برگشت به دنیا

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

برگشت عجیب ازدنیای مرگ

جملاتی رو که میخوام براتون بنویسم تجربه نزدیک به مرگ شخصی به نام دنیون برینکلی شرور که حدود بیست سال پیش اتفاق افتاده ود در اون تجربه موجودات نورانی به این شخص آینده کره زمین نشون داده که صحنه های جنگ اسراییل رو هم بیان کرده که کمی از این مطالب مینویسم جعبه های چهارم و پنجم نمایش گر صحنه هایی از خاورمیانه بودند.

عرصه ی تنازعات ابدی که میدیدم به نقطه ی اوج خطر ناکی رسیده است. میدیدم که اسرائیل میان جهانیان منزوی شده و با وخامت اوضاع اسرائیل آماده ی جنگ با کشور های دیگه از جمله روسیه و اتحادیه ای از چینی ها و اعراب میشد. احساس میکردم اسرائیل مملکتیه با دولتی نیرومند اما با اخلاقیاتی ضعیف. و عمیقا احساس میکردم که یهودی ها به عنوان یک ملت خدا رو از یاد بردند و اکنون فقط نفرتی نژادی دین اونهاست. این جملات بخشی از تجربه دنیون برینکلی شرور بود که اوضاع اکنون خاورمیانه رو نشون میده

دنیون در کودکی بسیار خشن و بی رحم بود و جامعه ای که در آن میزیست و خانواده اش به آتش این خشونت بیش از پیش دامن میزدند._: فکر میکنم با آدمای شرور آیکن نشستو برخاست داشت. تا این شد که دنیون میون آونها شرورترین شد. اون یکی از شرورترین آدمای این محل بود و خودش هم دوست داشت این طور باشه._: اون بیشتر اوقات عصبی و نا آرام بود. هیچ کس بیش از 3 روز پیش اون دووم نمیاورد. چون اعصابت رو بهم میریخت. آدم غیر قابل تحملی بود.دنیون برینکلی(تجربه کننده ی مرگ تقریبی): من آدمی بودم که مردم از ترس این که اذیتشون نکنم مسیرشون رو تغییر میدادن تا با من برخورد نکنن.من برای این که هیکل درشت و نخراشیده ای داشته باشم ورزش میکردم. من به نیروی دریایی ملحق شدم و در اونجا آموزش دیدم.به اعتقاد من این زشت ترین و غیر انسانی ترین کاری بوده که ما تا کنون انجام دادیم و برای چیزای بی ارزش خودمون رو درگیر جنگ هایی کردیم.جنگ هایی که هیچ چیز جز نابودی و قتل عام مردم سایر کشور ها رو در پی نداشته.ما مستقیما وارد جنگ هایی شدیم که اصلا ربطی به ما نداشت.همه ی کاری که میکردیم این بود که دروغ بگیم و مخفیشون کنیم. این شیوه ای بود که ما در پیش گرفته بودیم.با این اوصاف من آدمی نبودم که بتونم واقعیت رو تشخیص بدم.من همیشه دوست داشتم یه قلدر گردن کلفت باشم و بر آدمای اطرافم سلطه داشته باشم و مغلوبشون کنم. چون این کارها الگوهای رفتاری ای که من بهشون خو گرفته بودم رو بیشتر تقویت میکرد.من هیچ وقت چیزی در مورد تجربه ی نزدیک مرگ نشنیده بودم. قبل از این اتفاق اگر کسی پیشم میاومد و ازم میپرسید تجربه ی نزدیک مرگ یعنی چی. تنها چیزی که نصیبش میشد یه کتک حسابی بود. این شخصیت من بود.هیچ وقت آدم آروم و مهربونی نبودم. بسیار صریح و رک بودم. در اون شرایط ممکن بود یه مقداری نگاهتون بکنم و حتی به حرفاتون گوش بدم ولی وقتی متوجه قضیه میشدید که کلی کتک خورده بودید. من در تمام زندگیم اینطوری بودم._: همه از من میپرسن که خوب چه اتفاقی افتاد که اون اینقدر تغییر کرد؟ من میگم دنیون رو برق گرفت.دنیون برینکلی(تجربه کننده ی مرگ تقریبی): من داشتم با تلفن صحبت میکردم که خدا منو فراخواند. و تنها چیز بی ارزشی که دیدم میدونید چی بود؟ جسم بی ارزش خودم بود که داشت میسوخت.روز 17 سپتامبر 1975 در شهر آیکن در ایالت کارولینای جنوبی دنیون در حالی که در منزلش با تلفن صحبت میکرد دچار ساعقه و ایست قلبی شد.در واقع 28 دقیقه مرد و از جسمش خارج شد و در حالی که نزدیک سقف شناور بود ناظر کمک هایی بود که همسرش روی او انجام میدهد.سپس موجوداتی نورانی را ملاقات کرد و به سرزمینی سفر کرد که آن را شهر کریستالی نام نهاد.دنیون برینکلی(تجربه کننده ی مرگ تقریبی): متوجه منبع نوری زیبا و درخشان شدم. این منبع نور به قدری درخشان بود که تا اون موقع نظیر اون رو ندیده بودم.این منبع نور به درون من نفوذ کرد به طوری که احساس میکردم جزئی از اون شدم و اونم جزئی از من. در حالی که به سمت راست خود نگاه میکردم متوجه موجودی شدم که داشت به من نزدیک میشد و این ارتباط باعث شد که من جزئی از اون بشم. ما در یکدیگر حل شده بودیم.اون یک موجود خیره کننده و فوق العاده زیبا بود. وجودی پر از سرزندگی و حیات. تصورش رو بکنید وجودی پر از درخشندگی و لطافت که روشنی و رنگ های دل انگیزی از اون ساطع میشد.زیبایی و قدرت در سرتاسرش موج میزد. بله، قدرت عشق.به محض این که این موجود به من نزدیک شد تمام احساساتم از دوران کودکی تا زمانی که مرده بودم دوباره زنده شدن. تمام صحنه ها و اتفاقات، تمام کلماتی که تا اون موقع به زبون اورده بودم و حتی فکرایی که از سرم گذشته بود رو به وضوح میدیدم. اکنون که در آغوش اون موجود بودم و زندگیم رو مرور میکردم همه ی اون کتک کاری های دوران مدرسم رو میدیدم. اما با یک تفاوت کلی، این بار من بودم که کتک میخوردم و غصه و درد و تحقیری رو که در اون زمان بر حریفانم تحمیل کرده بودم رو به اجبار احساس میکردم. نه تنها درک میکردم که خودم و حریفانم پس از هر نبرد چه احساسی داشتیم، بلکه میدیدم که نزدیکان اون ها هم چه احساسی داشتند. من شاهد زنجیره ای از واکنش های عاطفی بودم. واکنش هایی که میزان تاثیر عمیق انسان ها رو بر یکدیگر نشون میده.به راستی که از اعمالم پشیمون شده بودم.در جریان مرور زندگیم دریافتم افرادی که حتی حیوانات رو میزنند و با اونها با خشونت رفتار میکنند، در مرور زندگیشون درد و رنج اون حیوون رو نیز احساس میکنند.و همچنین درک کردم اون چیزی که اهمیت داره کاری نیست که انجام میدیم، بلکه نیت و انگیزه ایه که از انجام اون کار داریم.در جریان مرور زندگیم دریافتم که کتک کاری با شخصی بیگناه واقعا باعث ناراحتی میشد در حالی که اگر همین کارو با کسی کرده بودم که با من سر جنگ داشت به اون اندازه احساس ناراحتی نمیکردم. این موضوع وقتی برام کاملا روشن شد که در جریان مرور زندگیم به سال های خدمتم رسیدم.در دوران آموزش و کار آموریم بود که یاد گرفتم خشم و خروش دوران نوجوانیم رو چگونه به نقش جدیدم به عنوان سرباز رزمی منتقل کنم.دوران جنگ ویتنام بود و خودم رو در جنگل های مرطوب و خفه ی جنوب شرقی آسیا در حال کاری میدیدم که اون رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم. جنگ. و اون ماجرا رو در تجربه ی نزدیک مرگم دیدم. اینبار در میان امواجی درخشان و اگاهی بخش محاصره شده بودم.وحشت همه ی اون افرادی رو که باعث کشته شدنشون شده بودم و لحظه ای که متوجه میشدن زندگیشون به پایان رسیده رو عمیقا احساس میکردم.همچنین رنج و اندوه خانواده ی قربانیان رو پس از شنیدن خبر درگذشت غم انگیز عزیزانشون رو در عمق وجودم احساس کردم.گاهی حتی احساس میکردم که نبودشون چه تاثیری بر نسل های بعدی بر جای میذاره.پس از پایان خدمت سربازیم به ایالات متحده ی امریکا برگشتم و وظیفه ی انتقال و تحویل تسلیحات به افراد و کشور های دوست ایالات متحده رو بر عهده گرفتم.اما در مرور زندگیم این کار به همین سادگی نبود. با اون صلاح ها به همه جا کشیده شدم و دیدم که چگونه بین نظامی ها توضیع شد و بعد چگونه از اون ها برای کشتن افراد بیگناه استفاده کردند. گرچه بعضی از اون افراد اونقدر ها هم بیگناه نبودن.شاهد شیون کودکانی بودم که شنیده بودن پدرانشون کشته شده بودن. و من میدونستم که همه ی این کشته ها حاصل تفنگ هایی بود که من توزیع کرده بودم.روی هم رفته مشاهده ی پیامدهای شوم عملیات های انتقال سلاح خیلی وحشتناک بود.وقتی مرور زندگیم به پایان رسید به مرحله ی تامل نسبت به اون چه دیده بودم و نتیجه گیری از اون وارد شدم.شرمنده بودم. زیرا هیچ گونه لبخندی که نشانگر عشقی برادرانه باشه بر صورتم ظاهر نشد. و هرگز به فردی نیازمند پشیزی ارزانی نداشته بودم.زندگیم فقط برای خودم بوده و برای همنوعانم ذره ای ارزش قائل نبودم.دنیون برینکلی(تجربه کننده ی مرگ تقریبی): وارد شهری شدم که سراسر از نور ساخته شده بود. همه چیز اونجا درخشان و خیال انگیز بود. با رنگ های قرمز، آبی، نارنجی، نیلی و بنفش. جلوه ی خاصی داشتند. وارد عمارتی شدم.قبل از این که وارد این شهر دل انگیز و سراسر نور بشم دوازده وجود از جنس نوردر اینجا حضور داشتند. اونا خیلی شگفت انگیز بودن. نورانیت و شکوه اونها از نور رنگ های مختلف نشات میگرفت و بسیار شگفت انگیز تر و درخشنده تر از اون موجودی بودند که منو همراهی میکرد. همون موقع نگاهی به اطرافم انداختم ولی همراهم رو ندیدم.ایستاده بودم و به این دوازده موجود نگاه میکردم که موجود سیزدهم هم ظاهر شد. این موجود به مراتب درخشنده تر و با شکوه تر از سایرین بود. همه ی اونها درخشش و نورانیت خاص خودشون رو داشتند. بعد دیدم از جانب این موجود های مملو از نور جعبه هایی مانند جعبه های ویدئو به سوی من فرستاده میشد. و در حالی که این جعبه ها به سوی من میومدن باز میشدن و به نظرم میاومد دارم صفحه های تلویزیون کوچکی رو تماشا میکنم. شاید بهتره بگم شبیه صفحه های تلوزیون بود چون نمیتونم اونو دقیق توصیف کنم. توی اون صفحه ها من ناظر تصاویر متفاوتی بودم. میدونید شاید وارد ارتعاشات رادیویی شده بودم. تا این که این جعبه ها به من رسیدن و وارد وجود من شدن و ناگهان انگار وارد صحنه ی دیگه ای شدم که شبیه فضای قبلی نبود چون رایحه های دیگه ای رو استشمام میکردم و چیزهای دیگه ای رو میدیدم. حرارت انفجار و جنگ رو حس میکردم.احساس کردم میتونم همراه با اون اتفاقات به سر ببرم. این موضوع دوازده بار تکرار شد و هر دوازده بار در جریان رویداد هایی قرار میگرفتم که میرفت تا جهان رو تکان بدن. مدت ها بعد وقتی به حیات زمینی برگشتم صد و هفده واقعه رو که در اون جعبه ها دیده بودم روی کاغذ ثبت کردم. به مدت سه سال هیچ چیزی اتفاق نیافتاد اما از سال 1978 تا 1993 نود و پنج حادثه از اون رویداد ها به تحقق پیوستن. جعبه های اول تا سوم فضای امریکا رو متعاقب جنگ آسیای جنوب شرقی نشون میدادند. در اون صحنه هایی میدیدم نشانگر از بین رفتن ارزش های معنوی در کشورمون به خاطر اون جنگ که مخل آمریکا و در نهایت دنیا بود. میدیدم که آمریکا تا گلو در قرض های سنگین فرو رفته. بسیاری از صحنه های گرسنگی معنوی نیز از دو جعبه ی نخست بر من ظاهر شد. افرادی رو میدیدم که از فرط تهی بودن همچون حفره ای شفاف می موندن. جنگ آسیای جنوب شرقی، تورم و عدم اعتماد روز افزون به دولت دست به دست هم داده و خلای معنوی پدید آورده بودن. کاهش عشق ما به خدا نیز بر این خلاء می افزود. جعبه های چهارم و پنجم نمایش گر صحنه هایی از خاورمیانه بودند. عرصه ی تنازعات ابدی که میدیدم به نقطه ی اوج خطر ناکی رسیده است. میدیدم که اسرائیل میان جهانیان منزوی شده و با وخامت اوضاع اسرائیل آماده ی جنگ با کشور های دیگه از جمله روسیه و اتحادیه ای از چینی ها و اعراب میشد. احساس میکردم اسرائیل مملکتیه با دولتی نیرومند اما با اخلاقیاتی ضعیف. و عمیقا احساس میکردم که یهودی ها به عنوان یک ملت خدا رو از یاد بردند و اکنون فقط نفرتی نژادی دین اونهاست. جعبه ی شماره ی شش به راستی وحشتناک بود. به درون کشیده شدم و خود رو در کنار رودخانه ای سرد و یخ زده دیدم. بعد از رودخانه ساختمانی عظیم سیمانی مدور به چشم میخورد و خبر از حادثه ای شوم میداد. ناگهان زمین به لرزه در اومد و قسمت فوقانی اون ساختمون منفجر شد. میدونستم که انفجاری هسته ایه. و نعش صدها تن رو دیدم که بر زمین سرنگون شدن. از طریق تلپاتی متوجه شدم که سال 1986 و کلمه ی خارا هم به نظرم رسید. چرنوبیل در روسی به معنی خاراست. در سال پس از مردنم وقتی که نیروگاه هسته ای چرنوبیل در حوالی کیعف در روسیه منفجر شد تونستم بین این دو ماجرا ارتباط برقرار کنم. موجود اثیری برام گفت که بشریت نیروی مهیبی اختراع کرده که قادر به مهار اون نیست. روس ها که اجازه دادن کنترل این نیرو از دستشون خارج بشه نه فقط کشور خودشون بلکه همه ی دنیا رو به نابودی خواهند کشید. در حین تماشای این تصویر ها به نوعی در میافتم که گرایش به حفظ محیط زیست به صورت مذهبی جدید در جهان در خواهد اومد. از فاجعه ی چرنوبیل و حادثه ی بعدی میتونستم بفهمم که مردم شوروی ایمان خودشون رو نسبت به دولتشون از دست خواهند داد. کنترل دولت بر مردم از بین خواهد رفت و اتحاد شوروی از هم فرو خواهد پاشید. میدیدم که مردم با کیسه های پر از پول به فروشگاه ها میروند و با کیسه های کوچیک غذا بیرون میان. نظامیان در یونیفورم های خود در خیابان های شوروی سرگردانند و از مردم غذا گدایی میکنند. جعبه ها یکی پس از دیگری اومدند و من یک یک اونها رو با همه ی وجودم زندگی کردم. در فاصله ای که به جعبه ها نگاه کردم این پرسش ها یکسره ذهن من رو به خود مشغول کرده بود، چرا این ماجرا برای من اتفاق افتاده؟ این تصاویر چی اند و چرا به من نشون داده میشند؟ صورت اثیری به من القا کرد که آنچه دیدم مربوط به آیندست اما لزوما اتفاق نخواهد افتاد جریان حیات بشر میتونه تغییر کنه. اما انسان ها اول باید بدونن که کی هستند. و نیز به من گفت که باید به زمین برگردم. ولی من اصلا نمیخواستم که به دنیا برگردم. اونا از من خواستن که برنامه ای ترتیب بدم و مرکزی رو راه اندازی کنم مرکزی برای کمک به افراد محتضر. به نظرم خیلی مضحک و مسخره میرسید. آخه چرا من؟ میدونی به خودم نگاه میکنم و میبینم که من هنوز همون دنیونم. من هنوز کاملا در موجود نورانی غرق نشدم.چه کسی جز خدا میتواند با فشار یک کلید برق مسیر زندگی دنیون را روشن کند؟دنیون برینکلی(تجربه کننده ی مرگ تقریبی): تا اینجا به یک معجزه ی پزشکی قلمداد میشد.و اعتراف میکنم که درد به حدی شدید و طاقت فرسا بود که آرزوی مرگ میکردم.با این حال واقعیت رو میدونستم من محکوم به زندگی بودم. پس تصمیم گرفتم که دوباره بدنم رو به کار بندازم.بلاخره بعد از مدت سیزده روز با تلاش و کوشش مداوم تونستم از تخت پایین بیام. این کار نیم ساعت طول کشید. اصرار داشتم که این کار رو خودم به تنهایی انجام بدم.خوشحال و در عین حال خسته بودم. میدونستم در حال بهبودی هستم. با این همه هیچ کس فکر نمیکرد که من جون سالم به در ببرم.کم کم فهمیدم که پس از تجربه ی نزدیک مرگم چه تغییراتی در من پدید اومده. این تجربه به من نیرویی درونی برای مداومت داده بود.وقتی وضعم غیر قابل تحمل میشد فقط کافی بود به یاد عشقی که از اون نورهای بهشتی میتابید بیفتم تا نیروی مقاومت و مداومت پیدا کنم.برای دنیای خارجم اما موجودی دیگر بودم. نه میتونستم درست ببینم و نه راه برم. وزنم به حدود 40 کیلو گرم کاهش یافته بود. یعنی نصف وزن طبیعیم. شش روز تمام بدنم کاملا فلج شد و هفت ماه اعضای بدنم دچار فلج ناقص بود. 2 سال طول کشید تا بتونم راه برم و بدون کمک دیگران غذا بخورم. هیکلم چنان خمیده شده بود که به علامت سوال شبیه شده بودم. مثل دیوانه ها بودم و اگر در روزنامه چشمم به اون مقاله نیفتاده بود. شاید به آسایشگاه روانی منتقل میشدم. اما اون مقاله مسیر زندگیم رو تغییر داد. در حالی که بیش از سه بند نبود. اما مانند اون برق زدگی مسیر زندگیم رو به کلی زیر و رو کرد. خلاصه ی مقاله این بود که دکتر ریموند مودی در کارولینای جنوبی درباره ی اونچه بر افرادی گذشته که تجربه ی نزدیک مرگ رو گذروندن سخنرانی داره. این اولین باری بود که اسم ریموند مودی رو میشنیدم.دکتر ریموند مودی(دکترای روانشناسی و فلسفه): برای نخستین بار در مقاله ای در یکی از روزنامه های آگوستا شهری در جرجیا بود که اسم دنیون برینکلی به چشمم خورد. بنا بر آن گزارش مرد جوانی در حومه ی کارولینای جنوبی هین مکالمه ی تلفنی دچار برق زدگی شدید شده اما به نحوی معجزه آسا از مرگ جسته. آن سال سال 1975 بود و کتاب من زندگی پس از زندگی تازه داشت منتشر میشد. خوب به یاد دارم که فکر کردم آیا او تجربه ی نزدیک مرگ را از سر گذرانده است یا نه. مقاله را بایگانی کردم تا در آینده آن را مرور کنم و حتی شاید در جستجوی او اگر زنده است برایم. از قضای روزگار این او بود که در جست و جوی من بر آمد.چندی بعد قرار بود در کالجی در کارولینای جنوبی درباره ی تجربه ی نزدیک مرگ سخنرانی کنم. پس از پایان سخنرانی در جریان پرسش و پاسخ دنیون دستش را بلند کرد و درباره ی تجربه اش سخن گفت. حضار از شنیدن ماجرای حیرت انگیز وی میخکوب شده بودند. او برای حضار اعلام کرد که به علت برق زدگی مرد و بدنش را ترک گفت و به قلمروی روحانی سفر کرد. قلمرویی که بر آن عشق جاری بود و دانش مثل هوا در دسترس همه بود. از سال 1976 که برای نخستین بار با دنیون صحبت کردم تبدیل به دوستانی بسیار نزدیک شدیم.دنیون برینکلی(تجربه کننده ی مرگ تقریبی): من داوطلبانه مددکار اجتماعی شدم. هفده ساله که کارم اینه و دوازده ساله که به صورت افتخاری و داوطلبانه این کار رو در خانه ی بیماران انجام میدم. من در هنگام احتضار 150 نفر در کنار اونها بودم. جسم میمیره ولی ما نمیمیریم. بیش از 40 نفر از این محتضرین در آغوش من جان دادند. یکی از اونا مادر خود من بود. من نمیتونم تحمل کنم که اونا بدون من میرن. اصلا نمیتونم.من چهار بار تجربه ی نزدیک مرگ داشتم. در ده کشور دنیا بودم. با بیش از هزار نفر از کسانی که چنین تجربیاتی داشتند صحبت کردم و تقریبا تمام پژوهش گران کارکشته در سراسر دنیا رو که در این زمینه تحقیق کردن میشناسم.

 

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...