پیست دیزین

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

سه تا جوون بودن که تازه داشتن اسکی یاد میگرفتن دفعه دومی که رفته بودن پیست دیزین هوا خراب میشه خورشد داشته کمکم پشت کوها گم میشده و نور کم میشده باد شدید هم میومده و هوای سرد به صورتا میکوبیده و اینا هم که ادعاشون میشدهاسکی بازن نمیرن سوار تله کابین شن و تصمیم میگیرن خودشون بیان پایین یکم نرفته بودن که تصمیم میگرن که از یه دره رد بشن و به تله کابین دیگه برسن که یکی از اونا زمین میخوره و پاش شدیدا اسیب میبینه دیگه نمیتونسته ادامه بده پیست هم خالی از آدم یکیشون میره پایین به مسئولا اطلاع بده بیان با برانکارد جوون آسیب دیده رو ببرن نیم ساعتی طول میکشه و اون دوتا تو سرما و باد منتظر بودن تا اینکه پیستور یا همون مسئول پیست میاد و جوون آسیب دیده رو میبندن رو برانکاد و از جون دیگه میپرسه تو اسکی بلدی و خودت میتونی بیای؟ جوون میگه آره و پیستور میگه دنبال من بیا.

هوا لحطه به لحظه بدتر میشده برفم شروع شده بود و برفا هم یخ زده بود و باد دونه های ریز برفو میکوبیده تو صورت اسکی بازا دید هم کمتر از 5 متر شده بود. شروع میکنه دنبال برانکارد حرکت کردن اما میفهمه که اصلا به پای اون مسئول نمیرسه ولی مجبور بوده دنبالش بره شروع میکنه رد اونو دنبال کردن که کمکم میبینه اونم نیست یکم دیگه میره اما زمین میخوره و تا کمر تو برفای نرم فرو میره یکم داد و فریاد میکنه اما زود میفهمه هیچ فایده ای نداره. جوون میشینه با خودش فکر کردن میگه: امشب یا اینجا از سرما میمیرمو زیر برفا دفن میشم یا گرگا میخورنم در هر صورت فردا میان دنبالم میگردن و وقتی پیدام نکنن برام مجلس ختم میگیرن و مامان اینا یکم گریه میکنن و یه هفته ناراحتن بعدشم میمونه تا بهار برفا که آب شد منو پیدا میکنن و باز یه هفته غم و غصه دارن تا اینجا میترسید و ناراحت بود به اینجا که رسیدکمکم شروع کرد به خندیدن و با خودش گفت تموم شد!!! یعنی به همین راحتی تموم شد؟ چه جالب تموم شد تمومه تموم!!! دیگه اصلا ناراحت نبود اشهدشو خوند حالا برف تا زیر سینش بالا اومده بود یه باتومش (چوب دستی) که نزدیکتر بود برداشت گل مانند سر باتومش در آورد و با این فکر که اگه گرگا اومدن حداقل مقاومت کنم دستاشو زیر چونش زد و غروب خورشیدو نگاه کرد داشت خورشیدو نگاه میکرد که چیزی زوزه کشان از کنارش رد شد یه لحظه از دنیایی که توش بود اومد بیرون ولی با دور شدن صدا باز در خودش فر و رفت

اما صدای اسکی روی برفو از فاصله چند متریش میشنید که بهش نزدیک میشد وقتی برگشت برانکارد و پیستور رو دید که بالاسرش بودن.

در حالی که پیستور اونو کنار جوون اول می بست ازش پرسید اینجا چی کار میکنی مگه قرار نبو پشت من بیا درحالی که لبخندی از شجاعت رضایت رو لبش بود فقط سری تکون دا و همین سوال از پیستور پرسید

به هر حال اون روز گذشت و تنها چیزی که براش موند شجاعت و عدم ترس از هیچ چیز بود و اینکه به معجره خدا ایمان آورد

شما سابقه داشته اشهدتونو بگین؟

نظرتون راجع به مرگ چیه؟

 

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...