این قطار به هیچ جا نمی رود

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود. او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود. تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود. آنروز لوری و تامز به خانه پدر آمده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند. دیوید با صبوری به حرف آنها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به آنها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او می‌خواست آن دو را کمی آرام کند و سپس در یک زمان مناسب با آنها حرف بزند. ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه آنها بود و آنها تصمیم گرفتن با مترو بروند. آنها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدند. قطار با سرعت زیادی حرکت میکرد و این کمی غیره طبیعی به نظر می‌رسید. در ان بعدظهر تعطیل باید قطار شلوغ باشد ولی اینگونه نبود انگار آنها تنها سرنشینان آن قطار بودند. البته یکنفر هم چند ردیف جلوتر از آنها نشسته بود . حس پلیسی دیوید به آن می‌گفت که باید خبری باشد. تامز و لوری هم همین احساس را داشتند. تامز به پدرش گفت فکر میکنم قطار را اشتباه سوار شده‌ایم و در همان لحظه رو کرد به طرف تنها مسافر قطار ببخشید آقا این قطار کجا می‌رود؟ آن مرد چهره رنگ پریده‌ای داشت و قیافه اش بیشتر به رهبر یک اکستر شبیه بود همانطور که داشت واگن را ترک می‌کرد به آنها گفت این قطار به جایی نمی‌رود. لوری از ترس گریه میکرد. هنگامی که دیوید به طرف واگنی که مرد رفته بود دوید هیچ نشانی از او نبود تمام واگن های دیگر خالی بود از آن بدتر هیچ مسئولی و راننده‌ای در قطار نبود. دیوید نزد بچه‌ها برگشت سرعت قطار هر لحظه بیشتر میشد. دیوید احساس کرد نیروئی عجیبی آنها را احاطه کرده. لوری از حال رفته بود تامز گفت حالا چکار کنیم پدر؟ دیوید او را دلداری داد و گفت: نترس پسرم مطمئن باش که اتفاقی نمی‌افتد..در همین هنگام سرعت قطار کمتر شد و بعد از چند لحظه کاملا ایستاد. آنها به سرعت از قطار پیاده شدند اینجا همان جائی بود که سوار قطار مترو شده بودند جلوی خانه خودشان. دیوید جکسون و پسر و عروسش بسیار متعجب بودند و خدا را شکر کردند که از این حادثه جان سالم بدر بردند. آنها بطرف خانه رفتند. هنگامیکه میخواستن وارد خانه بشوند بوی شدید گاز از خانه خانم اوستر به مشامشان خورد. خانم اوستر بیوه زنی بود که همسایه دیوار به دیوارشان بود. دیوید چندبار او را صدا زد اما هیچ صدائی نشنید. آنها مجبور شدند در را بشکنند. هنگامیکه وارد خانه شدند خانم اوستر بیهوش به روی مبل افتاده بود. تامز به سرعت شیر گاز را بست و پنجره ها را باز کرد. خانم اوستر پس از مدتی بهوش آمد. او غذا را روی اجاق گذاشته بود و بخاطره اینکه سن بالایی داشت خوابش برده بود. لوری هنوز مضطرب بود و در اطاق قدم میزد. ناگهان صدای جیغ او دیوید و تامز را هراسان کرد. او با دست دیوار را نشان میداد به روی دیوار قاب عکسی بچشم می‌خورد. او همان مردی بود که در قطار دیده بودند . خانم اوستر گفت: او «آلن» همسر من است حدود 29 سال پیش مرده، همیشه به من میگفت تو تنها نمی‌مانی من همیشه مراقب تو هستم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...