پیروزى بدر به نصرت خدا و کمک فرشتگان بود

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه


 

در چند سوره از سوره‏هاى کریمه قرآن که داستان بدر به اجمال یا تفصیل ذکر شده مانند سوره آل عمران و سوره انفال روى این موضوعـکه این پیروزى به نصرت و یارى خداى تعالى انجام شدـزیاد تکیه شده تا موجب غرور و خودبینى مسلمانان نگردد و از تلاش و کوشش در پیمودن راه خطرناک و دشوارى که در پیش داشتند آنها را باز ندارد،و به خصوص در چند آیه تصریح فرموده که خداى تعالى در این جنگ فرشتگان را به یارى شما فرستاد و نزول آنها موجب کثرت سپاه و سیاهى لشکر و دلگرمى جنگجویان مسلمان و سرانجام سبب پیروزى شما گردید،مثلا در سوره آل عمران چنین فرماید:

«و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذلة فاتقوا الله لعلکم تشکرون اذ تقول للمؤمنین ألن یکفیکم أن یمدکم ربکم بثلاثة آلاف من الملائکة منزلین بلى ان تصبروا و تتقوا و یاتوکم من فورهم هذا یمددکم ربکم بخمسة آلاف من الملائکة مسومین»

[براستى خدا در بدر شما را یارى کرد در صورتى که زبون بودید پس از خدا بترسید شاید سپاسگزار باشید،آن گاه که به مؤمنان مى‏گفتى:آیا کافى نیست شما را که پروردگارتان به سه هزار فرشته فرود آمده مددتان کند،آرى اگر استقامت داشته باشید و پرهیزکارى کنید و دشمنان با این هیجان و فوریت بر شما بتازند پروردگارتان به پنج هزار فرشته شناخته شما را مدد مى‏کند.]

 

و در سوره انفال فرمود:

«إذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انى ممدکم بألف من الملائکة مردفین.و ما جعله الله الا بشرى و لتطمئن به قلوبکم و ما النصر الا من عند الله إن الله عزیز حکیم» .

[آن گاه که از پروردگارتان یارى خواستید و او شما را وعده یارى داد که به هزار فرشته صف بسته مددتان مى‏دهیم و خدا آن را جز نویدى براى شما قرار نداد تا دلهاتان بدان آرام گیرد که یارى جز از سوى خدا نیست و خدا نیرومند و فرزانه است.]

 

و در چند حدیث که از طریق شیعه و اهل سنت روایت شده فرشتگان در شب بدر به زمین فرود آمدند.و مضمون حدیث مزبور که شامل فضیلتى نیز براى امیر المؤمنین على(ع)مى‏باشد چنین است که در آن شبـکه تصادفا شب بسیار سرد و تاریکى بودـرسول خدا(ص)از مسلمانان خواست تا یکى از ایشان برود و مقدارى آب از چاه‏کشیده براى آن حضرت بیاورد،و کسى پاسخى به آن حضرت نداد جز على(ع)که داوطلب شد و مشک خود را برداشته به لب چاه آمد و داخل چاه شده مشک را پر کرد و چون به سوى اردوگاه حرکت کرد باد شدیدى وزید که على(ع)بناچار نشست تا باد گذشت آن گاه برخاسته به راه افتاد،و هنوز چندان راه نیامده بود که باد شدید دیگرى وزیدن گرفت،به حدى که باز هم على(ع)ناچار شد بنشیند و براى بار سوم نیز همین ماجرا تکرار شد،و چون به نزد رسول خدا(ص)آمد و آن حضرت سبب دیر آمدن او را پرسید على(ع)جریان بادهاى شدیدى را که سه بار وزید و او را مجبور به نشستن نمود به عرض رسانید،و رسول خدا(ص)بدو فرمود:

نخستین باد جبرئیل بود که با هزار فرشته براى نصرت و یارى ما فرود آمدند و بر تو سلام کردند و بار دوم و سوم نیز میکائیل و اسرافیل بودند که آن دو نیز هر کدام به اتفاق هزار فرشته فرودآمدند و بر تو سلام کردند. (1)

و فرشتگان که در این جنگ به یارى مسلمانان آمدند شماره و عددشان هر اندازه بودهـچنانکه خداى تعالى فرمودهـبراى دلگرمى مسلمانان و ایجاد رعب و ترس در دل مشرکان بود و گرنه کسى را نکشتند و اسیرى را به اسارت نگرفتند،زیرا اسامى کشته‏شدگان بدر و قاتلان آنها و همچنین اسیران و اسیرکنندگان در تاریخ ثبت و نوشته شده است،اما این مدد غیبى و نزول فرشتگان موجب تقویت مجاهدان و دلگرمى آنان شد و توانستند به آن زودى و با آن افراد اندک با نبودن اسلحه کافى در فاصله کوتاهى آن گروه بسیار را به قتل رسانده و به همان اندازه به اسارت بگیرند.و این نکته نیز ناگفته نماند که طبق سنت الهى معمولا یارى خدا و نصرت الهى دنبال پایدارى و استقامت نازل خواهد شد و هرگاه بندگان خدا در صدد یارى دین خدا بر آمدند و به تعبیر قرآن«خدا را یارى کردند»خدا نیز آنها را یارى مى‏کند و از نظر جمله بندى«ان تنصروا الله»مقدم بر«ینصرکم»مى‏باشد و این مطلب در قرآن و حدیث شواهد بسیار دارد که جاى نقل آنها نیست،و در آیات فوق نیز این جمله جالب است که مى‏فرماید:

«بلى ان تصبروا و تتقوا...یمددکم ربکم بخمسة آلاف من الملائکة مردفین» .

و به گفته یکى از دانشمندان شاید سر اینکه شماره فرشتگان در این آیات مختلف ذکر شده همین اختلاف ایمان و مقدار صبر و استقامت آنان در برابر دشمن باشد و خداى تعالى بخواهد به طور کنایه و ضمنى بفهماند که هر چه پایدارى و استقامتتان بیشتر باشد نیروى غیبى و مدد الهى بیشتر خواهد بود و اندازه و مقدار کمک الهى بستگى به اندازه صبر و استقامت شما دارد.

 

شاهدان از زبان ابو رافع و مرگ ابو لهب

و از قسمتهاى جالبى که در تاریخ جنگ بدر در مورد نزول فرشتگان ذکر شده قسمت زیر است که ابن هشام در سیره نقل کرده و مى‏گوید:

نخستین کسى که خبر جنگ بدر و شکست قریش را به مکه رسانید حیسمان بن عبد الله خزاعى بود که سراسیمه خود را به مکه رسانید و وارد شهر شده خبر کشته شدن عتبه،شیبه،ابو جهل،امیة بن خلف و دیگر بزرگان قریش را به مردم مکه داد.

این خبر بقدرى وحشتناک و ناگهانى بود که بیشتر مردم در آغاز باور نکردند،و صفوان پسر امیه بن خلف در کنار خانه کعبه و در حجر اسماعیل نشسته بود فریاد زد:به خدا این مرد دیوانه شده و نمى‏داند چه مى‏گوید!و گرنه از او بپرسید:صفوان بن امیه چه شد؟

 

مردم پیش حیسمان آمده پرسیدند:صفوان بن امیه چه شد؟

حیسمان گفت:وى همان است که در حجر اسماعیل نشسته ولى به خدا پدر وبرادرش را دیدم که کشته شدند!

ابو رافع گوید:من آن وقت غلام عباس بن عبد المطلب بودم و چون ما در پنهانى مسلمان شده بودیم (2) از این خبر که حکایت از پیروزى مسلمانان مى‏کرد خوشحال شدیم!و در آن وقت که این خبر به مکه رسید من در خیمه‏اى کنار چاه زمزم نشسته و چوبه‏هاى تیر مى‏تراشیدم و ابو لهب که خود در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جاى خود عاص بن هشام را به جنگ فرستاده بود در این وقت وارد مسجد شد و یکسره آمده و پشت آن خیمه نشست ناگهان مردم فریاد زدند:

این ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب است که خود در جنگ حاضر و شاهد ماجرا بوده و اکنون از راه مى‏رسد،ابو لهب که او را دید صدایش زد و او را پیش خود خوانده و بدو گفت:برادر زاده بنشین و جریان جنگ را تعریف کن؟

مردم نیز پیش آمده دور او را گرفتند و او شروع به سخن کرده گفت:

همین قدر بگویم:ما وقتى با مسلمانان برخورد کردیم وضع طورى به سود آنان شد که ما گویا هیچ گونه اراده و اختیارى از خود نداشتیم و تحت اختیار و اراده آنان قرار گرفتیم و به هرگونه که مى‏خواستند با ما رفتار مى‏کردند،جمعى را کشتند و گروههایى را اسیر کرده و بقیه هم گریختند.

آن گاه اضافه کرد:

این را هم بگویم که نباید قریش را ملامت کرد زیرا ما مردان سفید پوشى را در وسط آسمان و زمین مشاهده کردیم که بر اسبانى ابلق سوار بودند و چون آنها آمدند و به ما حمله کردند دیگر کسى نتوانست در برابر آنها مقاومت کند و قدرتى از خود نشان دهد.

ابو رافع گوید:در این موقع من گوشه خیمه را بالا زده گفتم:به خدا سوگند آنهافرشتگان بوده‏اند!

ابو لهب که این سخن را از من شنید سیلى محکمى به رویم زد و من از جا برخاستم تا از خود دفاع کنم اما چون شخص ناتوان و ضعیفى بودم مغلوب ابو لهب شدم و او مرا از جا بلند کرده بر زمین زد،سپس روى سینه‏ام نشست و مشت زیادى به سر و صورتم زد.

ام الفضل همسر عباس که در آنجا بود و آن منظره را دید چوب خیمه را کشید و به عنوان دفاع از من چنان بر سر ابو لهب کوفت که سرش را شکافت،آن گاه بدو گفت:چشم عباس را دور دیده‏اى که نسبت به غلامش این گونه رفتار مى‏کنى؟

ابو لهب از جا برخاست و با کمال افسردگى و ناراحتى به خانه رفت و بیش از هفت روز زنده نبود که خداوند او را به مرض«عدسه» (3) مبتلا کرد و همان بیمارى سبب مرگ او گردید.

 

ابو سفیان قانون شکن

در میان اسیران یکى هم عمرو پسر ابو سفیان بود که به دست على بن ابیطالب(ع)اسیر شده بود و چون خبر اسارت او را به پدرش ابو سفیان دادند و از او خواستند پولى به عنوان فدیه او بفرستد تا او را آزاد کنند،ابو سفیان گفت:من نمى‏توانم دو مصیبت و ناگوارى را تحمل کنم هم داغ فرزند و هم پول،از طرفى پسرم حنظله را کشته‏اند و خونى از من پایمال شده و اکنون نیز براى آزادى این یکى پولى بپردازم،بگذارید عمرو همچنان در دست پیروان محمد باشد و تا هر زمان که خواستند او را نگاه دارند.

و بدین ترتیب عمرو بن ابى سفیان در مدینه محبوس ماند تا اینکه یکى از مسلمانان و پیرمردان فرتوت مدینه به نام سعد بن نعمان که از قبیله بنى عمرو بن عوف بود به قصد حج یا عمره به سوى مکه حرکت کرد و چون قریش اعلان کرده بودند متعرض مسلمانانى که به قصد حج یا عمرهـبه مکهـبیایند نخواهند شد از این رو سعد با کمال‏اطمینان به سوى مکه رفت و هیچ احتمال نمى‏داد او را به جاى عمر و یا دیگرى دستگیر سازند اما همین که به مکه آمد و ابو سفیان از ورود او مطلع گردید به جاى عمرو دستگیرش ساخت و به بستگان و فامیلش که در مدینه بودند اطلاع داد تا عمرو را آزاد نکنید ما سعد را آزاد نخواهیم کرد.

قبیله سعد یعنى همان بنى عمرو بن عوف که از ماجرا مطلع شدند پیش رسول خدا(ص)آمده و درخواست آزادى عمرو را نمودند پیغمبر(ص)نیز موافقت کرد و بدین ترتیب عمرو بن ابى سفیان آزاد شد و سعد نیز به مدینه بازگشت.

 

قریش به فکر انتقام مى‏افتند

شکست قریش در جنگ بدر و کشته شدن و اسارت آن گروه زیاد از بزرگان ایشان،آنها را در اندوه زیادى فرو برد و شهر مکه عزاى عمومى گرفت و کمتر خانواده‏اى بود که یک یا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسیده یا به اسارت آنها نرفته باشد،اما پس از چند روز تصمیم گرفتند از گریه و نوحه بر کشتگان خوددارى کنند و براى آزادى اسیران نیز اقدامى ننمایند و این بدان جهت بود که گفتند:اگر خبر گریه و زارى ما به گوش محمد و یاران او برسد موجب شماتت ما مى‏گردد و براى آزادى اسیران نیز اگر اقدام فورى شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فدیه و مبلغ آن سختگیرى کنند.شاید علت دیگر عمل قریش که به دستور سران و بزرگانى چون ابو سفیان حیله‏گر و کینه‏توز صادر شده بودـبه نظر نگارندهـآن بوده که فکر انتقام از دلها بیرون نرود و به اصطلاح عقده‏ها باز نگردد و از این عقده‏ها در فرصت دیگرى براى تجهیز لشکر و جنگ تازه‏اى علیه مسلمانان استفاده کنند.

اما طولى نکشید که در مورد آزاد کردن اسیران تصمیمشان عوض شد و قرار شد هر کس به هر ترتیبى مى‏تواند براى آزاد کردن اسیر خود اقدام کند و به دنبال آن رفت و آمد به مدینه شروع شد و چنانکه گفتیم اسیران آزاد شدند.

ولى در مورد خوددارى و جلوگیرى از گریه و عزادارى مدتى بر تصمیم خود باقى بودند.از داستانهاى جالبى که در تاریخ در این باره ذکر شده داستان اسود بن مطلب یکى از بزرگان قریش است که سه تن از پسرانش به نامهاى:زمعه،عقیل و حارث در جنگ کشته شده بودند و بى‏اختیار از دیدگانش اشک مى‏ریخت ولى به احترام تصمیم قریش صداى خود را به گریه و زارى بلند نمى‏کرد،تا آنکه شبى صداى گریه شنید و چون نابینا شده بود به غلامش گفت:برو نگاه کن ببین گریه آزاد شده تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدایم را به گریه بلند کنم که آتش داغ او در دلم شعله‏ور شده و مرا مى‏سوزاند!

غلام از خانه بیرون آمد و به دنبال آن صداى ناله روان شد و طولى نکشید که برگشته به اسود گفت:

ـزنى است که شترش را گم کرده و براى آن گریه مى‏کند.

اسود بن مطلب بى‏اختیار شده و اشعارى گفت که از آن جمله بود این چند بیت:

أ تبکى أن یضل لها بعیر

و یمنعها من النوم السهود

فلا تبکى على بکر و لکن‏

على بدر تقاصرت الجدود

على بدر سراة بنى هصیص‏

و مخزوم و رهط ابى الولید

و بکى ان بکیت على عقیل‏

و بکى حارثا اسد الاسود

 

و خلاصه ترجمه آن این است که گوید:آیا زنى براى آنکه شترى از او گم شده گریه مى‏کند و خواب از چشمانش رفته است؟اى زن بر شتر خود گریه مکن ولى بر کشتگان بدر...بر بزرگان قبیله بنى هصیص و بنى مخزوم و خانواده ابو ولید گریه کن،و اگر مى‏خواهى گریه کنى بر عقیل و حارث آن شیر شیران گریه کن...

و به هر صورت قریش کم کم به فکر انتقام از کشتگان خویش افتادند و به همین منظور روزى صفوان بن امیهـکه پدر و برادرش هر دو کشته شده بودندـبا عمیر بن وهب که خود در بدر حضور داشت و پسرش«وهب»به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعیل نشسته بودند و بر کشتگان بدر تأسف مى‏خوردند و به یاد آنها آه سرد از دل مى‏کشیدند.

 

عمیر بن وهب مأمور قتل رسول خدا(ص)مى‏شود.

عمیر بن وهب همان کسى است که پیش از آنکه جنگ بدر شروع شود از طرف قریش مأموریت یافت وضع لشکر مسلمانان را بررسى کند و نفرات و تجهیزات آنها را به قریش اطلاع دهد که در جاى خود داستانش مذکور شد.چنانکه مورخین نوشته‏اند وى مردى شرور و شجاع و به بى‏باکى و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پیغمبر اسلام و مسلمانان به شمار مى‏رفت و گروه بسیارى از مسلمانان را در مکه شکنجه و آزار کرده بود.

بارى دنباله سخنان صفوان بن أمیه با عمیر بن وهب به آنجا رسید که صفوان گفت:اى عمیر به خدا سوگند پس از کشته شدن آن عزیزان دیگر زندگى براى ما ارزشى ندارد!عمیر گفت:آرى به خدا راست مى‏گویى و اگر چنان نبود که من قرضدار هستم و ترس بى‏سرپرست شدن عیال و فرزندانم را دارم همین امروز به یثرب مى‏رفتم و انتقام خود و همه قریش را از محمد مى‏گرفتم و او را به قتل مى‏رساندم زیرا براى رفتن به یثرب بهانه خوبى هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است که در دست مسلمانان مى‏باشد و براى رفتن من به یثرب و انجام این کار بهانه خوبى است!

صفوان که گویا منتظر چنین سخنى بود و بهترین شخص را براى انجام منظور خود و دیگران پیدا کرده بود،گفت:تمام قرضها و بدهى‏هاى تو را من به عهده مى‏گیرم و پرداخت مى‏کنم و عایله‏ات را نیز مانند عایله خود سرپرستى و اداره مى‏کنم!دیگر چه مى‏خواهى؟

عمیر گفت:دیگر هیچ!و من هم اکنون حاضرم به دنبال این کار بروم به شرط آنکه از این ماجرا کسى با خبر نشود و مذاکراتى که در اینجا شد جاى دیگرى بازگو نشود و مطلب میان من و تو مکتوم بماند.

 

صفوان قبول کرد و عمیر از جا برخاسته به خانه آمد و شمشیر خود را تیز کرد و لبه آن را به زهر آب داد و به کمر بسته به مدینه آمد.

عمر با جمعى از اصحاب بر در مسجد مدینه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمیر بن وهب افتاد که از راه مى‏رسید و از شتر پیاده مى‏شد،با سابقه‏اى که از او داشتندو شمشیرى را که حمایل او دیدند بیمناک شدند که مبادا سوء قصدى نسبت به رسول خدا(ص)داشته باشد و از این رو پیش پیغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند،حضرت فرمود:او را پیش من بیاورید !

گروهى از اصحاب اطراف پیغمبر(ص)نشستند و عمیر را در حالى که بند شمشیرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا(ص)کردند،همین که چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر فرمود:او را رها کن آن گاه به عمیر فرمود:پیش بیا!

عمیر پیش رفته و به رسم جاهلیت گفت:«انعموا صباحا»ـصبح همگى بخیرـپیغمبر بدو فرمود:اى عمیر خداوند تحیتى بهتر از تحیت تو به ما آموخته و آن سلام است که تحیت اهل بهشت نیز همان است.

عمیر گفت:اى محمد به خدا سوگند پیش از این نیز شنیده بودم.

پیغمبر فرمود:اى عمیر براى چه به اینجا آمدى؟

پاسخ داد:براى نجات این اسیرى که در دست شما گرفتار است و امیدوارم در آزادى او به من کمک کنید و به نیکى درباره او با من رفتار کنید!

رسول خدا(ص)فرمود:پس چرا شمشیر حمایل کرده‏اى؟

عمیر گفت:روى این شمشیرها سیاه!مگر این شمشیرها چه کارى براى ما انجام داد؟

حضرت فرمود:راست بگو براى چه آمدى؟

گفت:براى همین که گفتم!

رسول خدا(ص)فرمود:تو و صفوان بن امیه در حجر اسماعیل با یکدیگر درباره کشتگان بدر سخن گفتید،تو گفتى:اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم که عیال و فرزندانم بى‏سرپرست شوند هم اکنون مى‏رفتم و محمد را مى‏کشتم!

صفوان که این سخن را شنید پرداخت قرضهاى تو و سرپرستى عیالت را به عهده گرفت که تو بیایى و مرا به قتل رسانى!ولى این را بدان که خدا نگهبان من است و میان من و تو حایل خواهد شد.

عمیر که این خبر غیبى را از آن حضرت شنید بى اختیار فریاد زد:گواهى مى‏دهم که‏تو رسول خدا(ص)هستى!و ما تاکنون در برابر خبرهایى که تو از غیب و آسمانها مى‏دادى تکذیبت مى‏کردیم و دروغگویت مى‏پنداشتیم ولى اکنون دانستم که تو پیغمبر و فرستاده خدایى زیرا از این ماجرا کسى جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اویم که مرا به دین اسلام هدایت فرمود و به این راه کشانید آن گاه شهادتین را بر زبان جارى کرده و مسلمان شد،پیغمبر(ص)نیز به اصحاب فرمود:احکام اسلام و قرآن به او بیاموزند و اسیرش را نیز آزاد کنند،پس از آن عمیر اجازه گرفت به مکه باز گردد و به تلافى دشمنیهایى که با اسلام نموده و شکنجه‏هایى که از مسلمانان کرده به آن شهر برود و تبلیغ این دین مقدس را نموده و به پیشرفت آن در مکه کمک نماید.

صفوان که منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد(ص)به دست عمیر به مکه برسد و هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مکه بشارت مى‏داد که به همین زودى خبر خوشى به مکه خواهد رسید که داغ و اندوه مصیبت بدر را از دلها بیرون خواهد برد و هر مسافرى که از مدینه مى‏آمد سراغ عمیر را از او مى‏گرفت ناگهان شنید که عمیر در مدینه مسلمان شده و در زمره پیروان محمد در آمده!

این خبر براى صفوان به قدرى ناراحت کننده بود که قسم خورد تا زنده است دیگر با عمیر سخنى نگوید و کارى به نفع او انجام ندهد.

عمیر نیز به مکه آمد و به تبلیغ اسلام همت گماشت و در اثر تبلیغات او گروه زیادى مسلمان شدند،و پناهگاهى در برابر دشمنان اسلام گردید.

 

پى‏نوشتها:

اقسم بالله و آلائه‏

و المرء عما قال مسئول‏

ان على بن ابیطالب‏

على التقى و البر مجبول‏

و انه کان الامام الذى‏

له على الامة تفضیل

 

تا آنجا که گوید:

ذاک الذى سلم فى لیلة

علیه میکال و جبریل‏

میکال فى الف و جبریل فى‏

ألف و یتلوهم سرافیل‏

لیلة بدر مددا انزلوا

کانهم طیر أبابیل‏

فسلموا لما أتوا حذوه‏

و ذاک اعظام و تبجیل

3.عدسه مرضى است شبیه به طاعون که دانه‏هایى مانند آبله در اثر آن بیمارى در بدن پیدا مى‏شود و در مدت اندکى شخص را تلف مى‏کند.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...