بنای یادبود برای یک راز

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

در نزدیکی دهکده «پاویا» (Pavia) واقع در پنسیلوانیا، قطعه سنگ بزرگ و منحصر به فردی وجود دارد کهبه یاد بود واقعه اسرار آمیزی که هیچگاه فاش نشد، از سوی اهالی آنجا برپاشده است.

ماجرا از این قرار بود که در بامداد روز 24 آوریل 1856، مردی بنام «ساموئلکاکس» (Samuel Cox) ناگهان صدای پارس سگ خود را در نقطه ای از جنگل انبوهکه کلبه کوچک او را احاطه کرده بود، شنید. کاملاً تشخیص می داد که اینحیوان زبان بسته، مانند همیشه پارس نمی کند و حالت غیر عادی در صدای اواحساس می شد. شتابان تفنگ خود را برداشت و از کلبه خارج شد تا ببیند چهاتفاقی افتاده است، ولی قبل از آنکه بتواند نقطه ای را که صدای پارس سگ ازآنجا بگوش می رسید مشخص سازد، صدای سگ خاموش شد. «ساموئل» اعتنائی به اینموضوع نکرد و برای انجام پاره ای کارها، به آلاچیق کوچکی که در حاشیه جنگلساخته بود رفت، و یک ساعت بعد، هنگامی که بازگشت، مشاهده کرد که سگش درکنار همسرش «سوزانا» (Susannah) ایستاده است، ولی از دو پسر کوچکش «جرج» هفت ساله و «ژوزف» پنج ساله خبری نیست. ابتدا تصور کرد که فرزندانش در کلبهسرگرم بازی هستند، و همسر او نیز خیال می کرد که بچه ها همراه پدرشان بهجنگل رفته اند، ولی هنگامی که موضوع را با یکدیگر در میان گذاشتند، نگرانیشان شدت گرفت و هر دو به جستجوی فرزندانشان پرداختند. سگ باوفا که می دانستکه برای این بچه های کوچک اتفاقی افتاده فقط پارس می کرد و بدون هدف ورجهورجه می کرد.

پدر و مادر بیچاره، وحشت زده با دستپاچگی به داخل جنگل دویدند، با آوایبلند بچه هایشان را صدا می زدند و گوش می ایستادند تا بلکه پاسخی از جانبآنها بشنوند، وی هیچ خبری از آنها نبود. انگار آب شده و به زمین فرو رفتهبودند.

«ساموئل» دیوانه وار به سوی کوهستان براه افتاد و به خانه نزدیکترینهمسایگانشان رفت تا از آنها کمک بخواهد. یکی از همسایگان، سوار بر اسب خودبجستجو پرداخت و سایر همسایگان نیز همراه «ساموئل» برای یافتن فرزندانگمشده، تلاشی دسته جمعی را آغاز کردند.

شب هنگام، بالغ بر یکصد زن و مرد جمع شده بودند تا عقل هایشان را روی همبگذارند و برای یافتن بچه های گمشده، چاره اندیشی کنند ولی با همه جستجوئیکه بعمل آوردند، سرانجام دست خالی بازگشتند. آنشب، شب گرمی بود و این شانس وجود داشت که دو پسر گمشده، از سرما در امان باشند و احتمالاً زنده بمانند.

سپیده دم روز بعد، جستجوی پی گیر دوباره از سر گرفته شد. عده زیادی ازمردم، از کیلومترها دورتر آمده بودند تا داوطلبانه به گروه جستجوگرانبپیوندند. با این حال، آن روز نیز بدون آنکه اثری از پسران گمشده بدست آیدسپری شد. جستجوی این عده، مدت ده روز ادامه یافت و بیش از یکهزار نفر همه سوراخ سنبههای کوهستان را وارسی کردند، ولی هیچ نتیجه ای بدست نیامد.

زن سالخورده ای که به فال بینی و جادوگری معروف بود، وارد عمل شد و سعی کرداز این راه، رد پای بچه های گمشده را بیابد ولی کار او صرفاً جنبه کلاشی وسودجوئی داشت و از این کار نیز نتیجه ای عاید نشد. در یک چنین اوضاع و احوالی که پدر و مادر بخت برگشته حال خود را نمیدانستند، طبق معمول شایعاتی رواج یافت، و این شایعه تلخ بر سر زبان هاافتاد که اولیای اطفال، با همکاری یکدیگر فرزندان خود را به قتل رسانده اندو چند تن از افراد، که بیش از دیگران کنجکاو بودند، حتی کف کلبه و زمیناطراف آنرا کندند تا شاید اجساد این دو پسر گمشده را بیابند، ولی تیر آنهانیز به سنگ خورد.

بیست کیلومتر دورتر از آن محل، کشاورز جوان و آرامی به نام «جاکوب دیبرت» (Jacob Dibert) زندگی می کرد... و او خواب عجیبی دید. خواب دید که تک وتنها در میان جنگل، به جستجوی این بچه ها که هرگز آنها را ندیده بود،پرداخته است. و خود را در میان جنگلی مشاهده می کرد که هرگز قبلاً آن راندیده بود.

این کشاورز جوان، در عالم خواب، درخت تنومندی را مشاهده کرد که بر زمینافتاده بود و به فاصله ای از آن، یک گوزن مرده روی زمین دراز کشیده بود. اوبالای سر گوزن رسید و به مسیری که قطرات خون از بدن حیوان ریخته بود چشمدوخت. در آنجا یک کفش بچگانه پیدا کرد. چند قدم دورتر رودخانه ای از آنجامی گذشت. از آن رودخانه عبور کرد و در آنسوی رودخانه، در لابلای ریشه هایبهم پیچیده درختان و جسد دو پسر گمشده را یافت.

«جاکوب» خواب خود را برای همسرش تعریف کرد. ولی آنها ترجیح دادند که دربارهاین خواب به کسی حرفی نزنند. شب بعد، دوباره همین خواب بسراغ «جاکوب» آمد واین کشاورز جوان تصمیم گرفت راجع به این خواب، فقط با برادرش که به آنمنطقه آشنائی کامل داشت صحبت کند، و آندو به اتفاق یکدیگر به جستجوی محلیکه در خواب دیده بودند پرداختند. و چنین مکانی وجود داشت. پنج دقیقه بعد،به درخت فرو افتاده رسیدند که گوزن مرده ای در کنار آن روی زمین افتادهبود. درست مانند صحنه ای که «جاکوب» در خواب دیده بود. در حدود هشت متردورتر، یک کفش بچگانه روی زمین دیده می شد... و بالاخره چند قدم پائین تر،بعد از رودخانه اجساد دو پسر کوچک بدست آمد. این دو کودک در تاریخ 8 مه 1856 در گورستان «مانت یونیون» (Mount Union) بخاک سپرده شدند.

در پنجاهمین سالروز این واقعه عجیب و باور نکردنی، از طرف اهالی، سنگ بزرگیبعنوان یادبود، در نزدیکی محلی که اجساد دو پسر گمشده در آنجا پیدا شدهبود نصب گردید. این سنگ یاد بود، هنوز هم در آنجا وجود دارد و یادآور رازبزرگی است که هیچگاه فاش نشد و هنوز که هنوز است، دانشمندان را به شگفتیواداشته است.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...