جانبازان و تجربه ی نزدیک مرگ

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

اسماعیل حقگو(جانباز و تجربه کننده ی مرگ تقریبی): قبل از صبحی که قرار بود بریم منطقه خواب دیدم که از دنیا رفتم. و منو شستن. بعد از شستن کفن کردن. حالا خودم دارم میبینم.

 بعد از کفن کردن منو تو تابوت گذاشتن بردن. حالا خودم دارم میبینم تشیع جنازمو. بعد اوردن قبرستان. قبر رو برام کنده بودن. منو تو قبر گذاشتن و رفتن کنار.

تا رفتن کنار دیدم که یک بزرگواریست سبز پوش، لاغر اندام و قد بلند اومد توی قبر. با دست شانه ی سمت راست من رو گرفت و بلند کرد. قشنگ متوجه شدم که گفت "الان وقتش نیست بلند شو".

منو بلند کرد از قبر اورد بیرون.

...

من همینجور که نشسته بود جلوی خاکریز نگاه میکردم به تانکا نمیدونم قناسه بود ترکش بود چی بود که خورد به سر ما. تا خورد به سر ما یه لحظه نگاه کردم دیدم مثل برق دارم میرم به هوا.

احساس درد نمیکردم. فقط حس میکردم که شهید شدم. با همین سرعت که دارم میرم بالا دیدم یک یا دو نفر دیگه هم دارم کنار من میان بالا ولی سرعت اونها زیاد تر شد و از من گذشتن و من سرعتم کم شد.

بعد از اون ما وارد یه باغی شدیم. یکی از برادرا به نام مصطفی کلهر که مسئول گردان سید الشهدا بود با ما صیغه ی برادری خونده بود. ایشون قبل از ما به شهادت رسیده بود. برخورد کردیم به خود آقا مصطفی.

ما رو برد تو باغ. گفت بیا بریم تو باغ که نبینن بیرونت بکنن. بعد ما رو برد پشت یه درخت. بعد برخورد کردیم به یه درخت که خیلی زیبا بود. مثل درختایی که تازه میخواد غنچه بکنه لطافت و سفیدی داره.

یه بوی عجیبی هم داشت. که اینقدر خوشم اومد یه برگشو کندم گذاشتم تو دهنم.

کم کم سرعتم متوقف شد و من برگشتم برای اومدن روی زمین. تو این مسیر که داشتم میافتادم پایین به خودم میگفتم چه به سرم میاد. بعد که افتادم تو جسمم احساس درد کردم.

محمد نظری(جانباز و تجربه کننده ی مرگ تقریبی): من در عملیات ولفجر چهار شرکت داشتم و بعد از درگیری چند ساعته ای که با دشمن داشتیم تونستیم سنگر های جلوی دشمن رو نابود کنیم.

بعد از نابودی سنگر های اولیه ی دشمن رسیدیم به سنگر کمین دشمن که اطلاعی از اون نداشتیم. و در سنگر کمین تیر بار گرفته شد به من و تیری تو سرم خورد. من متوجه شدم که افتادم روی زمین ولی خودم توی اون زمین خاکی نیستم.

من نزدیک یک هفته در سرد خونه بودم. چون هیچ کس احتمال بازگشت من رو به این جهان نمیداد چون با وضعیتی که تو سر من میدیدن خوب مغز پیدا بود که مغز داغون شده.

بعد وقتی پلاستیک رو میخوان توی تابوت بذارن و میخکوب کنن میبینن که پلاستیک یه کمی عرق داره. میارن بیرون میبینن قلبم داره آروم آروم میزنه.

من نزدیک چهل روز مرده بودم و این مدت رو در درون این جهان نبودم و توی یه عالم دیگه ای بودم.

مناظری که نمونش رو در اینجا نمیتونیم ببینیم. چشمه های خیلی زیبا.

واقعا مشکله اون مناظری که من درونشون بودم رو توصیف کنم. و دارم از نعمت های خدا در جهان دیگه ای استفاده میکنم.

متوجه بودم که کسی میخواد من این مناظر رو ببینم یا کسی منو برده در این منظره ها.

کسی بود که منو همراهی میکرد. شبیه نور بودن. جسم مادی مثل ماها نداشتن.

حرکات هایی که اونجا بود مثل حرکت های اینجا نبود. خیلی سریع، اصلا زمانی نبود، یعنی آنی بود. یعنی میخواستم جایی برم یک آن خودم رو اونجا میدیدم.

تا زمانی که اونجا بودم هیچ دردی احساس نمیکردم و خیلی احساس راحتی میکردم. احساس میکردم که از جایی که اسیر بودم آزاد شدم. درد من از زمانی شروع شد که متوجه شدم تو بیمارستانم.

اون موقع بود که تشنج های خیلی شدید داشتم و درد های شدید. و بعد بهوش اومدن گریه ی شدیدی کردم. و به اطرافیانم چیزی نگفتم و نخواستم بگم.

مرگ برای من زندگی حقیقی جاوید و بازگشت به مناظر زیباست که براتون گفتم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...