پر سر و صداترین بشقاب پرنده تاریخ
نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی در سایه روشن » بشقاب پرنده | ۱۳ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۶:۱۲ | ۰ دیدگاهبیشک اولین چیزی که با شنیدن عبارت سقوط یوفو به ذهن انسان میرسد، حادثه رازول است. در واقع داستانی هیجانانگیزتر از این نمیتواند وجود داشته باشد که نشان دهد ما در این جهان تنها نیستیم، موجودات دیگری هم هستند که به سیاره ما سر میزنند و بعضی مواقع سقوط میکنند، بسیاری از دولتها از این ماجرا آگاهند و این مساله را از مردم خود پنهان میکنند؛ اما چیزی که در نگاه اول احمقانه به نظر میرسد، ممکن است آنچنان هم دور از واقعیت نباشد.
از همه اینها گذشته، چه مساله بیگانهها واقعیت داشته باشد یا نداشته باشد، یک نکته غیرقابل انکار است؛ مردم عاشق این مسائل هستند. مدرک این ادعا هم نحوه برخورد آنها با فیلمهایی از این دست مانند؛ پیشتازان فضا، جنگهای ستارهای وای تی است. یوفولوژیستها معتقدند این بزرگترین واقعه تاریخ است و از یک جهت درست هم میگویند. ولی واقعا در رازول چه گذشت؟
جریان از چه قرار بود؟
در جولای 1947، رازول شهری بسیار کوچک، بیابانی و بیسرو صدا بود که از تعدادی مزرعه و دامداری تشکیل میشد. همچنین خانه اسکادران بمبافکنهای 509 نیز محسوب میشد که در آن زمان یکی از پیشرفتهترینها در نوع خود بود. آنها دو بمب اتمی در ژاپن انداخته بودند و چند بمب دیگر هم در اقیانوس آرام آزمایش کرده بودند.
جنگ تازه تمام شده بود و همه چیز داشت به حالت عادی باز میگشت که اتفاق عجیبی افتاد. از آسمان چیزی بزرگ و نقرهای رنگ با سرعت و سر و صدای زیاد سقوط کرد. یکی از گلهداران قطعات و تکههای آن شیء را که افتاده بود، پیدا کرد و به پایگاه هوایی گزارش داد. دولت به سرعت وارد عمل شد و برای اولین و آخرین بار در تاریخ ایالات متحده در روزنامهها اعلام کرد که یک بشقاب پرنده را که سقوط کرده، در اختیار دارد.
طبیعتا چنین خبری، سرتیتر تمام خبرگزاریها در سراسر کشور شد. رادیوها اعلام کردند: «امروز هشتم جولای دولت اعلام کرد که یک بشقاب پرنده پیدا کرده، این بزرگترین اتفاق امسال است.»
اما روز بعد، خبرها به کل حالت دیگری به خود گرفتند. توضیح این واقعه هم حالت زمینیتری پیدا کرد. در روزنامهها اعلام شد که چیزی که پیدا شده، یک بالون هواشناسی بوده ، نه یک بشقاب پرنده. در نتیجه مردم رازول برگشتند سر کارهای مزرعه و دامداری خود و زندگی به حالت عادی بازگشت.البته این پایان داستان نبود و بعضیها هم قرار نبود آن را فراموش کنند.
سالها گذشت و گذشت. کلماتی مانند یوفولوژی و یوفولوژیست وارد فرهنگهای لغت شد. دو نفر باعث شدند داستان رازول دوباره از فراموشکده تاریخ به دنیای ما پا بگذارد. این دونفر کسانی نبودند جز جسی مارسل که یک افسر بازنشسته ارتش بود و استنتون فریدمن، کسی که روزها یک فیزیکدان مهربان است و شبها تبدیل به مشهورترین یوفولوژیست جهان میشود.
او با صراحت میگوید: «من پس از 30 سال تحقیق متقاعد شدهام که دولت ایالات متحده یک بشقاب پرنده ساقط شده و چند جسد بیگانهها را در نیومکزیکو به دست آورده است. این یکی از بزرگترین داستانهای این هزاره است.» صبر کنید. این ادعای بسیار بزرگی است! ما به کمی اطلاعات دیگر هم نیاز داریم. بیایید کمی عقبتر برگردیم.
در سال 1947، جسی مارسل، افسر اطلاعات و امنیت پایگاه هوایی رازول بود. زمانی که خبر سقوط یک بشقاب پرنده همه جا پیچید، ماموریت مارسل بررسی این داستان بود اما سالها بعد و پیش از مرگش تصمیم گرفت حقیقت داستان را به فریدمن بگوید. با این کار، او تخم توطئه رازول را کاشت.
فریدمن میگوید: «من با جسی در سال 1978 صحبت کردم. این قبل از این بود که کتابی در این باره نوشته شده باشد. هنوز هیچ سر و صدایی در مورد این اتفاق وجود نداشت. یوفولوژیستها هیچ چیزی درباره رازول نمیدانستند. همه چیز آنجا بود ولی کسی از آن خبر نداشت.»
جسی مارسل در یکی از مصاحبههای ضبطشدهاش در سال 1980 میگوید: «ما یک تکه فلز داشتیم. حداقل ظاهری فلزی داشت. خاصیت ارتجاعی نداشت؛ ولی به نازکی فویل سیگار بود.»
در جایی دیگر میگوید: «من خواستم آن را خم کنم ولی نمیشد. به من گفتند که نه میتوان آن را خم کرد و نه روی سطح آن علامتی گذاشت. من هم آن را روی زمین گذاشتم. یک پتک برداشتم و روی آن کوبیدم. پتک از روی آن مثل یک فنر برگشت.»
در ادامه جسی توضیح داد: «آن یک بالون هواشناسی نبود. هواپیما یا وسیله نقلیه هوایی شناخته شدهای هم نبود. چه چیزی میتوانست باشد؟ نمیدانم!»
فریدمن میگوید: «در موقعیت و شرایط او، هیچ دلیلی وجود نداشت که بخواهد دروغ بگوید. مخصوصا اینکه او افسر اطلاعات و امنیت یکی از پیشرفتهترین پایگاههای نظامی جهان در آن زمان نیز بود. اصلا با عقل جور در نمیآید که چنین انسانی بخواهد این چنین داستانی سر هم کند.»
فریدمن نمیتوانست این داستان را رها کند. پس شروع به تحقیق و مصاحبه با کسانی کرد که در مورد این ماجرا حرفی برای گفتن داشتند. بسیاری از کسانی که او با آنها مصاحبه کرد امروز از دنیا رفتهاند؛ ولی خوشبختانه فیلم ضبط شده صحبتهای آنان هنوز موجود است.
در یکی از همین مصاحبه ها، بیل برازل، پسر گلهداری که یوفوی سقوط کرده را پیدا کرد، میگوید: «من نمیدانم آن، چه چیزی بود؛ چیزی شبیه چوب بالسا (چوب سبک و محکم ماکت سازی) بود؛ اما آتش نمیگرفت و من هم نمیتوانستم با چاقو روی آن هیچ خطی بیندازم.»
رابرت اسمیت، یک خلبان بازنشسته نیروی هوایی نیز میگوید: «یک تکه از آن ورق مانند به طول حدود 10 سانتیمتر را در دست گرفتم. آن را در مشتم مچاله کردم. دستم را که باز کردم، بلافاصله دوباره صاف شد. هیچ تغییری در ظاهرش نمیشد داد.»
کم کم داستان رازول داشت جالب میشد. مسلما اتفاق عجیبی در آنجا افتاده بود؛ ولی چه اتفاقی؟ و چرا رازول؟ به نظر میرسید بیگانهها نمیتوانند در مقابل ترکیب سلاحهای اتمی، موشکهای بزرگ و رادار مقاومت کنند.
ما میدانیم که اتفاق عجیبی در رازول رخ داده بود. همینطور هم میدانیم که اگر استنتون فریدمن با جسی مارسل صحبت نکرده بود، هیچ کدام از ما این داستان را نمیشنیدیم. مارسل به فریدمن توضیح داد که یک بشقاب پرنده در رازول سقوط کرده. فریدمن هم شروع کرد به بسط یک تئوری جدید.
او میگوید: «در پایان جنگ جهانی دوم، سه نشانه برای بیگانههای هوشمند کافی بود تا متوجه شوند انسانهای بدوی زمینی که تا آن روز بدترین خراب کاریهایشان، جنگهای قبیلهای بود، حالا دیگر میتوانند برای آنها هم خطرناک باشند. این نشانه ها، بمب اتم، موشکهای V2 و رادارهای قدرتمند بودند. جالب نیست که تنها مکان روی این سیاره که در جولای 1947 این سه تکنولوژی را یک جا داشت، جنوب شرقی نیو مکزیکو بود؟»
فریدمن توانسته بود حدس بزند که بیگانهها احتمالا به چه چیزی فکر میکنند. اما اگر بشقاب پرندهای در رازول بود، آنجا فرود نیامده بود؛ بلکه سقوط کرده بود. شاید اصلا داستان از قرار دیگری بوده و مقصد آن بشقاب پرنده جای دیگری در کهکشان مثلا سیاره زهره بود. ما هم ممکن است هیچ وقت این را نفهمیم.
روایت آخرین بازمانده
تنها یک نفر امروز زنده است که عملا ادعا میکند تکهای از آن بشقاب پرنده را در دست گرفته است. او یک نظریهپرداز توطئه نیست. شغل او، جراح پرواز است و برای ارتش ایالات متحده کار کرده است. نام او هم جسی مارسل جونیور است.
او میگوید: «با بررسی تمام جوانب میبینیم که تنها توضیح باقیمانده، یک وسیله فرازمینی است. ممکن است توجیه عجیب و غریبی باشد؛ ولی درعینحال، سادهترین توضیح تمام این اتفاقات است.»
خوشبختانه قبل از اینکه جسی مارسل آن شب، تکههاییافته شده را به هنگر شماره 84 تحویل دهد، سری به خانه خود زد تا آنها را به پسرو همسرش نشان دهد.
او میگوید: «آن شب در جولای 1947 را که در رازول بودیم نمیتوانم فراموش کنم؛ چون شب خیلی خاصی بود. آن شب، زندگی من را به دو بخش قبل از اتفاق و بعد از اتفاق تقسیم کرد. آن شب خوابیده بودم. حدود ساعت 1 یا 2 نیمه شب بود. پدرم داخل شد و من را بیدار کرد. به من گفت: «بیا جسی. میخواهم چیزی به تو نشان بدهم.» خیلی هیجان زده بود. او مردی نبود به این راحتیها هیجان زده شود. پس من هم حدس زدم چیزی که میخواهد نشانم بدهد خیلی باید مهم باشد. او رفت و مادرم را هم بیدار کرد. بعد چیزهایی را که آورده بود کف آشپزخانه روی زمین چید. بعد گفت: «اینها تکههای یک بشقاب پرنده هستند.» یکی از تکهها مقطعی به شکل حرف ای انگلیسی داشت. کنارش هم علامتهایی داشت که شبیه هیروگلیف بود. از پدرم پرسیدم که اینها چه هستند؟
او تا آنجا که حافظهاش یاری میداد، آن علائم را روی یک مدل کشیده تا به دنیا نشان دهد آن شب چه دیده است.» او توضیح میدهد: «روی سطح داخلی این قطعه، سمبلهایی وجود داشت. من آنها را شبیه چیزهای دیگر تجسم میکردم و حفظ کردم. مثلا یکی از علامتها شبیه به یک فک بود که توپی روی بینی خود نگه داشته بود. معنی این سمبلها را نمیدانم. ما حدود 10 یا 15 دقیقه به آنها نگاه کردیم. بعد پدرم گفت اینها را طوری حفظ کن که تا آخر عمرت فراموش نکنی. من هم الان که حدود 60 سال از آن شب میگذرد، هنوز تمام آنها را به خاطر دارم.»
آن بقایا، پس از اینکه به هنگر 84 منتقل شدند، سریعا توسط ارتش با کس دیگری جابهجا شدند تا خبرنگاران به مسیر دیگری هدایت شوند.
او میگوید: «من عکسهای پدرم را در کنار تکههایی از بقایا دیدم. به او گفتم که آنها چیزهایی نبودند که آن شب در رازول به خانه آورده بود. او هم گفت که ممکن است در آن عکسها چیزهایی از سقوط اصلی وجود داشته باشد؛ ولی بیشتر آنها با چیزهای دیگری عوض شده بودند.»
در مصاحبهای که فریدمن با ژنرال دوبوز انجام داد، از او پرسید: «از صحبتهای شما اینطور استنباط کردم که داستان بالون، نوعی سرپوش برای اصل ماجرا بود. درست است؟» ژنرال دوبوز هم جواب داد: «کاملا! ما میدانستیم که این سرپوش است ولی از آن برای کنترل و متقاعد کردن رسانه استفاده کردیم.»
سرپوش دولت ایالت متحده
بیایید فکر کنیم که یک بشقاب پرنده، واقعا در رازول سقوط کرده است. چرا دولت باید آن را انکار کرده و روی آن سرپوش بگذارد؟
دو سال از جنگ جهانی دوم گذشته است. تنشها بین کشورهای مختلف بالا گرفته و جنگ سرد نیز در حال اوج گرفتن است. مطمئنا این شرایط، زمان خوبی برای اعتراف به اینکه دولت کنترل آسمان کشورش را در دست ندارد، نیست.
فریدمن میگوید: «اگر دولت این کار را نمیکرد، باید تعجب میکردیم. توقع داشتید چه بگویند؟ که بیگانهها دارند به ما سر میزنند؟! ما نمیدانیم آنها چه میخواهند، از کجا میآیند یا چطور کار میکنند؟! ما فکر میکردیم شما باید میدانستید؟!»
حال سوال این است که چرا دولت باید در شروع ماجرا از این وسیله سقوط کرده به عنوان «بشقاب پرنده» (Flying Disk) در روزنامهها یاد میکرد؟ دو احتمال وجود دارد؛ یکی اینکه یک نفر در ردههای پایین ارتش هیجانزده شده و اشتباهی لپی مرتکب شده است. اما طبق ضوابط ارتش، فرمانده پایگاه 509 باید اجازه اظهارنظر به مطبوعات را میداد. پس یک اشتباه ساده به نظر محتمل نمیآید. حالت دوم این است که این مساله، طبق برنامهای مشخص در جهت اهداف ضداطلاعاتی بوده. این تئوری میگوید که اول اقرار کنید که یک یوفو بوده. بعد آن را با توضیحی عادی مثل بالون هواشناسی توجیه کنید. در این حالت، احتمال اینکه عوام، توجیه زمینیتر یعنی بالون هواشناسی را باور کنند بیشتر خواهد بود تا یک سفینه فضایی. البته این به همین سادگی هم نیست.
فریدمن میگوید: «اول از همه، مردمی در این شهر هستند که چیزهایی میدانستند. بعد، داستانی به مطبوعات بگویید که بعدا بتوانید آن را انکار کنید. این یکی از بهترین روشهاست. در این حالت مردم، سرپوش را بهتر باور میکنند.»
مخالفان و موافقان
فریدمن با تحقیق در مورد رازول، جریان بزرگی را به راه انداخت. یوفولوژیستها مانند زنبورهایی که به کندو جذب میشوند به رازول میآیند. هر کسی هم برای خودش نظریهای دارد.
دِیو تامس، فیزیکدان و ریاضیدان است. او همچنین رئیس گروهی به نام «نیومکزیکیها برای علم و منطق» است. او میگوید: «در علم میگوییم که برای ادعاهای بزرگ نیاز به مدارک بزرگ است. اگر بخواهید به کسی مسالهای به بزرگی بیگانههایی را که در اعماق فضا سفر میکنند و به زمین آمدهاند ثابت کنید، باید چیزی بیشتر از عکسهای مات ارائه کنید. شما باید مدرکی فیزیکی ارائه کنید؛ چیزی مثل یک قطره خون بیگانه. اگر این کار را بکنید، از داروین هم مهمتر خواهید شد! این داستان تشنگی و کنجکاوی یک دانشمند را برطرف نمیکند. دلیل من هم برای باور نکردن رازول این است که هنوز بیگانهها اینجا نیامدهاند. شاید یک روز بیایند ولی تا امروز نیامدهاند!»
کسانی هم وجود دارند که نظریات دیگری دارند.
تام کری و دان اشمیت، دو یوفولوژیست هستند که حدود 20 سال در مورد حادثه رازول تحقیق کرده و معتقدند حقیقت ماجرا را کشف کردهاند.
تام میگوید: «چیزی که در رازول سقوط کرد، اصلا زمینی نبود. این بر اساس گفتههای دهها نفر از شاهدان سفینه و سرنشینان مردهاش ثابت میشود. ما رد هفت جسد را که از سفینه به بیرون پرتاب شدند، در سه نقطه مختلف پیدا کردیم. ما چند سال پیش فهمیدیم که مک برازل که اولین بار یوفوی سقوط کرده را دیده بود، چند جسد هم در فاصله چند مایلی آنجا پیدا کرده بود.»
اما این را از کجا فهمیده بودند؟ تام و دان با شاهدان و دختران و برادران و نوههای آنها صحبت کردند. همه آنها هم مطالب عجیب و به طرز شگفتآوری شبیه به هم را میگفتند. بخشهایی از این مصاحبهها به این صورت بودند:
سافو هندرسن، همسر خلبان: «آنها کوچک بودند و نسبت به بدنشان سر بزرگی داشتند.»
جرالد اندرسن که در پنج سالگی اجساد را دیده بود؛ «آنها سرهای بزرگی داشتند که در قسمت بالایی پهنتر از پایین بود.»
گلن دنیس، متصدی کفن و دفن رازول؛ «سرها خیلی بزرگتر از بدن آنها بود. چشمهای عمیقی داشتند. جمجمههایشان هم جالب بود چون حالت ارتجاعی داشت و سخت نبود.»
باربارا داگر، نوه کلانتر: «پدر بزرگم میگفت که سرهایشان بزرگ بود و لباسهایی که به تن داشتند مثل ابریشم بود.»
کاترین گرود، دختر خلبان: «آنها نوعی شبه انسان بودند ولی نه کاملا مثل ما.»
باید اقرار کرد که این همه توضیحات شبیه به هم کمی عجیب است. چرا باید این انسانها که سنخیتی با هم ندارند، این داستانها را از خود ساخته باشند؟
حالا فکر کنید که حقیقتا یک نوع حیات بیگانه را ببینید. چرا باید 30 سال صبر کنید تا در مورد آن صحبت کنید؟ این اتفاق کوچکی نیست. پس چرا این همه مدت سکوت کردهاید؟ این در صورتی است که تهدید شده باشید.
گلن دنیس میگوید: «آنها گفتند که ما هیچ چیز ندیدهایم. هیچ چیزی اینجا سقوط نکرده. من گفتم من یک شهروند خوبم. شما هیچ کاری با من نمیتوانید بکنید. آنها هم گفتند چرا میتوانیم. شاید یک روز استخوانهای شما را از داخل شنها پیدا کنند.»
باربارا داگر: «پلیس ارتش آمد و به من و جورج گفتند که اگر ما هر زمانی به هر نحوی چیزی در مورد این ماجرا به کسی بگوییم، نه فقط ما؛ بلکه خانوادههایمان را هم را خواهند کشت.»
جسی مارسل جونیور هم میگوید: «چند بار پدرم در خانه به من گفت هیچ وقت نباید در مورد چیزهایی که میدانم چیزی به کسی بگویم. آنها هرگز اتفاق نیفتادهاند و در نتیجه من نباید در مورد آنها به کسی یا دوستانم چیزی بگویم.»
در مورد محل سقوط هم حرفوحدیثهای زیادی سر زبانهاست. دان و تام یکی از این نظریات را بسط دادهاند. تام توضیح میدهد که به نظر آنها، حدود 35 کیلومتری جنوب شرقی کورونا اولین برخورد سفینه با زمین رخ میدهد. بخشی از آن در آنجا مانده و باقیمانده آن نیز حدود سه تا چهار کیلومتر دورتر با زمین برخورد میکند. تعدادی از اجساد نیز در سایت شماره 1 و تعدادی دیگر در سایت شماره 2 یافت شدهاند. در نهایت، بخش دوم دوباره به هوا بلند شده و حدود 27 کیلومتری سایت دوم به زمین مینشیند. «البته هنوز سایت سوم را پیدا نکردهایم ولی به دنبال آن میگردیم.»
فریدمن هم میگوید: «تا جایی که به من مربوط میشود، دو سقوط رخ داده است؛ از طرفی عدهای هستند که میخواهند عظمت حادثه رازول، آنان را در مرکز توجه قرار دهد. آنها بر مکانهای دیگری تاکید دارند و عدهای هم هستند که بر سر این نظریات باقی میمانند؛ حتی مدتها بعد از اینکه دادهها نشان میدهد اشتباه کرده بودند.»
پس امروزه میبینیم که داستان رازول، صنعت جدیدی را به راه انداخته است و هر کس بر اساس سلیقه خود حرفی برای گفتن دارد.
توضیح بدهید!
در این بین اتفاق جالبی افتاد؛ در اوایل دهه 1990، فرماندار نیومکزیکو آنچنان تحت تاثیر این جریان قرار گرفت که از نیروی هوایی خواست نوعی توضیح در مورد این حادثه ارائه دهد. دولت هم در کمال تعجب به این درخواست جواب داد.
گزارش دولت با عنوان «حقیقت در برابر تخیل در صحرای نیومکزیکو»، آنچنان هم برای خواندن، مطلب جالب توجهی نیست. پس از خارج کردن هزاران دلار و به کار گرفتن بیش از 30 نفر در طول مدتی حدود دو سال، دولت گزارشی 975 صفحهای در مورد این حادثه منتشر کرد و در آن مدعی شد که آنچه در رازول سقوط کرده بود، پروژهای سری به نام «پروژه موگول» بود.
دیو تامس توضیح میدهد: «اطلاق عنوان بالون هواشناسی به آنها کار غیرعادلانهای بود. اینها بالونهای معمولی نبودند. آنها غولهایی با 180 متر بلندی بودند که کلی متعلقات دیگر به آنها نصب شده بود. آنها رادار گریز بودند و ظاهری با جلای فلزی داشتند.»
آیا ممکن است دولت راست گفته باشد؟ اگر اینطور است، چرا باید یک گزارش 300 صفحهای دیگر هم برای توجیه علائم شبه هیروگلیف جسی مارسل جونیور تهیه کند؟
بیایید از اول ببینیم چه اتفاقی افتاد. چیزی در رازول سقوط میکند. ارتش میگوید که یک بالون هواشناسی بوده است و گزارش رازول را منتشر میکند. بیشتر از 900 صفحه توضیح برای قبولاندن چیزی که ظاهرا یک بالون ساده است، به نظر برای عدهای مشکوک است.
فریدمن میگوید: «پروژه موگول نمیتواند قابل قبول باشد؛ چون همه چیز درباره آن اشتباه است. ویژگیهای توضیحات افرادی که در ماجرا شاهد وقایع بودند، اصلا با توضیحات گزارش رازول نمیخواند. فویل بالون موگول را یک بچه سه ساله میتواند پاره کند. چوب بالسای آن را هم یک بچه میتواند بشکند؛ در صورتی که شاهدان میگویند که نه آتش میگرفت و نه میشد آن را شکست. اینها یک چیز نمیگویند. چیز دیگری که درباره موگول مشکوک است، این است که هیچ تکنولوژی سری در ساختن این بالونها بهکار نرفته است. همه چیز آن خیلی عادی بود. تنها چیز سری آن، هدف وجودیاش بود.»
در صفحه 302 گزارش رازول هم سعی شده تا معنی علامتهای روی نوار «آی» شکل توضیح داده شود. چه توضیحی هم از این سادهتر که برچسب روی این قطعه ساخت یک شرکت تولید اسباب بازی است که یک سری نقوش را برای رد گم کردن وسایل جاسوسی چاپ کرده است؟
جسی جونیور میگوید: «من این علامتهایی را که در گزارش چاپشده، دیدهام. پهنای آنها بیشتر از آن چیزی است که آن شب پدرم به خانه آورد. نقوش آن هم زمین تا آسمان با این گل و بتهها تفاوت دارد آن علامتها کلا چیز دیگری هستند.»
داستان آدمکها
در سال 1997، نیروی هوایی گزارش 300 صفحهای دیگری در مورد حادثه رازول با نام «گزارش رازول - پرونده بسته» را منتشر کرد. این گزارش سعی داشت اجسادی را که مردم دیده بودند توجیه کند. یک توجیه ابلهانه دیگر؛ آدمکهای مصنوعی سقوط کرده.
نیک رِدفِرن، یک محقق پدیده اشیای پرنده ناشناس است و تاکنون هفت جلد کتاب در حیطه پارانرمال به رشته تالیف در آورده است. زمانی که ایده آدمکها مطرح شد، او بلافاصله نظرش را ارائه داد.
او میگوید: «رازول هر روز بیشتر و بیشتر غیرقابل توضیح میشود و به همین خاطر هم راز آن هنوز برای ما آشکار نشده است. مردم هم از خود میپرسند، شاید یک یوفو بوده؟ شاید یک بالون بوده؟ شاید آدمک بوده؟ ولی در نهایت برای من قابل قبول نیست که نظریات ارتش را باور کنم. برای من عجیب است که دولت چرا این همه نظریات مختلف و متناقض با روایت شاهدان ارائه میدهد؟»
ولی اگر این ادعا درست باشد، واقعا چرا باید دولت آدمکهای آزمایشهایش را همینطور در بیابان رها کند؟ خوب جواب آن هم برای آزمایشهایی مانند تست صندلیهای پرتاب جنگندهها در ارتفاعات بسیار زیاد است. ولی گاف این ادعا وقتی معلوم میشود که بدانیم استفاده از آدمکها برای اولین بار در سال 1953 شروع شد.
فریدمن توضیح میدهد: «بین سالهای 1953 و 1947 شش سال فاصله است که احتمالا آدمکها با سفر در زمان آن را طی کردهاند! مشخص است که این ادعاها مضحک هستند. دوما اینکه این آدمکها باید هم قد و هم وزن با یک خلبان باشند.»
تام کری هم میگوید: «شاهدان همه به یک صورت میگویند که اجساد، حدود 1 متر تا 3/1 متر قد داشتند. رنگ آنها هم سبز مایل به خاکستری و صورتی بوده. بینی آنها هم وجود نداشته. فقط دو سوراخ در جای بینی وجود داشته. لب نداشتند. دهان آنها هم مانند اینکه با تیغ بریده شده باشد، شکافی کوچک بوده. برجستگی کوچکی در محل گوش وجود داشته و مو هم نداشتند. شکل کلی سر آنها مانند یک تخممرغ برعکس بوده است. مسلما هیچ یک از این توصیفات، شبیه یک آدمک آزمایشی نیست.»
جدا از اینکه مردم آدمک دیدهاند یا اجساد بیگانه ها، یک مطلب مهم باقی میماند.
اگر تمام این ماجرا توهم احمقانه چند نفر آدم ساده است، چرا نیروی هوایی باید این همه هزینه و زمان را صرف انکار ادعاها مبنی بر وجود اجساد بیگانهها کند؟
به عقیده دیو تامس: «نظریات توطئه، خود سوخت خود هستند و هر تلاشی برای توضیح این نظریه، خود به بخشی از نظریه توطئه تبدیل میشود. در هر صورت مردم این جور مسائل را دوست دارند و این یک جور داستان هیجانانگیز میشود.»
در اینکه خود ارتش در به راه انداختن سر و صداها و ایجاد نظریات توطئه سهم مهمی دارد، شکی نیست؛ ولی آیا اینها به ما در فهمیدن حقیقت ماجرا کمکی میکنند؟ متاسفانه، نه زیاد! شاید همین نکته اساسی این ماجرا باشد.
آلمان نازی و رازول
بیایید به اول ماجرا برگردیم. دو سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته است. دشمن بزرگ ایالات متحده بیگانهها نیستند؛ بلکه آلمان نازی است. شاید آن شب، مردم رازول حقیقتا یک بشقاب پرنده دیدند. اگر آنچه آنها دیدند سفینهای از فضا نبود، چه؟ اگر آنچه دیدند یک دستگاه فوق پیشرفته طراحی شده توسط نازیها بود، چه؟
نیک رِدفِرن میگوید: «یکی از شایعاتی که سالها بر سر زبان هاست، میگوید که نازیها در تلاش بودند تا وسیلهای به شکل یک بشقاب پرنده تولید کنند. حال این را فراموش نکنید که بسیاری از این شایعات و داستانها ممکن است حقیقت نداشته باشند و حاصل یک کلاغ و چهل کلاغ عدهای زودباور یا افسانههای محلی و از این دست باشند. ولی در مورد این مساله مدارکی وجود دارد که نشان میدهد نازیها واقعا درحال کار روی چنین دستگاهی بودند. آرشیوهای FBI نشان میدهد که مصاحبههای انجام شده با زندانیهای جنگی و خلبانهای جنگ جهانی دوم ثابت میکنند نازیها حتی در پایگاههای مختلفی در آلمان، پروازهای آزمایشی نیز با این وسیله گرد و بشقاب شکل انجام دادهاند.»
حال این چه ربطی به رازول دارد؟ داستان از این قرار است که دانشمندانی که روی چنین پروژههای سری در آلمان نازی کار میکردند، به صورت مخفیانه به آمریکا برده شدند. نام این عملیات، پروژه گیره کاغذ (Project Paperclip) بود.
نیک رِدفِرن میگوید: «این پروژه در اواخر جنگ جهانی شروع شد تا از دانشمندان آلمان نازی در جهت اهداف و تحقیقات جنگی آمریکا استفاده شود. البته در همان زمان هم مشخص شد که دشمن آمریکا، آلمان نخواهد بود؛ بلکه شوروی در مقابل آمریکا قرار خواهد گرفت. با شکست آلمانها هم سعی شد تا آنجایی که امکان داشت و قبل از اینکه روسها دستشان به آنها برسد، دانشمندان آلمانی را به آمریکا ببرند.»
حدس بزنید آنها را به کجا بردند؟ جنوب شرقی نیو مکزیکو! آیا ممکن است بشقاب پرندهای که در رازول سقوط کرد، یک وسیله آلمانی بوده؟
نیک رِدفِرن ادامه میدهد: «یکی از دلایل اصلی مبنی بر اینکه پروژه گیره کاغذ محرمانه و بحثبرانگیز باشد، این بود که بسیاری از این دانشمندان، کسانی نبودند که فقط به دستور نازیها به کار بپردازند؛ بلکه خود آنها نازیهای متعصب بودند. البته اگر مردم از این مساله با خبر میشدند، مسلما عکسالعملهای بدی نسبت به آن نشان میدادند.»
یک احتمال دیگر هم وجود دارد؛ اگر دولت ایالات متحده این بحثها را به راه اندخته تا حواسها را از پروژههای فوق سری خود منحرف کند، چه؟
در مورد آدمهای کوچک سبز رنگ چه؟ پروژه گیره کاغذ ممکن است تا حدی توضیحی قابل قبول در مورد دیسک پرنده باشد؛ ولی رانندههای یک متری آن چه؟
یک توضیح ممکن است این باشد که در پروازی آزمایشی، میمونهایی که سوار آن وسیله بودند، در اثر سقوط مرده و مردم، آنها را با چیز دیگری اشتباه گرفتهاند. این نظریه هم یک اشکال بزرگ دارد.
فریدمن میگوید: «هیچ چیزی که به عنوان انسان ساخت قابل شناسایی باشد، در این ماجرا دیده نمیشود؛ نه لوله دیده شده، نه سیم، نه ماسک تنفس، نه پیچ و نه هیچ دیگری که قابل شناسایی باشد. اگر این کار نازیها بوده، آنها چطور توانسته بودند در آن زمان، چنین چیزی بسازند؛ در صورتی که ما امروز، یعنی 60 سال بعد از آن هنوز چنین وسیلههایی را نساختهایم.»
حال با در نظر گرفتن تمامی موارد، میبینیم که اصلا مهم نیست یک بشقاب پرنده در رازول سقوط کرده یا نه! کسانی که به وجود حیات هوشمند فرازمینی معتقد باشند، بر سر اعتفاد خود میمانند و شکاکانی هم که هیچ چیزی را تا در یک مجله علمی نبینند، باور نمیکنند، بر سر حرفهای خود باقی میمانند.
تام کری میگوید: «خیلیها از ما میپرسند که آنها از کجا آمدهاند؟ یا چگونه سفینهای که بین کهکشانها یا ستارهها سفر میکرد، روی زمین سقوط میکند؟ جواب من این است: نمیدانم! ولی بههرحال این اتفاق افتاد.»
فریدمن هم میگوید: «من نمیتوانم به موضوعی هیجان انگیزتر از این فکر کنم و چیزی که به من انرژی میدهد، پاسخ مردم به تحقیقاتم است. بله، من هم در یوفولوژی منتقدانی دارم؛ ولی مساله این است که اگر ما چیزی میدانیم، مسؤولیت داریم که در موردش صحبت کنیم. من هم دارم همین کار را میکنم.»
دیو تامس میگوید: «من فکر میکنم تنها چیزی که استنتن فریدمنها و یوفولوژیستهای دیگر را متقاعد میکند رازول آن چیزی نبود که فکر میکنند، نشستن یک یوفو روی چمنهای کاخ سفید است؛ درحالیکه سرنشینهایش از آن پایین میآیند و بعد از احوالپرسی میگویند، باور کنید رازول کار ما نبود!»
نظرات
ارسال نظر