بیست سال بعد

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

تجربه:

هرگز از کسی آنچه خود آن را تجربه کـردم، نشنـیـده بودم. احسـاس تنهایی و گیجی می کـردم. از آن جایی که پـاسخ دیگران منفی و بسیار آزاردهنـده بود تمایلی به حرف زدن درباره تجـربه ام نداشتم. اما دریافتم که تجربه ام چیزهای زیادی به من آموخته بود. زمانی که به بی ردی و رسیدن به آرامش باورنکـردنی که آن را با تمـام وجـودم احساس کردم فکر می کنم، ترس از مرگ که همیـشه با آن دست و پنجه نـرم می کردم، به بـاد فرامـوشی سپرده می شود. تـرسی که دیگر هرگـز به سراغم نیـامـده است. می دانم چـه چیز انتظـارم را می کشـد و باید مدتی بعد دوباره آنجا باشم. واقعاً این را می دانم که بنا به دلیلی برگشته ام. نمی دانم هدفم چیست، اما این را نیز می دانم که من آن را قبل از این که برگردم کاملاً درک کردم. این را هم می دانم که باید آن خـاطـره را از ذهنم پـاک کنم. یکی از بزرگترین عطـایـای حاصل از نگاه دزدکی ام به زندگی پس از مرگ حس آرامشی است که من هنگام از دست دادن دوست یا عضوی از خانواده دارم. انـدوه نـاشی از حس از دست دادن آنها بـرایـم واقعی است، اما می دانم که آنها آزاد و سرمست اند.

گرچه به ندرت درباره مرگم سخنی به میان می آوردم، اما گاهی تلاش می کردم درباره آنچه در طی این تجربه فراگرفتم حرف بزنم، می دانم از دانشی برخوردارم که فراتر از چیزی است که بتوانم به یاد بیاورم، اما آنچه در ذهن نگه داشته ام کاملاً شفاف است. بزرگترین مانع در بیان موضوع به دیگران یافتن واژگان مناسب است. درست همان موقعی که تمام اینها را می نویسم متاسفانه از این امر آگاهی دارم که بیان جریان حتی نزدیک به توصیف واقعی آنچه برایم اتفاق افتاده، این که چه حسی داشتم و چه چیزی یاد گرفتم، نیست.

دیدگاههای مذهبی ام خیلی تغییر کرد. من در خانواده ای مسیحی متولد شده بودم و زمانی که 10 سال داشتم قسم خورده بودم که از مسیح پیروی کنم. والدینم در آفریقای شرقی مبلغ مذهبی بودند. گاهی احساس می کردم از خدا دور شده ام، یا با اصول اخلاقی که با آنها پرورش یافته و بزرگ شده بودم سر جنگ داشتم، اما با وجود این هنوز هم خود را مسیحی می دانستم. به این اعتقاد داشتم که انجیل کلام خداست، و این که التزام به پیروی از مسیح مرا از جاودانگی در جهنم نجات خواهد داد. گاهی موضوعاتی را زیرسوال می بردم که ادیان، سوالات خداشناسی مختلف، یا مفاهیمی پیرامون رستگاری را از هم مجزا می سازد. در طی مرگم به درکی رسیدم که نه تنها مرا به واری باورهای قبلی ام برد، بلکه به شیوه های مختلفی، آن باورها را زیر سوال برده و بی اعتبار کرد. از زمان رسیدن به چنین درکی، من گاهی آنچه آموخته ام را نادیده گرفته و به باورهایی که از زمان کودکی داشته ام چسبیدم، و گاهی هم باورهایی که میدانم در اصل بیشتر انسانی هستند تا الهی را کنار گذاشته ام. درک فرآیند چیزی که فراگرفتم برایم آسان نبوده است.

یکی از نتایج این واقعه این است که من نسبت به باورها یم با دید بازتری می نگرم زیرا می دانم چقدر ذهن انسان محدود کننده است. می دانم که خداوند خودش را، بسته به نیازها و باورهایمان، به ما می شناساند. خداوند خودش، از طریق عیسی مسیح (ع)، تلاش نمود تا نزدیک ترین پیروان مخلصش را به این درک برساند. شب قبل از مرگش، ناکامی اش مشخص است زیرا فهمید که آنها درست درک نکردند، و زمانش نزدیک به پایان بود. ویژگی انسانی مسیح (ع) او را محدود ساخت. ویژگی انسانی ما روح القدس را محدود می کند.

انجیل، گرچه از طرف خداوند وحی شده، اما توسط انسان نوشته شده و انسانها هم آن را می خوانند. انجیل محدود به استفاده از واژگان است. عمیق است، اما محدود. به درکی کمک می کند که فراتر از فهم ماست. عشق دست نیافتنی، بی قید و شرط، و عشق خداوندی که ما سزاوار آن نیستیم وصف ناپذیر است. شادمانی، آرامش، سعادت، خشنودی و عشقی که ما در زندگی هایمان تجربه می کنیم، تنها سایه ای از زندگی پس از مرگ است. مفهوم رستگاری تلاش ما برای چنگ زدن به چیزی است که از قبل مال ما بوده است. درک ما از رستگاری، هرچند بسیار به آن می اندیشیم، بازتاب واقعیت خداوند نیست. دیگر برای یافتن حقیقت تلاش نمی کنم، چون میدانم به موقع همه به این درک خواهیم رسید که چگونه واقعیات در کنار هم قرار می گیرند.

کلیسا (مذهب) چیزی است که ما در تلاش برای درک آنچه ماورای درک ماست -برای محدود نمودن امور بی انتها و کنترل آنچه غیرقابل کنترل است، انجام داده ایم. مذهب نتیجه ناتوانی ما در درک معنویت است. باوجود این- مذهب ما را تغذیه می کند، به ما کمک می کند تا به خداوند نزدیک تر شویم، مذهب راه نجات ماست، و به ما کمک می کند بفهمیم. همچنین می تواند برای ما درد، جدایی و آشفتگی به همراه آورد.

من درباره باورهای مذهبی بحث و گفتگو نمی کنم. برای اثبات معتبر بودن تجربه ام تلاشی نمی کنم. تلاش می کنم اجازه ندهم قواعد و مقررات کلیسا با درکی که دارم تداخل نماید. فقط تلاش می کنم با خداوند به بهترین شکلی که می توانم ارتباط داشته باشم.

درک تغییر در نگرشم به دنبال تجربه مردنم سالها طول کشید و من به یادآوری، تأمل و پذیرش هر آنچه فرا گرفتم ادامه می دهم. در ابتدا تجربیاتم تنها از آن خودم بودند. این سفر شگفت انگیز با تمام دانش و درک از آن من بود، اما در بیان درست آنچه که باید شنیده یا فهمانده شود (که هنوز هم برایم معضلی به شمار می رود) ناتوان بودم، بنابراین تلاش می کردم هر چیزی را کنترل نمایم. سپس استاد جامعه شناسی که او را مانند دوستم می دانستم درباره کتاب کوبلر- راس با من حرف زد. خواندن آن کتاب "نوش دارویی" واقعی برایم بود و حس راحتی وافری برایم به ارمغان آورد که دیگر خودم را تنها احساس نمی کردم. نمی توانستم شباهت های میان تجربه خود و دیگران را باور کنم. خواستم بیشتر یاد بگیرم. به کلاسی درباره مرگ و مردن رفتم، با این فرض که آنجا مکان امنی برای حرف زدن درباره آنچه احساس می کردم خواهد بود. زمانی که مقاله ای درباره تجربه نزدیک به مرگم نوشتم، مربی ام معتقد بود که آنچه تجربه کردم توهم حاصل از مصرف زیاد مواد مخدر بوده

سالها دوستانم مرا فردی شرافتمند، قابل اعتماد و قابل قبول می شناختند- دوستانی که می توانستم درباره داستانم به آنها اعتماد کنم. آنها مرا ترغیب کردند تا بیشتر راجع به این موضوع حرف بزنم، کتابهای دیگری درباره تجارب نزدیک به مرگ بخوانم و با آنچه به طور کامل در زندگی ام فراگرفتم درهم بیامیزم.

اوقاتی هم بوده که در مورد مشکلاتی زندگی ام احساس بسیار بد و نومیدکننده ای داشته ام، که به خدا التماس کرده ام اجازه دهد به نزد او باز گردم.

دعا کرده ام بمیرم تا شانسی برای تجربه مجدد آن حالت شگفت زدگی داشته باشم. این برایم سوال بوده که چرا من فرصت دانستن این را داشتم که زندگی باشکوه پس از مرگ را درک کنم، زیرا یکی از نتایج این امر بی اهمیت شدن اراده زندگی کردن بوده است. اما من به این درک رسیده ام که دانستن این که حس عشق بی قید و شرط چه شکلی است، و تجربه چنین حس شادی و رضایتی، و یادآوری چنین زیبایی و آرامشی به این معنی است که من فرصت آوردن تجربه ام به اینجا و اکنون را داشته ام، و شاید حتی برای کمک به درک دیگران- من نباید تا زمان مرگ منتظر بمانم. من خاطراتی دارم که می تواند به غنای زندگی فعلی ام کمک کند.

در 20 سال گذشته از زمانی که طعم زندگی پس از مرگ را چشیده ام تغییرات زیادی رخ داده و مطمئن نیستم که کدام یک از این تغییرات نتیجه آن تجربه هستند و کدام قسمت نتیجه رشد و بلوغ من بوده است. من معتقدم که گرچه نیمی از عمرم را به کنترل خاطرات مرگم گذراندم، اما من تحت تأثیر این جریان قرار گرفته ام.

 

تفاوت آن موقع و کنون

من فردی مذهبی با سوالات زیادی بودم. اما الان روحانی ترم و پاسخ های زیادی برای سوالاتم دارم.

از مرگ و مردن می ترسیدم. اما الان راحتی ام از طریق فرآیند مردن آزادی، راحتی و شادی که با مرگ می آید، نوید خواهد داد.

سردردهای میگرنی زندگی ام را بدست گرفته بود. به دارو وابسته بودم. اما الان میگرن های گاه و بیگاهم را کنترل می کنم. تنها دارویی که می خورم تایلنول است.

با خودپنداره ضعیفی درگیر بودم. اما الان خلاق و مستقلم و از موفقیتهایم احساس لذت و رضایت می کنم.

رابطه دست و پا شکسته ای با اعضای خانواده و دوستان گذشته ام داشتم. اما الان از دوستان بسیار خوب و رابطه فوق العاده ای که با والدینم دارم حظ وافری می برم.

مفهوم "من کی ام؟" رابطه قوی با انتخابهای شغلی داشت. اما الان مفهوم "من کی ام؟" رابطه قوی با خدا، خانواده و دوستانم دارد.

لازم بود اهداف و مسیرم را بشناسم تا بتوانم حس هدف داربودن را به دست بیاورم. اما الان حس هدف داربودن دارم. نیازی نیست بدانم چه

کاری را باید به اتمام برسانم. با فشارهای زندگی درگیر بودم. اما الان چیزهای زیادی دارم که باید برای آنها زندگی کنم. هنوز هم فشار زندگی را احساس می کنم، اما بهتر با آن کنار می آیم.

چندسال پیش، دوستی از من پرسید، "اگر شانس دوباره ای داشتی، از دیوار رد می شدی؟" بدون درنگ پاسخ دادم، "بله، قطعاً". او گفت، "یعنی همه آن چیزی که اکنون داشتی رها می کردی؟" پاسخ دادم، "بله، رها می کردم." اما این بدین معنی نیست که می خواهم فرزندان، همسر، والدین و تمام دوستانم را رها کنم، بلکه قطعاً از شانس دوباره ای که به من داده شده قدردانی کرده، و هر وقت زمانش فرا برسد، حس آرامش فوق العاده ای آنجا در انتظارم خواهد بود.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...