داستان سلیمان کاپار

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

این داستان خلاصه ای از گزارش 14 صفحه ای  دکتر استیونسون از کودکی به نام سلیمان است سلیمان کاپار در سال 1966 در شهر کوچکی در سواحل مدیترانه متولد شد او زمانی که می توانست کلمات را کنار هم بچیند انگشتش رابه طرفی می کشید و به پدر و مادرش التماس میکرد که او را به (نهر) ببرند از ان موقع به بعد او مدام این خواهش را از انها میکرد همانطور که توانایی کودک در سخن گفتن افزایش می یافت جزییات بیشتری از زندگی پیشینش شرح می‌داد می گفت که قبلا نامش مهمت بوده و در روستای اکبر به کار اسیابانی اشتغال داشته و در یک مشاجره به قتل رسیده است او با استفاده از زمان حال در جملاتش مصر بود که من متاهلم و دو پسر و یک دختر دارم  او مادرش را به خاطر می اورد و می گفت که پدرش بر سر او هوو اورده است او نحوه مردنش را توصیف میکرد که یک مشتری عصبانی که نام او نیز مهمت بوده با یک بیلچه ارد به سر او زده و او را به قتل رسانده است

سلیمان کوچولو به قدری این داستان را تکرار میکرد که مادرش نا گزیر به روستای اکبر که چندین روستا از محل سکونتشان فاصله داشت برد سلیمان او را تا نهر و اسیاب راهنمایی کرد و وقتی به محل سک.ونت قبلیشان رسید به طرف ان اشاره کرد  در سفر دومش به انجا او با مادر مهمت بکلر روبرو شد و بلافاصله او را شناخت و به او سلام کرد ان زن اعتراف کرد که پسرش یه اسیابان بوده که چهار سال پیش تر از ان در مرافعه ای با یک بیلچه ارد به قتل رسیده است سوابق دادگاه توضیحاتی را که سلیمان درباره قتل میداد را تایید می کرد او در مورد جزییات خانواده نیز از قبیل ازدواج مجدد پدر واقعیت را گفته بود

این دو خانواده تا قبل از انکه این اتفاقات رخ دهند همدیگر را نمی‌شناختند خانواده سلیمان گندمهایشان را در اسیابی در دهکده خودشان اسیاب می کردند سلیمان همانطور که بزرگتر میشد با خانواده مهمت ملاقاتهای مکرری داشت و همچنان معتقد بود که مهمت بکلر است سه نفر شاهدی که در لحظه تولد سلیمان حضور داشتند جملگی اظهار می کردند که پشت جمجمه سر سلیمان به جای زخم کم رنگی شباهت داشت که دکتر استیونسون این نقص عضو رادلیل اصلی صحت گفته هایش می داند که این زخم شباهت زیادی به یک زخم بد جوش خورد ناشی از یک ضربه به پشت سر داشت

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...