درباره‌ی مرگ به مثابه‌ موضعی معرفت‌شناختی

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

مراد من ، در این مقال، از مرگ، نه مرگ‌آگاهی و نه حتا خود مرگ است؛ البته که مرگ‌آگاهی نیز، به مثابه‌ی موضعی معرفت‌شناختی توصیف شده است، (که در این‌جا مراد از معرفت، معرفت به امور مربوط به عقل عملی است) مثلا آن جا که مرگ‌آگاهی، محرک آدمی به انجام عمل خیر، توصیف شده ( من تَرَقَّبَ الموتَ سارَعَ الی الخیرات: آن کس که مرگ را انتظار بکشد، به سوی نیکی‌ها می‌شتابد) و یا، یاد مرگ، به تنهایی برای موعظه‌گری آدمی کافی دانسته شده ( کفی بالمَوتِ واعظاً: تنها [یاد] مرگ، برای نصیحت‌گریِ آدمی، کافی است).

خود مرگ هم، حالتی است که علائم حیاتی آدمی به‌کلی قطع می‌شود، همین. این هم منظور نظر من نیست. چنین حالتی، شانی معرفت‌شناختی ندارد.

آن‌چه می‌خواهم بگویم تنها به قلم آوردن حالتی است که مدت‌هاست بر صاحب این قلم می‌رود و ناخوشایندیِ مرگ را از برای او از این جهت، کاسته است.

حیات پس از مرگ (life after death) از مسائل مهم در فلسفه‌ی دین است و دلایل له و یا علیه وجود حیات پس از مرگ، در این رشته‌ی فلسفی مورد سنجش قرار می‌گیرد نهایتا هم، گفته‌ می‌شود که از نظر فلسفی تنها می‌توان گفت که وجود چنین جهانی، محال نیست، همین! و آیا آدمی، که به گفته‌ی اونامونو، تشنه‌ی جاودانگی است، به این مقدار قانع می‌شود؟ حاشا و کلّا! چه باید کرد؟ نکته‌ی من درست همین جاست. درست همین جاست که من به مرگ، به مثابه‌ی موضعی معرفت‌شناختی فکر می‌کنم، (مراد از معرفت در این‌جا، معرفت به امور مربوط به عقل نظری است): اگر پس از مرگ، عدم محض باشد، و مرادم از عدم محض، نابود شدن همه‌ی انحاء آگاهیِ فردیِ انسانی با حادثه‌یِ فریدِ مرگ است، آن‌گاه هیچ‌کس، هیچ‌گاه نخواهد فهمید که انگاره‌ی حیات پس از مرگ انگاره‌ای درست بوده است یا نادرست، درست همین جاست که من می‌ترسم، می‌ترسم عدم شوم و کلان‌مساله‌ی جاودانگی به جسدم بخندد که کسی را یارای حل و فهم من نیست! پس آرام گیر ای بوالفوضول! اما اگر حیات پس از مرگ باشد، با همه‌ی انحائی که تصور شده است، آن‌گاه مرگ برای ما دستاوردی معرفت‌شناختی خواهد داشت: قرار گرفتن در وضعیتی ( حیات پس از مرگ) که این وضعیت، عین تصدیق انگاره‌ای است که پیشتر به صدق آن گواهی می‌داد. پس انسان میرنده، می‌تواند مرگ را به مثابه‌ی وضعیتی بداند که "می‌تواند" معرفت‌زا باشد و حتا هیجان‌آور و شایسته‌ی انتظارکشی برای سر رسیدن آن. مثل بچه‌ها می‌توانیم منتظر باشیم تا ببینیم آن سوی تونل مرگ، چه چیزی/اصلا چیزی هست.

نمی‌دانم شاید این آرزو کودکانه باشد اما آن را به‌جد در سر دارم که کاش اگر پس از مرگ، عدم محض بود، لحظه‌ای، حتا لحظه‌ای، می‌شد که آگاهیِ فردی‌ام به من بازگردد تا با علم به وضعیت پس از مرگ، با خود بگویم، «آها پس که این طور» و سپس تا ابد در خواب شوم. باور کنید که چنین صحنه‌ای، اگر رخ دهد، آن‌گاه خواهم گفت که برای وصال با عدم محض آماده‌ام این گونه می‌نماید که مرگ، برای آدمی، و یا دست کم برای من، در چنین وضعی، معنی‌دار می‌شود.

و شاید این، یکی از معانی آن جمله‌ی فیلسوف یونان باستان باشد که فلسفه، تمرین مردن است.

نکند سقراط که با اطمینانی قلبی اما شکی دماغی ( حتا آخرین لحظات هم می‌گفت "اگر" حیات پس از مرگی باشد)، با شکوه تمام، جام شوکران را هم‌چون نوشابه‌ای معرفت‌شناختی تا به ته سر کشید هم، با چنین استقبالی به سراغ مرگ می‌رفته است که گویی به پیشواز حل قطعی مساله‌ای مردافکن می‌رود؟ کسی چه می‌داند.

ساعت سه‌ی بامداد است. بامداد عید فطر. حسین عمومی می‌نوازد و من نشسته‌ام و هوای چشم‌های‌ام بارانی است... و حالا اوج گرفت و تنبک، همراهی‌اش می‌کند.

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود/ ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود/ ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

همین.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...