تجربه ی بنی ج

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

تجربه:

من بالای بدنم شناور نبودم یا چیزی شبیه به آن. هر سه دفعه ناگهان متوجه می شدم که "در آن سو" هستم. نمی ترسیدم. اولین چیزی که دیدم یک چهره بود اما نه چهره ی مسیح بود، نه خدا و نه یک شخص روحانی. آن شبیه چهره ی "هستی" بود. به عبارت دیگر آن چهره شبیه تمام صورت هایی بود که در گذشته بوده اند و اکنون هستند، مرد و زن. چشم هایی شبیه تمامی چشم هایی که تا به حال بوده اند از مرد و زن. در واقع اگر چهره نگار پلیس از من می خواست او را توصیف کنم نمی توانستم. آن در فاصله ی کمی از من ایستاده بود، حدود 2 فوت. چنان مبهوت آن چشم ها شده بودم که به یاد نمی آورم آیا مو یا بدن داشت، اهمیتی نداشت.

با آرامش بسیار به من نگاه کرد و پرسید : " چه کرده ای؟" جواب دادم :" نمی فهمم"؟ و دوباره بسیار آرام گفت :" چرا، می فهمی". در آن لحظه، درحالیکه جا خورده بودم گذشته ام را دیدم. لحظات خاصی از زندگیم که بعضی به نظر پیش پاافتاده و بعضی مهم بودند. مثال یک موقعیت بی اهمیت، چند سال پیش گربه ی گرسنه ای در حالیکه میومیو می کرد و غذا می خواست به ایوان جلوی خانه ام آمد و من بیرونش کردم. مواردی مثل این. بسیار واقعی و خیلی دقیق. مواقع مهم را که نخواهم گفت ولی کارهای بدی بودند که در جوانی انجام داده بودم. و می دانستم که وقتی به " آن سو" می رویم قضاوت نمی شویم بلکه خودمان، خودمان را قضاوت می کنیم. همچنین ما نه تنها برای آنچه که انجام داده ایم بلکه برای آنچه نکرده ایم هم قضاوت می شویم. که تصورش هم گیج کننده است چون نمی توانید خودتان را به نادانی بزنید.

اینطور حس می کردم که ذهنم به روی تمام دانش هستی باز شده است و اطلاعاتی در حجم و فشردگی بسیار زیاد وارد ذهنم می شد. همه چیز را می فهمیدم. همه چیز. احساس "شبه خدا" شدن نبود بلکه بیشتر "آگاهی کیهانی" بود. می توانستم " روح بزرگ " را در همه چیز ببینم. همه چیز زنده است یا ترکیبی از تمامی آگاهی ها است. خاک، صخره ها، نفس یک بز کوهی، باکتری ایکولای، باد در مریخ، جلای میز تحریر من، بادهای خورشیدی ستارگان. همه چیز. همه چیز.

من قصد ندارم که بگویم حالا من همه چیز را می دانم و شما نمی دانید، پس من از شما بهترم. الآن که فکر می کنم می بینم که آن یک هشدار دیگر بود. ما از پست ترین میکروب هم بهتر نیستیم، تنها فکر می کنیم که بهتریم. این نفس ماست که به ما آسیب می زند. اما همه چیز را درک می کنم. مثل این بود که درون اقیانوسی از شفقت انداخته شده باشی.

من این را عین حقیقت می دانم چه کسی باور کند و چه نکند. برایم مهم نیست. نه قصد دارم از بالای بام این را فریاد بزنم و نه اینکه به برنامه ی " اپرا" بروم. در حقیقت، من تا اندازه ای تأسف می خورم که نمی شود این را به تمامی انسان ها نشان داد. اما در عین حال می دانم که چرا همه ی انسان ها در طول زندگیشان این اتفاق را تجربه نمی کنند. نمی دانم چطور توضیح بدهم، این اتفاق برای دو ماه پیش بود و هنوز به سختی می توانم همه ی آنچه که دیدم و حس کردم را هضم کنم. تماماً گیج کننده و زیبا و حیرت آور است. گاهی اوقات به خودم می آیم و می بینم که دارم از خوشحالی اشک می ریزم. مثل همین حالا. به همین خاطر برایم مشکل بود که این داستان را بنویسم.

من فقط به دو نفر این تجربه را گفتم. همکارم که در کلاس آموزشی با تنفس مصنوعی من را به زندگی بازگرداند و زنم. سومین نفر هم شما.

این را می دانم… از مرگ نمی ترسم. و نباید برای مرگ کسی عزاداری کنیم. دلتنگ آنها شوید، آنها را به یاد داشته باشید، اما برای آنها سوگواری نکنید. همسرم نمی تواند این بخش را درک کند. اما اشکالی ندارد. از کسی توقع ندارم آنچه می گویم را بفهمد.

 

- آیا شما هیچ درکی از فضا و گذشت زمان داشتید؟

مثل این بود که یک دقیقه ی اینجا می تواند ساعت ها، هفته ها، ماه های آنجا باشد. زمان مهم نبود.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...