرفتم در همان حال حاملگی به آرزوی خود دست یابم. ولی اشکال اینجا بود که من این کار را نه برای خود و ارزشهای خود، بلکه برای بدست آوردن تأیید دیگران انجام می‌دادم. من چنان محتاج محبت و توجه دیگران بودم که حاضر بودم هر کاری را برای آن انجام دهم. اگر دیگران به من می‌گفتند بپر بالا، می‌پرسیدم چقدر. من به دنبال پاسخ سؤالهای خود در جوابهای دیگران می‌گشتم (بدون اینکه آنها را در خود بجویم). به من گفتند که تنها راه رسیدن به اندامی موزون و زیبا استفاده از داروها و استروئید است. من هم آن را باور کردم بدون اینکه متوجه واقعیت باشم، و در نتیجه استفاده از آنها چاق‌تر و بزرگتر شدم، در حالی که همۀ آرزوی من این بود که ترکه‌ای و خوش هیکل باشم. اکنون برای جلوگیری از پرخوری خودم، به مادۀ مخدر متافتامین روی آوردم. من از درون نگاه دیگران خود و دنیا را می‌دیدم، نه از نگاه خودم. من به متافتامین معتاد شدم و تقریباً کاملاً غذا خوردن را متوقف کردم. ولی هنوز هروقت به آینه نگاه می‌کردم این زن چاق را می‌دیدم در حالی که در حقیقت بسیار لاغر بودم. مادرم من را بعد از سه ماه دید و شروع به گریه کردن کرد و گفت من مانند یک اسکلت شده‌ام. من حرف او را باور نکردم و از دستش عصبانی هم شدم.

بالاخره من برای زندگی کردن به شهر لاس‌وگاس (در آمریکا) رفتم و توانستم یک کار کوچک به عنوان مدل پیدا کنم، ولی به سرعت آن را نیز از دست دادم. از درون کاملاً تهی و تنها شده بودم و شور و شوق من به زندگی جای خود را به تاریکی عمیقی داد که احساس می‌کردم هرگز نمی‌توانم از شر آن خلاص شوم. فرزندان من نمی‌توانستند بفهمند چه بر من می‌گذرد. هر چیز کوچکی در زندگی فرای طاقت من شده بود. دیگر همواره آرزوی مرگ می‌کردم. معنای این دنیا چیست؟ چرا ما اینجا هستیم؟ آیا خوشی واقعی وجود دارد؟ از زندگی متنفر شده بودم و فکر می‌کردم مردم همه در کمین یکدیگر هستند. اینها گفتگوی دائمی درون من بودند.

من به جائی رسیدم که دیگر نمی‌توانستم هیچ کس دیگری را، حتی صدای دختر خود را، تحمل کنم و به ندرت از خانه خارج می‌شدم. همیشه تمام پرده‌های خانه کشیده و بسته بودند و دیگر هیچ علاقه‌ای به زندگی کردن نداشتم. به تدریج اتفاقات عجیبی شروع به رخ دادن کردند. هرگاه برای چیزهای ضروری از خانه خارج می‌شدم، و فرقی هم نمی‌کرد به کجا می‌روم، سوپرمارکت یا پمپ بنزین یا بانک یا هر جای دیگر، کس یا کسانی به سمت من آمده و می‌گفتند که خدا به آنها گفته که با من صحبت کنند. این اتفاق آنقدر تکرار شد که فکر کردم شاید دیوانه شده‌ام و در نتیجه اکنون بیش از پیش از خدا می‌خواستم که جان من را بگیرد.

مدت زیادی نگذشت که شروع به دیدن ارواح درگذشتگان کردم. دوست نزدیکی داشتم به نام اسکات که یک سال پیش در اثر زیاده روی در استفاده از مواد مخدر درگذشته بود. روح اسکات هر روز به ملاقات من می‌آمد و از من التماس می‌کرد که اشتباهی را که او مرتکب شده مرتکب نشوم. او توجه من را به سمت عشق و زیبائی درونم جلب می‌کرد و به من می‌گفت که ارزشهای زیادی درون من وجود دارد که می‌توانم به بقیه بدهم. مدت کوتاهی بعد، روح دیگری به ملاقات من آمد و همان حکمت را با زبان دیگری به من عرضه کرد. او می‌گفت که من برای هدفی در دنیا هستم و نمی‌توانم به این راحتی تسلیم شوم. او می‌گفت که او زمانی در دنیا موجودی قوی و نافذ بوده، ولی او نیز مغلوب افکار مخرب خود شده است. این روح، روح مریلین مونرو بود (Marilyn Monroe هنرپیشه بسیار معروف و زیبای هالیود بود که در سال 1962 در سن 36 سالگی در اوج شهرت و ثروت خودکشی کرد).

ممکن است که شما حرفهای من را باور نکنید و بگویید چگونه چنین چیزی ممکن است، ولی من حقیقت آن چیزی را که اتفاق افتاده همانگونه که هست بازگو می‌کنم. حضور روح او در چند هفتۀ قبل از تجربه نزدیک به مرگ من آنچنان زیاد شده بود که من او را در هر ساعت می‌دیدم. مهم نبود کجا و در چه حالی باشم، او به ملاقات من آمده و با من سخن می‌گفت. او می‌گفت که زندگی من به نوعی شباهت زیادی به زندگی او دارد. او می‌گفت که او نیز از درون چشم و نظر دیگران احساس عشق و ارزش و مقبولیت را جستجو می‌کرده است. او نیز تاریکی محاصره شدن با افراد ثروتمند و مقتدر، و برای کسب موقعیت مورد استفاده قرار گرفتن را تجربه کرده است. او درسهائی که از زندگی خود یاد گرفته بود را با من در میان می‌گذاشت. او می‌گفت که تنها راه نجات عشق است. می‌گفت که به عشق درون خود دست بیاویز و هرگز آن را فراموش نکن، زیرا عشق تنها راه بقا و تنها پاسخ انسانهاست. او می‌گفت نگذار آنچه برای او اتفاق افتاده برای من نیز اتفاق بیافتد، زیرا من هنوز فرصت دارم. او همچنین گفت که مرد واقعی مورد علاقه او در زندگی جو دیماگیو (Joe Dimaggio) بوده است.

در یکشنبه‌ 26 ژانویه سال 1997 که مسابقۀ نهائی فوتبال آمریکائی در آن سال برگزار می‌شد، یکی از مردان با نفوذی که در لاس وگاس با او آشنا شده بودم من را به آپارتمان مجلل خود دعوت کرد. وقتی وارد شدم او در را برایم باز کرد و بعد از اینکه نشستم برای مدتی طولانی به چشمان من خیره شد که برایم معذب کننده بود. او سپس گفت، شری، من همه چیز را می‌توانم در چشمانت ببینم، اینکه چقدر جهان و مردم را دوست داری و برای بقیه دل می‌سوزانی، ولی تو یک دختر ترسیده هستی. تو حتی نمی‌دانی چه کسی هستی، مگر نه؟ تو یک ستاره درخشانی. تو بدنبال شهرت و ثروت از دنیا هستی، ولی تا وقتی که بتوانی سر خود را بالا نگاه داشته و بگوئی که برای من اهمیتی ندارد که دنیا راجع به من چگونه فکر می‌کند، نمی‌توانی یک ستاره شوی و هیچ وقت به جائی نخواهی رسید. من در چشمان این مرد نگاه می‌کردم ولی گوئی در چشمان خدا می‌نگریستم. دو هفتۀ بعد پاسخ من به تمام این پند و حکمت‌ها خود کشی بود!

در 13 فوریه 1997 من در اثر افراط در کم خوری و استفاده زیاد از مواد مخدر جان خود را از دست دادم. من دیدم که روحم از بدنم خارج شد و خود را از دنیای کالبد فیزیکی رها کرده و از درون تونلی که نوری در انتهای آن بود عبور ‌کرد. احساس آزادی من فرای توصیف بود، احساسی که در آن همه چیز با هم بود، عشق، آزادی، رهائی، و یکی بودن با همۀ هستی. احساسی که تجربه کردم سرور و لذتی کامل بود. در نور از انرژی‌های منفی این دنیا خبری نبود. ناگهان من خود را در حضور ارواحی پر قدرت و بسیار مهربان یافتم. آنها به من آرامش دادند و من را برای آنچه در پیش رو بود آماده می‌کردند. فهمیدم که گروهی از آن ارواح در زندگی دنیا همراه من بودند تا من را در انجام مأموریتم یاری کنند. عشق آنها کامل و فراگیر بود. آنوقت بود که صدای خدا با فکر من مکالمه کرد. از درون قوی‌تری انرژی و عشق به من گفته شد که هنوز کارهای زیادی است که باید روی زمین تمام کنم و من بین نابود کردن خود یا تمام کردن مأموریتم روی زمین مختارم. در آن موقع زندگی من و هرچه احساس و تجربه کرده بودم برایم به نمایش در‌آمد. این هیزم و آتش جهنم نیست که ما را می‌سوزاند، بلکه قضاوت ما راجع به خودمان است. تجربۀ دوبارۀ تمام انتخاب‌‌ها، محبت‌ها و دشمنی‌ها و... در آن مواردی که کسی را آزرده‌اید، خود از دید درون او تمام احساس او را حس خواهید کرد.

به من این انتخاب داده شد که آنجا بمانم یا به زمین برگشته و مأموریتم را تمام کنم. به من گفته شد که مأموریت من روی زمین بسیار بزرگ است و من مورد رحمت زیادی قرار گرفته‌ام که این فرصت مجدد برای بازگشت به زمین و اتمام هدفم به من داده شده است. در آن موقع، صحنه‌های آینده زندگیم به من نمایش داده شدند. آن مانند یک فیلم رویائی بود که در آن دختر شاهزاده به تمام آرزوهای خودش می‌رسد. به من گفته شد که من باید یک رهبر و شفا دهنده برای دیگران باشم تا راه را برای آنها هموار کنم. در این فیلم من زنی را دیدم که به زمین می‌آید تا به دیگران کمک کند که توانائی‌ها و ارزشهای درون خود را بیابند. این زن در تلویزیون و نشریات مشهور می‌شود و روندی که جامعه به زنان می‌نگرد را تحت تآثیر قرار خواهد داد. او به کشورهای مختلف سفر خواهد کرد تا به آگاهی زنان اضافه کند و به آنها کمک کند تا الوهیت را درون خود بیابند. بزرگترین دستاورد من بنیان گذاری مراکز بازپروری و کمک به زنان و بچه‌ها خواهد بود. من خود را دیدم که در مقابل گروه‌های بزرگی درباره ضررهای مواد مخدر، افراط در کم خوری یا پرخوری، و موارد دیگر صحبت می‌کنم و به آنها کمک می‌کنم تا توانائی‌های درون خود را بیابند.

بعد به من نشان داده شد که چرا ما اینجا روی زمین هستیم. ما اینجائیم تا زندگی انسانی فیزیکی را تجربه کنیم. در صورتی که اگر به خاطر دین و مذهب بود، هر یک از ما امیدوار بودیم که دین ما دین درست باشد. ما اینجا نیستیم که با هم بجنگیم و یکدیگر را از بین ببریم. ما اینجائیم تا به یکدیگر برای رشد و تعالی در عشق کمک کنیم. به من گفته شد که من اثری ماندگار در دنیا به جای خواهم گذاشت که فراموش نخواهد شد. در تمام زندگی به من یاد داده شده بود که اگر خطائی از من سر بزند شیطان و شر گناهانم به سراغ من خواهند آمد. در آنجا به من گفته شد که گناه و شیطان ما ساختۀ خود ماست. وگرنه جوهرۀ حقیقی ما خداست و ما مخلوق الهی یزدان هستیم و خدا درون همۀ ماست. خدا به همراه ما تمام آنچه را که ما تجربه می‌کنیم تجربه می‌کند. بزرگترین هدیه‌ای که به ما داده شده اختیار، و آزادی در بوجود آوردن واقعیت خودمان، آنگونه که می‌خواهیم است، تا بزرگترین و والاترین تبلور خود را تجربه کنیم.

واضح است که من برگشت به زمین را انتخاب کردم. آخرین چیزی که به یاد دارم اینست که روح من شروع به نزول به سمت بدنم کرد. به من گفته شد "باید به مردم کمک کنی تا بفهمند باید از وجود خود آزادانه به دیگران بدهند بدون اینکه توقع و انتظاری (در مقابل) داشته باشند، و تنها چیزی که وجود دارد عشق است"

وقتی بازگشتم با وجود دردناک بودن آن، مسئولیت تمام اعمالم را به گردن گرفتم. من واقعاً فکر می‌کردم که آنچه خدا به من قول داده بود بلافاصله اتفاق خواهد افتاد، ولی اینگونه نبود. کسانی که در زندگی اطراف من بودند حرفهای من را نمی‌فهمیدند و به آن می‌خندیدند و فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام. همه من را ترک کردند و کاملاً تنها شدم. آنچه من تجربه می‌کردم نقطۀ مقابل آن چیزی بود که به من نشان داده شده بود. بیماری کم خوری من بهبود یافت ولی بیش از حد چاق شدم و ظرف 2 ماه از وزن 45 کیلو به 85 کیلو رسیدم و به علاوه تمام موهایم را نیز از دست دادم. بالاخره من بی خانمان شده و در کنار خیابان زندگی می‌کردم زیرا از فامیل و خانواده نیز کسی نمی‌خواست با من سرو کار داشته باشد.

من از شرایطی که در بیرون و احساسی که در درون داشتم راضی نبودم. این بسیار دردناک بود ولی به من موهبتی عطا شده بود که هیچ کسی یا چیزی نمی‌توانست آن را از من بگیرد. با وجود شرایط دشوار زندگیم، احساس می‌کردم با نوای هستی هم آوازم و تجربه‌های عرفانی متعددی داشتم. به عنوان مثال 6 هفته بعد از بهبودیم یک بار که در جاده بیابانی در حال رانندگی به طرف لاس وگاس بودم گم شدم. بعد از مدت بسیار زیادی سرگردانی، بنزین و پولم هر دو تمام شده و بی نهایت خسته و گرسنه و مستأسل نیز بودم. بالاخره به یک پمپ بنزین قدیمی در میان بیابان رسیدم. در آنجا دو مرد مسن روی یک نیمکت نشسته بودند. وقتی پیاده شدم شروع به گریه کردم و گفتم که نمی‌توانم راه خودم را برای برگشت به لاس وگاس پیدا کنم و گرسته و خسته و بدون پول و بنزین هستم. یکی از آن مردان به چشمان من خیره شد و گفت "من باید پیغامی را به تو بدهم. پیغام این است که داستان خود را برای دیگران بازگو کن. آن را به نرمی بگو و بر کسی تحمیل نکن. ولی برای دیگران نمونه‌ای همیشگی باش و دنیا هرگز تو را فراموش نخواهد کرد." من با شنیدن حرف او به شدت گریستم. نمی‌دانستم تمام آنچه را که بر من اتفاق می‌افتد بفهمم. گاهی ارواحی با من حرف می‌زندند و به من در مورد کارهای بزرگی که در آینده انجام خواهم داد صحبت می‌کردند و به من می‌گفتند که من به افراد زیادی کمک خواهم کرد تا خود حقیقی‌شان را بیابند.

بالاخره من فهمیدم که اگر بخواهم شرایطم بهبود یابد، باید به انکار، از امروز به فردا افکندن، و دیگران و شرایط را مقصر وضع خودم دانستن پایان دهم. می‌بایست برمی‌خواستم و کنترل زندگی خود را به دست می‌گرفتم. به من هدیه‌ای گران بها داده شده بود و برای تحقق آن نیاز بود که به خودم تعهد می‌دادم. وقت آن شده بود که برنامۀ جدیدی برای زندگیم بریزم. دیدگاه ما آن چیزی است که می‌تواند باعث رشد و تعالای ما، و یا توقف آن گردد. می‌بایست از خواب بیدار می‌شدم و نگاهی از نزدیک به خود می‌انداختم. دنیائی بزرگ و پر از شادی در انتظار من بود و دیگر زمان آن شده بود که شروع به زندگی کردن و لذت بردن از آن کنم. من شروع کردم که به تمام مشکلاتم به عنوان یک چالش و میدان مبارزه و فرصتی برای رشد و یادگیری نگاه کنم و نه چیزی منفی. انگیزه به دنبال خود حرکت می‌آفریند و حرکت یعنی تغییر و رفتن به جاهای جدید و راکد نبودن.

مبارزۀ واقعی من این بود که بر روی هدفم ثابت و استوار بمانم. شروع کردم که تصمیماتم را بر اساس رشد و تعالای خودم بگیرم و نه از روی ترس و یا نیاز. من فهمیدم که برای تغییر و بهبود، نیازی به یک معجزه‌ مانند آنچه برای من اتفاق افتاده بود نیست. آنچه نیاز است مقداری باور، و تصمیم به اینکه به خودتان اعتماد کنید، و تعهد به سعی در تغییر یافتن است. ما طراحی شده‌ایم که از نظر روحی، فکری، احساسی، و فیزیکی رشد کنیم. اگر اینگونه اعتقاد دارید که تفییر چیز بدی است، در حقیقت آینده خود را مسموم می‌کنید. به یاد داشته باشید، اگر همان کارهای همیشگی را ادامه دهید، همان نتایج قبلی را خواهید گرفت.

زحمت بسیار زیادی کشیدم تا بتوانم خودم را از درون قبول کرده و دوست داشته باشم. اصلاً چیز راحتی نبود، باید عیوب و اشتباهات خود را به عنوان یک انسان بپذیرید، ولی در عین حال تمام ارزش و توانائی‌های خود و امکان خود را برای بهبود ببینید. من مرتباً به خود می‌گفتم که بر مشکلاتم یا هر چالش دیگر در زندگی پیروز خواهم شد. رؤیای حقیقی من اینست که برای زنان یک الگو و نمونه باشم و به زنان و کودکان کمک کنم تا دریابند هر چیزی در هر سنی ممکن است، اگر آن را در اعماق قلبتان داشته باشید و خود را باور کنید. وقتی که شما آمادگی لازم را در خود ایجاد کنید، استاد و شرایط لازم خود به سراغتان خواهد آمد.

از زمانی که آن تجربه برای من اتفاق افتاده پنج سال و نیم می‌گذرد. من 32 کلیو وزن کم کرده‌ام و برای اولین بار در مسابقات بدن سازی کاملاً طبیعی (بدون استفاده از مواد و هورمون‌ها) شرکت کردم و در آن اول شدم. در سال 2000 من در مسابقات جهانی بدن‌سازی طبیعی زنان (World Natural Ms. Figure) مقام اول را کسب کردم.

بالاخره یاد گرفتم که در تمام شرایط و صرفنظر از هزینه‌های آن، همیشه خودم باشم، به توانائی‌های ولاتر خود ایمان داشته باشم و اجازه دهم که قلبم من را در تمام شرایط هدایت کند. یاد گرفتم کسانی را دور خود جمع کنم که می‌خواهند که از دایرۀ راحتی و رکود خود پا بیرون نهند تا برای دیگران مدل و نمونه باشند و جهانی پر از امکان و عشق را بوجود بیاورند. من به تازگی پروژۀ خود را برای باز کردن مرکز بازپروری و دوباره جوان سازی زنان شروع کردم که در آن تمام سطوح بدن سازی و آمادگی جسمانی به همراه تفریح و چالش‌های مختلف جسمی و روحی ارائه می‌شود.

اکنون می‌فهمم تمام آنچه بر من اتفاق افتاد علتی داشته است. باید من تمام این دردها را تحمل می‌کردم، و سپس ترمیم می‌یافتم و رشد می‌کردم تا بتوانم این پیغام را به همه بدهم. من اینجا نیستم که مردم را متقاعد کنم که داستان زندگی و پیغام من را باور کنند، من اینجا هستم که به آنها بگویم امید وجود دارد و آنها را متوجه فرصت‌ها و توانائی‌های بی‌شماری که درونشان است گردانم.

من از شما می‌خواهم که برای چند لحظه‌ای به درون قلب خود بنگرید و دریابید که همۀ ما در مراحل مختلفی از رشد هستیم. شما می‌خواهید چگونه نمونه‌ای برای دیگران باشید؟ اگر امروز قرار باشد که دنیا را ترک کنید، آیا به آنچه که می‌خواسته‌اید رسیده‌اید؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...