تجربه الخاندرو م

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

تجربه:

وقتی 8 ساله بودم، پدر و مادرم تصمیم گرفتند چند تست خون روی من انجام بدهند تا ببینند آیا بیمار هستم یا نه. به کلینیکی در نزدیکی خانه مان رفتیم. بعد از آنکه از من خون گرفتند، طبق گفته ی دکتر مراقبم، به خاطر فشار خون پایین از حال رفتم. اما عالی ترین بخش این بیهوشی، ورودم به هلالی از نور بود. مثل این بود که از درون هزاران قوس درخشان گذشتم، به شدت زیبا بود. به نظر می رسید همانطور که از درونش می گذشتم، به مرور درخشش بیشتری پیدا می کرد.

منظره ای خیالی بود. دیدن آن جهان خیلی من را شاد کرده بود. آنجا، همه جوان بودند. تمامی نژادها حضور داشتند، از جمله گروهی که پوستی نارنجی رنگ داشتند، رنگ برنز. اما دیدن آنها تعجب آورترین بخش نبود. بدن های آنها به نظر می رسید از نوعی چینی ساخته شده بود، نه به خاطر رنگشان، بلکه به این خاطر که پوست آنها بسیار صاف و نرم بود. این هم به این خاطر به یاد من مانده است که مادربزرگم چند مجسمه ی کوچک داشت که از ماده ای مشابه ساخته شده بود. در اطراف آن افراد نوری درخشان و ظریف بود.

زنی با قد متوسط از من پرسید که آنجا چه کار می کنم. جواب دادم، نمی دانم و اینکه ناگهان از میان غلافی عظیم راهی باز شد و من سعی کردم به جایی که صداهایی می شنیدم برسم. او با لحنی خوشایند و دلسوزانه گفت :» تو به این جهان تعلق نداری. هر زمان که بخواهی، مانند سایرین، به اینجا خواهی آمد. ما همراه با آن نجیب زاده هایی که آنجا می بینی، مسئول این کار هستیم.» او به سمت مردانی اشاره کرد که می توانستم صورت هایشان را ببینم. سه مرد بودند. روی کمربند هر سه ی آنها حرف » M » کنده شده بود و نمادهایی روی لباس های سفید مایل به زردشان بود که نمی توانستم بفهمم. از بین آنها زنی با زیبایی تحسین برانگیزی پدیدار شد. او با شکوه بی نظیری می درخشید. متفاوت از سایرین بود. به نظر می رسید با نگاهی کوتاه فهمیده بود که آنجا چه خبر است. او حقیقتاً غیر قابل توصیف است. حتی امروز هم می توانم میزان نوری که از لباس هایش ساطع می شد را به یاد بیاورم. در یک جمع بندی، تفاوت لباس او با دیگران در این بود که سایرین در رنگ هایی ملایم می درخشیدند، در حالیکه لباس های او تشعشع داشت و جرقه می زد. مثل اینکه جرقه ها با نورهایی که از هزاران رنگ اطراف او ناشی شده بودند، در هوا معلق می ماندند. کم کم رو به ما کرد.

او حدود 7 متر دورتر از جایی بود که من و بقیه ایستاده بودیم. لباس سیاه براقی پوشیده بود که در تضاد با پوشش سایرین بود. لباس بلندی بود، مشابه ی لباس هایی که شاهزادگان قرن 14 و 15 می پوشیدند. وقتی نزدیک تر شد، توانستم ببینم که لباسش با نور خاصی می درخشید. شبیه نور سیاه بود. لباس او از پارچه درست نشده بود. به نظر می رسید از انرژی، از چیز به خصوصی درست شده بود. وقتی درست به جایی که ما بودیم رسید، توانستم ببینم که لباسش از هزاران جهان و کهکشان کوچک درست شده بود که در تاریکی لباسش ناپیدا بودند. می دانم که به نظر احمقانه می آید، اما این چیزی بود که من دیدم. هزاران جهان و کهکشان بودند که به دور خودشان می چرخیدند. در همان حال که آنها می چرخیدند، نوری تابناک از سینه ی آن زن ( جایی که قلب جای دارد ) ساطع می شد. موهای او نقره ای بود، چشم هایی بسیار بزرگ به رنگ آبی- کبود و چهره ای بسیار ظریف و لطیف داشت. هیچ نشانی از عصبانیت در او نبود.

در هوا شناور بود و وقتی به جایی که بودیم رسید، دستش را به نشان سلام بلند کرد. صحبت نمی کرد. به نظر می رسید به طور ذهنی ارتباط برقرار می کرد. جملات به وضوح در ذهنم نقش می بست و من فقط به یاد می آورم که می گفت :» موجود کوچک فانی، اینجا چه می کنی. تو تعهداتی در جهان های زمان و مکان داری که باید از آنها پیروی کنی.» نمی دانستم چه بگویم. او به شدت زیبا بود. به نظر می رسید همه چیز را می داند و این به مغزم القاء شد. همه او را می شناختند و انگار می پرستیدنش یا عاشقش بودند. کاملاً فلج شده بودم. نمی دانستم چه بگویم. با شفقت زیادی به من نگاه کرد و یکی از دست هایش را از لباسش بیرون آورد که بیشتر شبیه کلافی از انرژی بود؛ شانه ی من را لمس کرد و گفت :» بیا. این خواست وجود متعالی است که به دلایلی، موقتاً اینجا بیایی. بیا بفهمیم چرا.» پرسیدم :» تو کی هستی و چه اتفاقی برای من خواهد افتاد؟» جواب داد :» پسرم نترس. یک زمانی به اینجا باز خواهی گشت و تو، مثل هزاران مخلوق دیگر این بُعد و بُعدهای دیگر، سفری را آغاز می کنید تا کسی که موهبت داشتن این هویت را به شما داده است، بشناسید.» پرسیدم :» او کی است؟» او جواب داد :» تو الآن نمی فهمی، اما می توانم بگویم که او کسی است که ما را با نیتی زنده نگه می دارد، کسی که به خورشیدها نور می دهد و آنها هم تمامی مخلوقات را به واسطه ی نور و در وجود او زنده نگه می دارند.» به سهم خودم، هیچ چیز نگفتم. تنها حالا است که به عنوان یک بزرگسال، فکر می کنم کمی بیشتر آن شرایط را درک می کنم.

متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد. ما در جایی که به نظر می رسید مرغزاری عظیم با دشت های سبز بی حد و حصری است، بودیم. از همه بالاتر، رنگ ها با نوری آمیخته شده بودند که نمای قوی تری به آنها می داد. خورشیدی آنجا نبود. همه جا را نگاه کردم، اما به نظر می رسید نور از جایی یا به طور دقیق تر از همه جا ساطع می شد. در حالی که دست آن موجود را گرفته بودم، بالای یک ساختمان کریستالی رسیدیم. تماماً از کریستال ساخته شده بود. وقتی آن را دیدم، فکر کردم اگر بهش دست بزنم می شکند، چون کریستال ظریف و باریکی بود. واردش که شدیم، دیدم اتاق هایش دیوارهای آجری نداشت. به نظر می رسید از انرژی یا نوعی ژلاتین مانند ساخته شده بودند که می درخشید. نور از درون آنها می گذشت و می توانستم آن طرف دیوارها را ببینم. آن طرف دیوارها افراد دیگری بودند. همه ی آنها به نظر نوجوان بودند که دور میز گردی جمع شده بودند و یکی از آنها که حرف M داشت، به آنها آموزش می داد. هر کسی را که در راهروها یا کریدورها ملاقات می کردیم بسیار جوان بود.

انگار آنها شخصی که با دست، من را راهنمایی می کرد، می شناختند. همه به او خوش آمد گفتند و به یاد می آورم آنها به او گفتند :» جلال و شکوه بر موجود تعالی که ستاره های صبحگاهی ات را به تو بخشیده است و می بخشد.» او با تعظیمی پاسخ داد. در نزدیکی های یک در بسیار بزرگ، ایستادیم و او گفت :» طبق خواسته ی خداوند، می خواهیم بدانیم.» و درها به طور خودکار باز شدند. آن درها هم از انرژی ای که شبیه ژلاتین بود ساخته شده بودند اما درخشان تر. به رنگ آبی آسمان بودند. با دستم یکی از درها را لمس کردم و لرزه ای از بدنم گذشت. وقتی به دستم نگاه کردم، آمادگی این را نداشتم که آن طرف دستم را ببینم. به یاد دارم که از شدت تعجب دست شخص همراهم را رها کردم. او فوراً سرم را لمس کرد، انگار نوازشم می کرد و من احساس آرامش و راحتی عظیمی کردم. احساس گرمایی ملایم، آرامش و باز هم آرامش بیشتری کردم.

از در گذشتیم و آنجا آینه ی عظیمی پدیدار شد. بسیار بزرگ بود. درست لحظه ای که وارد شدیم، توانستم هزاران نور، میلیون ها ستاره را ببینم. مثل اینکه در هوا معلق بودند. بعد از اینکه وارد شدیم، در بسته شد و دیواری محکم بر جای گذاشته شد و نورها هم درخشان تر شدند. انگار همه چیز در حرکت بود. می توانستم ببینم که موجود همراهم با شدت بیشتری درخشان تر شد. آن نور سیاهی که در آغاز توصیف کردم تبدیل به نور سفید شد. نور سفید فوق العاده ای از سینه ی او ساطع می شد و به نظر می رسید با تمامی نورهای آنجا ارتباط برقرار می کرد. فقط صدای نجوایی می شنیدم تا اینکه صدایی قاطع و واضح با جدیت گفت :» موجود فانی کوچک، متعلق به آمیزه ای از نژاد آبی و برنز است و به جهان اشیاء که توسط میکائیل (Micael de Sahgton) خلق شده است، تعلق دارد. او باید برگردد.» در آن لحظه موجودی که دست من را گرفته بود گفت :» در آینده ات، دوباره ما را در اینجا خواهی دید. هیچ چیز در مورد حضور عجیب تو در اینجا مکشوف نشد. ما مشتاقانه منتظر زمانی هستیم که نور درونت، با عشق تو را در بر بگیرد. به جهان تولدت بازگرد.»

در همان لحظه که این کلمات به زبان آورده شدند، توسط یکی از نورها جذب شدم و احساس کردم درون نوعی خلأ افتادم. تمامی نورها با شدتی درخشیدند که همه چیز سفید شده بود، سفید درخشان، تا اینکه به مکانی که بیدار شدم رسیدم. مادرم را کنارم دیدم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است، فقط حس می کردم دهانم خشک شده و بسیار تشنه بودم. وقتی حالم خوب شد، حدود 30 دقیقه ی بعد، بیمارستان را ترک کردیم و به هیچ کس در مورد آنچه که اتفاق افتاده بود نگفتم چون می ترسیدم آنها فکر کنند من دیوانه ام یا من را تحت آزمایشات دردناک قرار دهند. حالا، با گذشت سال ها، می دانم که آنچه اتفاق افتاد واقعی بود و من مشتاقانه منتظر روزی هستم که نور درونم من را در بر بگیرد و دوباره من را به آنجا برگرداند. اما این بار، سفری بی بازگشت.

 

- آیا شما موجودات دیگری را هم دیدید یا ملاقات کردید؟

سه نفر را به علاوه ی زنی که من را دید. او شلواری نقره ای– آبی پوشیده بود که خیلی گشاد بود، طوری که اندامش مشخص نبود. کمربندی نارنجی و نوعی تونیک بدون یقه پوشیده بود. آن سه نفر دیگر، ریشی نقره ای رنگ و چهره ای بسیار برنزه داشتند. صورت آنها واقعاً می درخشید. نمی توانم بگویم آنها مرد بودند یا زن، چون چهرهایشان بسیار لطیف و خوشایند بود. به یاد دارم که آنها بسیار قدبلند بودند، حدود 5/2 متر، و حقیقتاً تیتان ( اسطوره ی یونان-هر یک از خدایان غول پیکر که توسط خدایان المپ نابود شدند.) بودند. روی قلاب کمربند آنها، به سبک خاصی حرف M بود که می درخشید و مداوم تغییر رنگ می داد. در یک طرف کمربند آنها، چیزی شبیه نمونه ی کوچک چنگ ( نوعی ساز ) بود. به نظر می رسید آنها، آن ساز را برای نوعی برقراری ارتباط استفاده می کردند، چون وقتی کسی می خواست با آنها صحبت کند، آنها به آن ابزار برای درک صحبت هایشان نیاز داشتند. همه جا نور بود، در تمامی اندازه ها و رنگ های درخشان و با تمامی فام های رنگین کمان. انگار به میل خود پدیدار و ناپدید می شدند. آنها نزدیک افراد، کشیده و بعد ناپدید می شدند.

 

- آیا شما مکانی زیبا یا محل، سطح یا بُعدی دیگر را دیدید؟

وقتی در » آن سو » بیدار شدم، گل هایی بی اندازه بزرگ و درخشان بودند. از آن مناظر بویی استشمام نمی شد بلکه به نظر می رسید از طریق روزنه های پوستم درک می شدند. هیچ خورشیدی نبود، ولی گویی نور به شکل امواجی می بارید. حیوانات عجیبی آنجا بودند، بسیار رام و مهربان. مهاجم نبودند. من فقط چندتایی از آنها را دیدم و همچنین بسیاری از آنها کوچک بودند. یک گونه را به یاد می آورم که شبیه توتیای نرم پر دریایی بود و روی پاهای من پرید. بعداً، با صدای حیوانی شبیه نعره ی فیل، به چند نوع حیوان دیگر هم اجازه دادند دیده شوند. وقتی به آن دست زدم، رنگش تغییر کرد. این طور که معلوم بود، آنها در بالای درخت ها زندگی می کردند، چون تعداد زیادی از آن توتیاها در درخت ها بودند که منظره ای شبیه درخت کریسمس به وجود آورده بودند. خیلی بامزه بود که وقتی آنها شروع به پرواز می کردند، برگ های درختان خودشان را برای فرود آنها آماده می کردند. بعد هم چند متر دور شدم و به جایی که آن زن و سه موجود عجیب بودند رسیدم که در بالا توضیح دادم.

 

- آیا شما هیچ درکی از فضا و گذشت زمان داشتید؟

به نظر می رسید زمان ایستاده بود. هیچ کس عجله ای نداشت تا کاری که انجام می داد را زودتر تمام کند. در آن ساختمان کریستالی که داخل شدیم، به نظر می رسید نوعی مدرسه بود چون همه دور موجود عجیب و با ابهتی جمع شده بودند.

 

- آیا شما بعد ازاین تجربه توانایی فراروانی یا استعداد ویژه ای پیداکرده اید که پیش از آن نداشته باشید؟

نورهای عجیبی را در طول روز و شب می بینم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...