سه خواهر

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

تجربه:

ما سه خواهر بودیم. خواهر بزرگترم، که او را به خاطر نمی آورم، در سن 7 سالگی از بیماری سرطان مغز درگذشت. او در 6 ژانویه 1960 از دنیا رفت. ما سه فرزند با فاصله سنی 6 ماه بودیم.

حدود دو هفته قبل از پایان دسامبر 1993، من از خواهرم بیمارم مراقبت می کردم که سرطان معده داشت او را از پای درمی آورد. خواهرم 33 سال داشت و من و او مثل یک روح در دو بدن بودیم. آن شب رفتم که بخوابم با این که از بیماری حملۀ خواب رنج میبردم. من کارم در زمینه علوم پزشکی است، اما این مسئله ربطی به بیماری ام نداشت. زمانی که در خواب بودم، صدای خواهر بزرگترم را شنیدم. صدایش برایم تسکین دهنده بود. او به من گفت، "به جودی بگو از مردن نترسد زمانی که وقتش فرارسد، من آنجا خواهم بود. به او بگو دنبال دست نورانی ام بگردد." سپس گفت، تو هم با او خواهی بود چون من در دستان مادر از دنیا رفتم و او نمی تواند آن را تحمل کند. تمام افراد در اتاق خواهند بود از جمله پرستاران، اما نگران نباش من از پس اوضاع برخواهم آمد. زمانش را خواهی فهمید. حالا، این هفته قبل از این که حملۀ خواب داشته باشی، باید به گلفروشی بروی و قلب بزرگی سفارش دهی و روی آن بنویسی "سه خواهر، یک قلب". بعد لباس های مشکی ات را اتو کن. فردی را برای انجام تماسهای تلفنی مشخص کن، چون ما خانواده بزرگی داریم. به جودی بگو اگر او آنچه به او می گویی را درهنگام مرگش نبیند، معنی اش این است که تو با او خواهی رفت. "سپس گفت، "زمانی که او در حال مردن است تو بیمار نخواهی بود، اما بعد از آن ما باید حملۀ خواب را به تو برگردانیم."

یکدفعه از خواب پریدم و با این که ترسیده بودم اما بسیار آرام بودم. کاری را انجام دادم که به من گفته شده بود. در ابتدای اولین هفته ژانویه 1994، آن روز صبح خواهرم از پرستارش خواست تا مرا از اتاق بغلی صدا بزند. تازه از کنارش رفته بودم تا کمی بخوابم چرا که تمام شب کنار او بیدار بودم. صدایم زد تا به خانه مادری مان برویم (ما در خانه کناری اقامت داشتیم). او هوشیار بود و به حالت نشسته، اما در حالت نیمه بیهوش قرار داشت. دستانش می لرزیدند. او گفت، "کیم، من مث تو توهم دارم. میترسم." دستانم را به دورش حلق کردم. او گفت، بغلم کن. نه، این طوری نه، بیا تو تخت. من میخوام بهت نشون بدم چطوری باید بغلم کنی." او سپس دستانش را دور بازوهایم دراز کرد و به حالت نیمه هوشیارش فرو رفت. سپس من به سمت مادرم برگشتم و گفتم، "من تکون نمیخورم." این حدود سوم ژانویه بود، من حدس میزدم او هم ششم ژانویه از دنیا خواهد رفت.

در صبحگاه پنجم ژانویه، او بیدار شد. من هنوز هم از جایم تکان نخورده بودم. من تمام آن دو روز دستش را گرفته بودم. نخوابیده بودم، اما حالم خوب بود. او از من خواست تا به پدرم سرکار تلفن بزنم. پدرم سراسیمه به سمت خانه دوید، او برای بوسیدن پدرم از جایش بلند شد و از او بخاطر زندگی که به او داده بود تشکر می کرد. آنقدر مادرم را دوست داشت که نمیتوانست با او خداحافظی کند. او همیشه می گفت نمیتونم باور کنم مانند آن، خواهر بزرگترم، دارم این کار رو با اون می کنم. من گفتم، "تو که نمیدونستی قرار بود بمیری." بعد از این که پدرم را بوسید و قبل از این که به حالت بیهوشی اش فرو رود، گفت، "حالا دیگه میتونم بمیرم." در روز پنجشنبه، ششم ژانویه ساعت 11 صبح بود که او از جا پرید و اسم مرا فریاد زد. دستم هنوز در دستش گره خورده بود. او به سوی من برگشت و گفت، "کیم، از صمیم قلب دوستت دارم." او تا روز شنبه، هشتم ژانویه در حالت کما بود. او سی و سه ساله و نیم اش بود، چون او هشتم ماه جون بدنیا آمده بود. حدود ساعت هشت و نیم شب بود. پدر و مادرم، شوهرش، دختر کوچولوی دو ساله اش و پرستاران در اتاق حضور داشتند.

ناگهان، پدرم احساس کرد داره حالش بهم میخوره، بچه خواهرم شروع به گریه کردن کرد و همسرش او را از اتاق بیرون برد. مادرم احساس کرد چیزی در حال سوختن است. فهمیدم که وقتشه. او را بلند کردم و بدنش را روی خودم قرار دادم و سپس مجسمه جود مقدس، که هم نام اوست، را در دستش قرار دادم. سپس گفتم، "جودی، وقتشه. خواهرمون آن گفت باید دنبال پدربزرگ و مادربزرگ و دست نورانی اون بگردی و تا اونا رو ندیدی جایی نری. من گفتم، "اگر نتونی اینکارو بکنی، من با تو خواهم آمد، آیا دست نورانیِ آن رو می بینی؟" چشمانش را باز کرد، لبخندی زد، سرش را تکان داد، و بعد رفت. سپس بلندش کردم و حمله خواب جزیی به من دست داد که فقط توانستم قسمت بالاتنه ام را حرکت بدهم. پرستار داشت به زور مرا از او جدا می کرد و من داد زدم نه، "من باید این کار رو انجام بدم."

من که تکنسین تنفس درمانی بودم او را برگرداندم چون غده سرطانی در بدنش ترکیده بود و ترشحات سیاه رنگی از بینی و دهانش بیرون می آمد. او را به پشت برگردانم و بوسیدم. سرم را به سمت عکس سه نفری مان روی تخت مادرم برگرداندم و ناگهان حس گرمای شدیدی به من دست داد. عکس بسیار زیبایی بود. خواهرم زمانی کالبدش را ترک کرد که من هنوز در حال بوسیدنش بودم. او در ردای شیفون زردی که برتن داشت در اتاق شناور شد که می توانم تمام جزئیات آن را ترسیم کنم. پدر بزرگ و مادر بزرگم در دو سوی او قرار داشتند و دست نورانی روی سرش شناور بود. قبل از این که خارج شود، بوسه ای برایم فرستاد. بعد از آن من دچار حمله کاتالپتیک شدم، که برای مدت دو ساعت به طور کامل دچار ضعف ماهیچه شدم.

آن شب، در آپارتمانم، به همسرم گفتم، "ای کاش فقط می فهمیدم که او درد نداره. خواهرم اخم نکرد و من داشتم پمپ مورفینش را برای دوز اضافی فشار می دادم اما چی می دونستم." آن شب خوابم برد. من، دهن بچه ها رو می دوختم ولی او هرگز حرف بدی از دهانش خارج نشده بود؛ با همان لباس بالای کمدم ظاهر شد و گفت، "تو احمق، باعث شدی اینهمه راه رو از آسمان برگردم تا بهت بگم که اصلاً درد ندارم. این که تو طوری منو توبغل گرفتی که مامان این کارو می کرد. از صمیم قلب دوستت دارم، ممنونم و زمانی که باید چیزی بتو بگم همیشه خودمو به تو خواهم رسوند. میدونی از سرطان چقدر بدقیافه شده بودم؛ اما وقتی که فردا شب منو تو تابوتم ببینی، خواهی دید که به زیبایی روز عروسی ام خواهم بود. آنها می دانستند که تو اونقدر منو دوست داشتی که اگر مطمئن نباشی من در آسمان از پا درخواهم آمد و زمان مردنم همان چیزی بود که تو دیدی. به مامان بگو که او خوش اقبال ترین زن روی زمین است چون دو فرشته اش در آسمان او را یک فرشته روی زمین ساخته اند که آسمان را می بیند."

آن شب در مراسم تشیع او به همان زیبایی بود که گفته بود. هیچ نشانی از شیمی درمانی یا بدقیافگی در او وجود نداشت. او بسیار زیبا بود. همسرش دو روز بعد همراه دختر دو ساله اش ما را ترک کرد. والدینم تقاضای حضانت کردند. این خواست خواهرم بود که فرزندش با ما زندگی کند. او از غم سنگین همین مسئله از دنیا رفت. ما برای حضانت تمام تلاشمان را کردیم اما موفق نشدیم. من اجازه داشتم یک آخرهفته ای در ماه او را ببینم. گاهی بود که کودک بیمار بود یا گریه می کرد که خواهرم را در آنسوی ریل قطار می دیدم فقط گریه می کرد و فریاد می زد، "بچه ام، بچه ام." سپس به دیدن نوه مان می رفتم و می دیدم که او غمگین است.

گاهی به قبرستان می روم، بر سر مزارش می روم و آنجا گلهای رز گلبهی رنگ می بینم. زمانی که در حال ترک آنجا هستم ناگهان بادی می وزد و دری محکم بهم می کوبد. او در آرامگاه داخلی مدفون است. از طریق ذهنم صحبت کردنش با خود را با صدای خودم می شنیدیم. او گفت، "برگرد" و روی زمین رز قرمز با ریشه بلندی وجود داشت. به عکس او در آرامگاهش نظری انداختم و توانستم صدایش را بشنوم؛ "نمیتونم تولدت رو فراموش کنم. " تولد من هیجدهم ژانویه است و دو خواهرم در ژانویه از دنیا رفتند.

چیزهای زیاد دیگری از زمان مرگ او اتفاق افتاده است. با کشیش ها در این خصوص حرف زده ام و آنها می گویند او به من هدیه ای خاص عطا کرده است. من مقدس نشده ام، گرچه همیشه برای او دعا می کنم و هرگز تا زمان مرگ او به زندگی پس از مرگ اعتقادی نداشتم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...