تجربه ی آلیسیا ج

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

تجربه:

من این داستان را از دو منظر می نویسم، یکی تجربه ی خودم و یکی هم تجربه ی آلیسیا. در شانزدهم جولای 2001 همراه آرمی، هم اتاقیم، بیرون از شهر فرستاده شدم. او به خاطر عمل سزارین به انسداد روده ای مبتلا شده بود. شب شانزدهم دچار سکته ی قلبی شد و تقریباً 9 دقیقه هیچ ضربان قلبی نداشت. او را به هوش آوردند و به اورژانس بیمارستان محلی منتقل شد. من توسط صلیب سرخ مطلع شدم و در 18 جولای در حال پرواز به خانه ام بودم. ساعت 8 صبح بود، احساس کردم کسی دارد چیزی را از سرم بیرون می کشد. در همان لحظه چیزی را دیدم که بهترین توصیفی که می توانم بکنم، یک ستاره ی دراز کرک دار بود که از نزدیک سرم آمد و به سمت صندلی رو به رویم پرواز کرد و در سقف هواپیما ناپدید شد.

به محض برگشتن به شهر به بیمارستانی رفتم که دوستم در آی سی یو بدون هیچ شانسی برای نجات در کما بود. آن جمعه وقتی با دکتر صحبت می کردم، من را تشویق کرد برگه ی عدم به هوش آمدنش را امضاء کنم، با این توضیح که او دوباره چهارشنبه ایست قلبی داشته است. من گفتم : 8 صبح؟ او به من نگاه کرد و گفت : بله. هیچ سؤالی نکرد، اما در نگاهش این پرسش بود که من چطور می دانم.

مدتی بعد آلیسیا از کما بیرون آمد. تقریباً همان اول داستان شگفت انگیزی از دیدارش از بهشت تعریف کرد. به من نگاه می کرد و به آسمان اشاره می کرد و گفت :» من به بهشت رفتم. بسیار زیبا بود.» تا جایی که می توانست دستش را باز کرد و گفت :» همه همدیگر را دوست داشتند، هیچ فحش و دعوا و فریادی نبود.» با هر جمله ای که می گفت، دست هایش را برای تأکید استفاده می کرد و در پایان گفت :» من دوست نداشتم برگردم.»

او در عید پاک یکشنبه ی 2003 درگذشت. بخش عظیمی از مغز او آسیب دیده بود و نمی توانست چیزی را به یاد بیاورد، اما خاطره ی بهشت او همچنان زنده بود و هرگز نه فراموش کرد و نه تغییر کرد. روزیکه او درگذشت من هیچ تجربه ای نداشتم. فکر می کنم بار اول ترسیده بود و به همین خاطر پیش من آمده بود. اما بار دوم او هیچ ترسی نداشت، می دانست که به مکانی زیبا و آرام می رود.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...