مرگ درد ندارد

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

1- قطعی ترین چیز درباره ی زندگی، مرگ است. با این وجود، شیوه های رنگارنگِ انکار مرگ، الگوهای متنوعِ واژگونه ساختن معنای آن، و روشهای هوشمندانه ی بازتفسیر و بازخوانی کردنِ این رخداد طبیعی، چنان رواجی دارند که هر ذهنِ کنجکاوی را در رویارویی با این مفهوم دچار سردرگمی می سازند. گویا ابهامی که در مفهوم زندگی تنیده شده است، به مرگ نیز نشت کرده باشد.

در نگاه دانشمندان علوم تجربی راز بزرگی در مرگ وجود ندارد. مرگ، از کار ایستادن سازواره ی زنده است. ویران شدن مرزهای سامانه ایست که به طور موقت، و در تعادلی شکننده، قلمروی درونی و زنده را از محیطی بیرونی و بیجان تفکیک می کرده است. مرگ پایان یافتن اعلام استقلالِ سیستمی زنده است که برای مدتی بسیار کوتاه – در حد عمر اندکِ جانداران- در برابر فشار زورآور محیط پیرامونی اش مقاومت به خرج داده است. مرگ ظهور تعادلی ترمودینامیک است، در میان درون و برون سیستمی که به ضرب و زور ساختارهای اطلاعاتی، جریان ماده و انرژی را به شکلی هم افزا سازماندهی کرده بود. در چشمان روشن بین و دقیق دانش تجربی، مرگ چیزی شگفت آور یا نامنتظره نیست. تنها نقطه ی پایانی است، بر ماجرایی موقت و کوتاه مدت به نام زندگی. این زندگی است که در پویایی غیرمنتظره اش، در پیچیدگی افزاینده و پیش بینی ناپذیرش، و در الگوهای تکامل یابنده و گوناگونش شگرف و غریب می نماید. مرگ، برعکس، امری عادی و پیش پا افتاده می نماید. روندی معقول، طبیعی، و قطعی، که تمام سازواره های جاندار را در می رباید، نظم و پیچیدگی درونی شان را منهدم می سازد، و در سیری شناخته شده و قابل پیش بینی، عناصر بغرنجِ اندوخته شده در درون سیستم­های جاندار را دستخوش تجزیه و پراکندگی و تباهی می سازد. پرسش بزرگ در اینجا، دلیلِ مردنِ جانداران نیست، که ماهیت جان و چگونگی زنده بودنشان است.

از دید نظریه پردازان علوم انسانی اما، مرگ امری رمزآلود است. بر خلاف علوم تجربی ای که بر شواهد آزمایشگاهی و دگردیسی حالات گوناگون ماده تمرکز کرده اند، در علوم انسانی با آدمیان، خواستها و میل هایشان سر و کار داریم. در اینجا معنایی که آدمیان برای زندگی خویش بر می سازند، و شیوه ای که آن را به کردار و رفتار تبدیل می کنند، موضوع بحث است. از این رو، در دامنه ی علوم انسانی مرگ همچون امری رازآمیز و شگفت جلوه می کند. در مقابل زندگی امری واضح و روشن پنداشته می شود. چیزی ملموس و تجربه شده که نزدیک و آشنا می نماید و بر بنیاد شهود روزانه ی ما استوار شده است.

در این قلمرو، مرگ معمایی بزرگ است. نقطه ی پایانی که رشته یِ آشنا و امنِ عمر را قطع می کند، حادثه ای گریزناپذیر و عمومی که همگان با آن روبرو خواهند شد، و با این وجود زمان و مکان وقوعش قابل پیش بینی نیست. مرگ است که به قهرمانانه ترین سرگذشت ها معنا می بخشد، و مرگ است که پیش پا افتاده ترین زندگی ها را پوچ می سازد. پیشامدی است که قطعا فرا خواهد رسید، و با این وجود فرا رسیدنش همواره غیرقطعی و نامنتظره است. تجربه ایست که در دامنه ی مشاهدات ما، موضوعش همواره دیگری است، اما بی تردید توسط خود ما نیز درک خواهد شد. مرگ از این رو، وحدت اضداد است. امری است مشاهده پذیر و درک ناپذیر، گریزپا و تعقیب کننده، قطعی و غیرقابل پیش بینی، و معنابخش و پوچ کننده. شاید مرگ به دلیل در هم آمیختن این صفتهای متضاد به معمایی چنین بزرگ تبدیل شده باشد.

2- درباره ی مرگ، سه اصل موضوعه ی عمومی وجود دارد که در تمام فرهنگ ها و تمام مقاطع تاریخی، به شکلی صریح یا تلویحی مورد پذیرش بوده است و مستقل از نظریه پردازی های فیلسوفان، روحانیون، و دانشمندان، توسط عامه ی مردم پیش فرض گرفته می شده است.

نخستین ومستحکم ترین پیش فرض، به رابطه ی زندگی و مرگ باز می گردد. تضاد آشتی ناپذیر این دو، و آرایش یافتن شان در قالب یک دوقطبی معنایی، چنان آشکار و آشناست که ما را از بحث و شرح بیشتر بی نیاز می سازد. مرگ، همواره در قالب متضادِ زندگی تعریف شده است، و همچون امری مخالفِ حیات فهمیده می شود. مرگ، غیاب زندگی است و زندگی، غیاب مرگ، و این پیش فرض چنان بدیهی می نماید که ذکرش در اینجا شاید غریب بنماید.

دومین پیش فرض، آن است که مرگ با مفهوم اموری ناخوشایند و منفی همچون درد و رنج و بیماری و پیری ارتباط دارد. از دیرباز، مرگ را همچون رنجی عظیم و دردی التیام ناپذیر فهمیده اند، و بیماری هایی کشنده مانند طاعون را با نام مرگ سیاه نامگذاری کرده اند. سالخوردگان همچون کسانی تصویر شده اند که "یک پایشان لبِ گور است" و شفا یافتن بیماران همچون رستن از چنگال عفریت مرگ تلقی شده است.

سومین پیش فرض، باورِ –معمولا ناخودآگاه- به این اصل است که جفتِ متضادِ مرگ/ زندگی، با جفتهایی کلیدی مانند آشوب/ نظم، غیاب/ حضور و ... پیوند دارد، یا حتی مترادف آنها می باشد.

این نوشتار را برای آن می نویسم که نادرست بودن این سه پیش فرض را نشان دهم، و برای دستیابی به این هدف، از چارچوب نظری روانکاوانه در مقام یکی از نیروهای اثرگذار بر تکامل نگرش ما درباره ی مرگ، بهره خواهم جست، هرچند در کل، از زاویه ای روانکاوانه به روان آدمی نمی نگرم.

3- مرگ و زندگی از دیرباز همچون دو دشمن سازش ناپذیر تجسم شده اند. زندگی امری اهورایی و مقدس، و مرگ سانحه ای شیطانی و ناگوار تلقی می شود، و تمایز میان این دو از دیرباز به قدری برجسته و چشمگیر بوده که معمولا در فرهنگهای باستانی آنها را با دو خدا و دو مرجع آسمانی (اهورامزدا در برابر اهریمن، زئوس در برابر هادس، و...) و حتی دو قلمرو مکانی متفاوت (معمولا روی زمین در برابر زیر زمین) هم ارز می دانسته اند.

با این وجود، چنین می نماید که تعارض میان این دو مفهوم چنین آشکار و بدیهی نباشد.

قطب بندی یاد شده، تا حدودی از مخلوط شدن دو مفهومِ متفاوتِ چیزِ مرده و چیزِ بیجان بر می خیزد. چیزِ بیجان –مثل سنگ و رودخانه و ابر- پدیداری است که به خاطر ساختار و کارکرد ویژه اش، حامل حیات و پیچیدگی های خاص آن نیست و نمی تواند باشد. در حالی که چیز مرده –مانند جسد- پدیداری است که دست کم برای مدتی زنده بوده، اما به خاطر فرا رسیدن مرگ پیچیدگی و پویایی ویژه ی آن را از دست داده است. این بدان معناست که امر بیجان و امر مرده مترادف هم نیستند، قلمرو محیط طبیعی بیجان را نمی توان عرصه ی تاخت و تاز مرگ دانست.

لانه ی مرگ، بر خلاف آنچه که در نگاه نخست به نظر می رسد، بدنِ جاندار است. تنها جاندار است که می تواند بمیرد. و تنها در زمانی کوتاه پس از زنده بودنش همچون چیزی مرده دوام دارد. پس از مدتی کوتاه، پدیدار مرده به پدیداری بیجان تبدیل می شود و به این ترتیب از حوزه ی قدرت مرگ می گریزد. لاشه ای که تجزیه شد و به خاک تبدیل شد، و جسدی که فاسد شد و به مواد آلی سازنده اش تجزیه شد، دیگر پدیده ی مرده محسوب نمی شوند، که بخشی از طبیعت بیجان هستند. قلمرو ماده ی بیجان، زمینه ایست که دژهای شکننده ی بدن زنده را محاصره کرده است، و در جریان روندی مستمر دیواره های این دژ را فرو می کوبد و آن را به بدنی مرده تبدیل می کند که تنها برای مدتی کوتاه دوام دارد. یعنی زمانی که کافی است تا جسدِ مرده توسط زمینه ی کور و بی هدفِ پیرامونش بلعیده شود. از این روست که عرصه ی حکمرانی مرگ نیز مانند زندگی، بدن است. بدن، نقطه ی پیوندی است که مرگ و زندگی در آن با هم تلاقی می کنند. هریک برای مدتی کوتاه می تواند در آن لانه کند، و حضور هریک حضور دیگری را کمرنگ می سازد. به همین دلیل هم بدن در تمام تمدنهای کهنسال – و تمدنهای امروزین با تفسیری دیگر- همچون امری قدسی تلقی می شده و در عین حال نقطه ی تمرکز تابوها ومحرمات نیز بوده است.

زندگی و مرگ، از این رو، در قلمرو زمانی و مکانی مشابهی مستقر شده اند. از دید سوژه ای که تعادل پویایی مرگ و زندگی را در درون بدنش تجربه می کند، ممکن است مرگ و زندگی متعارض و متضاد بنمایند. اما اگر از بیرون، و به شکلی عینی به این دو بنگریم، یین و یانگی در هم تنیده را باز می یابیم که هیچ کدامشان بدون حضور دیگری معنا ندارند. مرگ تنها در بدنی زنده ظهور می کند، و زندگی تنها در کشمکش با مرگ و مقاومتی که در برابر مردن از خود نشان می دهد، تثبیت می شود. این دو، مفاهیمی در هم پیوسته و مرتبط با هم هستند. چنان که تمام زوج های متضاد معنایی دیگر نیز چنین هستند.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...