الهامات عجیب

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

در روز عید کریسمس سال 1958 میلادی در ساعت ده صبح خانم (هرل لمبرت) اهل شهر (پنس بری هایز) در نزدیکی فیلادلفیا مشغول رانندگی – از محل کارش در کارخانه (کارتکس) به سمت خانه اش – بود. او مطابق معمول در جاده ایالتی شماره 13 به پیش رفت و در خیابان (دلمور) در شهرک (موریس ویل) توقفی کرد تا زن کارگر همراهش را پیاده کند. سپس وی تصمیم گرفت تا به بازار میوه ای که یک خیابان – از جایی که مسافرش پیدا شده بود – فاصله داشت برود.

بطور ناگهانی و کاملا غیرمترقبه همان طوری که به طرف بازار میوه می رفت احساس عجیب و ناشناخته ای به او دست داد که حادثه ای در شرف وقوع است. به دلیلی که خودش هم نمی دانست به خیابان (فرانکلین) پیچید که اصلا از کنار بازار میوه نمیگذرد و اصولا هیچگاه وی از آن خیابان عبور نمی‌کرد.

همانطوری که وی بعدها به خبرنگاران اظهار داشت این احساس مجاب کننده که باید سریعتر و سریعتر رانندگی کند در او قوت گرفت تا اینکه به تقا طع خیابان (هیل ساید) که منتهی به کانال می شود رسید. او که از آنجا کانال را می دید با وحشت دریافت که یک جفت دستکش قرمز روشن بچگانه – بصورت مزبوحانه ای – به لبه حفره ای که که در یخ روی کانال ایجاد شده بود محکم چسبیده است.

او مستقیم از تقاطع به روی جدول کنار خیابان و روی سطح کانال راند و تقریبا به کودک رسیده بود که سنگینی اتوموبیل یخ را شکست و او 4 فوت در آب سرد فرو رفت. در حالیکه یخ درهای ماشین را مسدود کرده بود و امکان باز کردن نبود او شروع به جیغ و داد و بوق زدن کرد.

یکی از ساکنین آن محله بنام (جورج تیلور) و پسر چهارده ساله اش این داد و فریاد را شنیدند و دوان دوان خود را به محل رساندند. در حالیکه یک تیرک دراز را هم با خود آورده بودند... آن پسر با استفاده از آن تیر روی یخ لیز خورد و دخترک دو ساله (کارول شیز) را نجات داد. ماشین خانم (لمبرت) هم سریعا از آب بیرون کشیده شد وخوشبختانه آبی در آن نفوذ نکرده بود. آن دخترک دو ساله جانش را مدیون این الهام عجیب خانم لمرت بود.

(چارلز بورگادوس) 40 ساله یک افسر پلیس کارکشته در لوس آنجلس بود. وی در یک شب از ماه مارس سال 1959 در خانه اش واقع در شماره 3843 خیابان (سیمارون) جنوبی نشسته بود و ا همسرش مشغول بررسی چند تا اوراق بیمه بود. او کاغذها را کنار زد و به همسرش نگریست و گفت :

میلدرد فکر میکنم حادثه ای در شرف وقوع است. ولی اگر بر سر من آمد نگران نباش. از تو مراقبت خواهد شد.

همسرش از این اظهارات شوهر که بوی مرگ می‌داد یکه خورده بود. چرا که این حرفها از وی بعید می نمود. بنابراین طبیعتا می خواست بداند که چه شده و چرا او اینطوری صحبت می کند. چارلز گفت : خودم هم نمی دانم. یک حسی دارم که قابل توضیح نیست.

چند روز بعد در ساعت سه بعدازظهر چهارم آوریل (بورگادوس) به همراه همکارش سرکار (نورمن کامئو) عازم یک گشت عادی در ماشین پلیس شدند. تا ساعت ده و چهل دقیقه شب چیز قابل توجهی رخ نداد. در آن موقع از طریق بیسیم ماشین به آنها خبر داده شد که فورا به سوپرمارکت شماره 1451 بولوار (وست واشنگتن) بروند که در آن رهگذران دو مرد مسلح را دیده بودند که در حال کتک زدن کارکنان سوپر مارکت که نمی توانستند درب گاوصندوق آنجا را باز کنند بودند (گاو صندوق در ساعت معینی خودبخود قفل می شد و باز کردن آن محال بود).

آن دو افسر پلیس فورا به آنجا رفته و درب فروشگاه را شکستند و بداخل شتافتند. بورگالوس به تعقیب یک سارق بنام (هاوارد گرانت) پرداخت که از یک پلکان بالا رفت. چند لحظه بعد بورگالوس با گلوله ای در مغزش از پله ها پایین لغزید... الهام ذهنی شوم او به حقیقت پیوسته بود.

همسر آقای (پاول استراتاس) اهل شهر (هاگسون) کالیفورنیا یک روز در اواخر سال 1957 در (مودستو) سرکارش بود. بطور غیرمترقبه احساس عجیبی به وی دست داد که به خانه اش تلفن کند. چرا که به او الهام شده بود که اتفاقی در آنجا رخ داده است. او که دیگر نمی توانست نسبت به این انگیزه ناگهانی مقاومت بخرج دهد گوشی تلفن را برداشت و به پدرش (هری شولز) زنگ زد. خود وی جواب تلفن را داد و آن خانم از پدرش خواست که سری به پسر سیزده ساله اش (نیکی) بزند. پدر بزرگ با عجله به خانه دخترش که در همان نزدیکی ها بود رفت ولی پنج دقیقه دیر رسید. چون نیکی در حالیکه یک تفنگ پر را بین دو دسته دوچرخه حمل می کرد در حال دوچرخه سواری بود. تفنگ افتاده بود و به جدول برخورد کرده و تیری در رفته بود که نیکی را در جا کشته بود.

ولی همه الهامها دیرتر از موعد رخ نمی دهند. مثلا در سال 1947 (آبراهام ایسر) یهودی ساکن نیویورک در ضیافت شامی در خانه آقا و خانم (کلیفورد مک) به آدرس شماره 56 خیابان 54 غربی نیویورک شرکت کرده بود. در آن زمان آقای مک یک ناشر مجله بود و بعد از آن صرف شام او و ایسر در اتاق پذیرایی نشستند تا گپی درباره کسب و کارشان بزنند. همسر آقای مک مقداری شراب سرو کرد و در حالیکه می گفت می خواهد حمامی بگیرد عذر خواست.

آن دو مرد قریب 20 دقیقه مشغول گفتگو بودند که ناگهان به ایسر احساس عجیبی دست داد که بلایی سر خانم مک آمده است و بلند شد و فریاد زد :

درب حمام را بشکن فورا آن در را بشکن

طبعا آقای مک جا خورد. چرا که فکر کرد میهمانش دیوانه شده است. ایسر باز داد زد تا مک درب حمام را فورا بشکند. بعد گفت : وگرنه پلیس را صدا می زنم.

او که در این زمان کاملا از حرکات ایسر مضطرب شده بود برخاست و میهمانش را به طرف حمام برد تا به وی نشان دهد که چیزی وجود ندارد که مایه هیجان زدگی باشد. مک زنش را صدا زد ولی جوابی نیامد. در حمام از داخل قفل بود.او دوباره صدا زد باز هم پاسخی نشنید.

حالا نوبت مک بود که هیجان زده شود. پشت سرش ایسر همچنان فریاد می زد که درب را بشکند. چون هنوز این احساس قوی را داشت که فاجعه ای در شرف وقوع است. مک با لگد تخته پایین درب را شکست. دستش را به داخل برد و قفل را باز کرده و شتابان داخل حمام شد. ناگهان دید که زنش غش کرده است و سرش زیر آب وان قرار دارد. او وی را به اتاق خواب برد و تنفس مصنوعی دهان به دهان داد تا سرانجام زنش به حال طبیعی بازگشت. او کاملا از این فاجعه در شرف وقوع نجات یافت و به لطف الهامی که به ایسر شده بود تا به امروز هم به زندگی ادامه داده است.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...