داستان سلطان اسکندر ذوالقرنین

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

حکایت سلطان کورش ذوالقرنین و نوشیدن آب حیات جناب حضرت خضر علیه السلام

میگویند روزی سلطان کورش ذوالقرنین تعداد عالمان ، دانشمندان و منجمان برجسته عصر خویش را به اصطلاح از چهار گوشه حکمروای خویش در تالار بزرگ قصر پادشاهی اش دعوت نموده که بعد از صرف طعام تمام حاضرین را مخاطب قرار داده و گفت که : دوستان عزیز امروز بخاطر یک مطلب بسیار مهم در این تالار بزرگ شما را جمع نمودم ؛ و میخواهم که آنزا با همه تان در میان گذاشته و همچنان از نظریات سالم تان مستفید شده باشم . طوری مثال تقریباً در نصف کره زمین حکمروای داشته و دارم و لیکن افسوس صد افسوس ؟ در جمله حاضرین جلسه جناب حضرت لقمان حکیم صاحب نیز حضور داشته به نمایندگی از جمع حاضرین از جایش بلند شده گفت: ای سلطان عالم ما همه میدانیم که واقعاً قدرت نصف کره زمین در دست شماس بوده و در سر زمین شما به اصطلاح آفتاب هم غروب نمیکند در حالیکه بمقدار بی شماری جواهرات هم داشته و دارید . و لیکن با تاسف عرض نمود که مه معنی افسوس صد افسوس گفتن شما را ندانسته و اگر لطف نموده آنرا بما شرح دهید ممنون میشویم ـ

سلطان گفت که : ای حکیم دانا و حاضرین مجلس پس به معنی اش توجه کنید : ما وشما همه میدانیم که در عالم مرگ وجود داشته و دارد پس در آنصورت بگوید که درست است یا چطور؟ همه به یک صدا گفتند که چرا نی مرگ در زندگی آدم وجود داشته و حتمی هم می باشد. سلطان گفت: در صورت چنین بوده و است و من شخصاً از مرگ زیاد ترس و نفرت داشته و دارم میخواهم تا که جهان وجود داشته من زنده باشم. پس در آنصورت شما حاضرین مجلس مرا کمک نموده و بگوید که چه کنم و چاره زنده ماندنم برای همیشه در چیست ؟

شخص لقمان حکیم اظهار داشت و گفت: که یا سلطان عالم! یک وقت من در کتاب وصیت نامه جناب حضرت بابا آدم علیه سلام خوانده بودم که برای زنده ماندن دایمی در دنیا چشمه آب حیات وجود داشته و دارد ـ

شخص سلطان در حالیکه امید شنیدن چنین خبر خوشی را نداشته بود ؛ برخاست و روی حکیم را بوسیده و گفت که: ای حکیم دانا زود بگوید که این چشمه مقدس در کجاست؟ تا که فردا صبح به عزم آن حرکت کنم ـ

لغمان حکیم گفت: به اساس روایت کتاب وصیت نامه حضرت بابا آدم علیه السلام همان چشمه مقدس آب حیات در نزدیکی کوه قاف و در بین یک سوراخ تاریک غار کوه قرار داشته و دارد ـ پس اگر شما میخواهید که تا جهان است و زنده باشید با امکانات دست داشته خویش میتوانید که همان چشمه مقدس را پیدا نموده و از همان آب حیات آنجا نوش جان نماید ـ

سلطان از نظر نیک لقمان حکیم خوش شده و گفت: که ای حکیم دانا فرض کن که من همان چشمه آب مورد نظر خود را پیدا نمودم ؛ چگونه بدانم که همان آب حیات است ؟

لقمان حکیم گفت: تا جائیکه مطالعه نمودام در نوشیدن آن علایم های ذیل بقدرت خداوند بزرگ موجود می باشد ـ

رنگ آن سفید تر از شیر و سردی اش اضافتر از یخ شیرینتر از عسل و از مشک وهمبر خوشبوی تر و همچنان نوشیدن آن از باد هوا سبکتر بوده و است ـ

بعد از اینکه اطمینان سلطان حاصل شده گفت: که یا لقمان حکیم! کوه قاف بکدام طرف است؟ لقمان گفت: مقابل قبله ایکه نماز میخوانید ـ

خلاصه اینکه سلطان از دست خوشی زیاد به اصطلاح در پیراهن نمی گنجید فوراً بالای لشکریان سپاه خود خضر نام دستور داده که در ظرف بیست و چهار ساعت یکهزار سپه و یکهزار اسپ های چست و چالاک را آماده شوند که فردا به عزم پیدا نمودن اب حیات به سمت های نامعلوم حرکت خواهیم کرد ـ بعداً روی به لقمان کرده گفت: کدام راهنمائی دیگری هم دارید و اگر است بگوید تا بدانم؟

لقمان حکیم گفت: که یا سلطان در این باره دو مطلب دیگری نیز دارم و میخواهم که آنرا خدمت شما عرض کنم وخالی از مفاد نخواهد بود ـ سلطان گفت: زود بگوید ای حکیم که آن دو مطلب چیست؟

لقمان گفت: که بخاطر پیدا کردن چشمه مقدس آب حیات بنظر شخص بنده تعدادی چند از منجمان و جادوگران خاص خود را گرفته و در قسمت پیدا نمودن چشمه آب حیات شما را کمک نمایند ـ شخص پادشاه خنده نموده گفت؟ که ای حکیم دانا زود باش نظر دومی را بگوی؟ لقمان حکیم گفت: طوریکه مطالعه نمودم که همان چشمه در یک غار تاریکی از کوه واقع شده بخاطر اینکه در آن تاریکی خدا ناخواسته گم نشده باشید پس در آنصورت شما میتوانید که یک مقدار از دانه های مروارید های شب بین را با خود داشته باشیدـ پس در اینصورت من یقین کامل دارم که شما را در آن تاریکی های غار کوه کمک می نمایدـ

سلطان بر علاویکه نظریات نیک و سالم لقمان حکیم را تقدیر نموده بالای شخص خزانه دار جواهرات خویش فرمان داده که به تعداد چندین خریطه از همان دانه ها مروارید اصل شب بین را تحت نظر شخص لقمان حکیم آماده ساخته و بدست سرلشکر سپاه اش جناب خضر تحویل نماید ـ

فردا آنروز شاه با یکهزار سپاه خویش به راهنمائی منجمان و جادوگران خود راهی چشمه حیات شدند > و بعد از سپری شدن یک مدت طولانی که شاید آنهم سفر چندین ساله بوده باشد یکی از جادوگران برجسته اش گفت: که یا سلطان عالم چشمان تان روشن باد. سلطان گفت چه شده؟ وی عرض نموده گفت: که به اساس تخته رمل و علم نجوم بنده همان چشمه مورد نظر شما را در بین همین کوه سر به فلک کشیده مقابل چشمان مبارک تان در همان تاریکی که معلوم میشود قرار داشته و دارد . و حالا هر طوریکه حضور سلطان در حصه تصمیم میگیرد خود مختار بوده و است . سلطان اسکندر ذوالقرنین به ثوماندان سپاه اش خضر نام فرمان داده که تماماً لشکر سپاه را تا امر ثانی در همین جا نگاه دارد و اضافه نمود که همان خریطه های مروارید شب بین را با خود گرفته که بمنظور پیدا نمودن چشمه مقدس آب حیات در آن تاریکی غار کوه فقط و فقط من و تو میرویم وبس ـ

 

سر لشکر گفت اطاعت میشود .ـ

خلاصه اینکه سلطان کورش ذوالقرنین بعد از خدا حافظی با منجمان و لشکریان به اتفاق خضر نام سر لشکر سپاه اش به منضور دریافت نمودن چشمه اب حیات بداخل همان تاریکی غار کوه که در پیشروی شان قرار داشته حرکت کردند که بعد از سپری شدن تقریباً مصافه چند صد قدمی بداخل تونل تنگ و تاریک بلاخره آنها بیک دو راهی رسیدن که به اصطلاح راه گم شده بودند که بکدام راه بروند . سلطان به سر لشکر سپاهش گفت: که ای خضر حالا چه کنیم؟

خضر اظهار داشت: که یا سلطان عالم هر طوریکه شما لازم میدانید موجب تعمین است. سلطانگفت: که من میخواهم در این طرف راه بروم و تو در آن طرف سمت دیگرش روان شو . سر لشکر گفت: که اطاعت میشود . بعد از یک سلسله روی بوسی از یک دیگر خود با چند خریطه مروارید شب بین دست داشته خود از همدیگر جدا شدند ـ

بعد از سپری شدن چندین ساعت راه رفتن در همان تنگی های چپ و راست تاریک بلخره یک نور امیدوار کننده در مقابل سر لشکر سلطان خضر نام نمو دار شد که موصوف خداوند بزرگ را سپاسگذار شد و دیگر از انداختن دانه های مروارید خود داری نموده و زمانیکه از داخل تونل کوه خارج شده که دفعتاً چشم موصوف به یک باغ قشنگ عجیب و غریب افتاده گفت: که خدواندا در حالیکه در اینجا به جز از سنگ چیزی دیگری نیست این همه گلهای زیبا و رنگارنگ که عطری خوش آن آدم را مدهوش میکند و همچنان صدا پرنده گان خوشخوان را که تا کنون یکدانه آنرا در عمرم ندیده ام ـ

خداوندا ! این همه بته های گل گلاب که گویا تمام برگ و گلهای شان از جواهرات است موج میزند که از دیدن نور آن چشمان آدم خیره گی میکندـ

خلاصه آهسته آهسته چند قدم پیش رفته و میخواست که برای مدت کوتاهی در بین گل بته ها نشسته و رفع خستگی نماید که ناگهان چشم اش بیک چشمه آب افتاده که با دیدن آن گویا چشمانش روشن شده در حالیکه تشنگی بالایش سخت غلبه نموده بود خود را در کنار چشمه آب رسانیده و از صمصم قلب خدواند بزرگ را سپاسگذاری نموده و با کف دستان خود مقدار زیاد از آن چشمه آب نوشیده که در نوشیدن آن عجب کیفیت های را ملاحظه نموده و دانست که این آب عادی نبود بلکه خداوند یکتا آب حیات را نصیب اش نموده است ـ

بهر صورت با خوشحالی عام و تام دو باره بداخل همان تونل غار رفته و فریاد میزد که یا سلطان چشم تان روشن کجا هستید بیاید که من چشمه آب حیات را یافتم . تقریباً در حدود دو ساعت بعد از آنطرف تونل سلطان اسکندر صدا زده و میگفت: که ای خضر من آواز تو را می شنوم آیا تو هم صدای مرا می شنوی ؟ خضر علیه السلام گفت: که یا سلطان عالم من صدای شما را به خوبی مشنوم ـ

خلاصه اینکه هر دو شان بعد از یک مدت دو باره یکجا شدند و بعد از یک سلسله احوالپرسی بیک دیگر خود پیدا شدن چشمه آب زندگانی را مژده میدادند و خداوند بزرگ را سپاسگذاری می نمودند ـ خنده کنان بطرف چشمه امید خود میرفتند که بعد از فاصله تقریباً یکصد متری سلطان از خضر پرسید آیا تو همان چشمه آب حیات را با چشمان خود ملاحظه نمودی؟

 

سر لشکرش گفت: یا سلطان عالم بشما بهتر است که تقریباً سوم حصه عمر خویش را در خدمت شما پادشاه با عظمت سپری نمودم و اگر در همین ایام از زبانم تا اکنون کدام حرف غلط شنیده باشید لطفاً بگوید که آن کدام است ؟

رویش را پوسیده گفت : که ای خضر واقعاً تا کنون از زبان تو حرف غلط نشنیدم ـ

سر لشکر سپاس گذاری نموده و گفت: که یا سلطان زمانیکه از همان قسمت دو راهی از هم دیگر جدا شدیم و شما راه دیگر را انتخاب نمودید بلاخره تا کدام قسمت از این غار کوه رفتید؟

سلطان گفت: که چه بگویم زمانیکه از ههم دیگر جدا شدیم توسط همین دانه های مروارید شب بین به بسیار خوبی توانستم تا در همان تاریک های غار کوه بروم متاسفانه بجائی رسیدم که دیگر هیچ راه بیرون رفتن وجود نداشته و از این رو بکلی امید من قطع شده و با عالم مائوسی در همان راه که رفته بودم دو باره برگشته نا امید شده بودم به آنهم خداوند بزرگ را سپاس گذارم که نوشیدن آب حیات را نصیب من نموده است ـ

خلاصه اینکه آنها در همین گفت و شنید بودن که نور روشنی امیدوار کننده از طرف خارج توجه شانرا بخود جلب نموده و با عالم خوشحالی خنده کنان از غار تونل خارج شدندـ

زمانیکه چشم سلطان اسکندر ذوالقرنین به همان باغ قشنگ و زیبا افتاده متوجه شده که در بین آن باغ به هزاران قسم پرنده و درختان متنوع وجود دارد خود را روی خاک انداخته و آنرا بوسده و گفت : خدواندا! من چه می بینم در این غار کوه این چنین باغ مرتب و هر گونه گلهای خوشبو ؛ درختان و پرندگان خوش خوان که هر کدام شان در ظرف یک دقیقه وجود مقدس تو را به هزاران قسم زبان ثنا و صفت میگویند ـ

بعداً خنده نموده و گفت که یا خضر چشمه آب حیات در کجاست؟ برو که برویم تا از آن چشمه آب حیات بنوشیم که دیگر من به آرزو های خود رسیدم . خضر گفت: که یا سلطان عالم چشمه مقدس آب حیات در همین چند قدمی در بین در بین همان گل بته های زیباست ـ

با شنیدن چنین مژده نیک سلطان چندین بار روی خضر را بوسیده و هر دو شان با خوشحالی عام و تام بطرف همان گل بته های مورد نظر شان که در بین آن چشمه آب حیات بوده شتافتند ـ

خلاصه اینکه خضر متوجه شد که در آنجا به عوض چشمه آب حیات به صدا قسم دانه های جواهر پیدار گشت که با مشاهده چنین دانه های جواهر نایاب سلطان بطرف بالا نگاه کرد و گفت: که سبحان الله من تا کنون در طول عمر خویش چنین جواهرات شفاف و قیمتی را ندیدم ـ سلطان فوراً یک مقدار از همان دانه های جواهر رنگارنگ را در خریطه های خالی خود بجای دانه های مروارید شب بین که قبلاً نزد اش موجود بود انداخته و با عالمی خوشحالی روی خود را بطرف سپه سالار خویش نموده و گفت: که ای خضر حالا بگو تا بدانم چشمه آب حیات در کجاست که ز آن بنوشم ؟

حضرت خضر گفت: یا سلطان عالم تقریباً چند ساعت قبل چشمه آب حیات در همین جا بود که شخصاً خودم بمقداری زیاد از آن آب نوشیدم و لیکن من نمیدانم که حالا در این جا چه اسرار خداوندی است که آثار و علایم آن نیز وجود نداشته و نیست ؟پسلطان سخت عصبانی شده و گفت: که یا خضر شما حتماً اشتباه کردی و یا اینکه خواب دیده باشی در حالیکه در اینجا اصلاً بصورت قطعی آب وجود نداشته چه باشد تو آب خورده باشید؟ و اگر بگفته خودت آب حیات را خورده باشی پس در آن صورت بگو که لذت و کیفیت آن چطور بوده است ؟

سپه سالا گفت: که یا سلطان عالم اگر من همین لحظه لذت و کیفیت آنرا بشما تشریح نمایم پس در آن صورت از چه میدانید که من راست میگویم و یا دروغ؟

سلطان گفت: بخاطر داشته و دارم که در مورد نوشیدن و لذت آب حیات به اساس مطالعه کتاب وصیت نامه حضرت بابا آدم علیه السلام شخص لقمان حکیم برایم توزیع داده است . خضر گفت: پس در اینصورت گوش نماید ! در آن چنین لذت و علایم ها را در یافتم: رنگ آن سفید تر از شیر بوده لذت آن شیرین تر از عسل و همچنان از مشک و همبر هم خوشبوتر ؛ سردی آن اضافتر از یخ و بلاخره خودش از هوا هم سبکتر بوده که از این بیشتر چیزی دیگری در بین آن وجود نداشته حالا نمیدانم که همان آب و است یا نی؟ و حال شما بگوید که تا چه اندازه گپ هایم واقیعت داشته ؟ سلطان گفت: یا خضر میدانم که شما هیچ وقت برایم دروغ نگفته اید و همچنان گفتار شما به اساس گفته های لقمان حکیم صد فیصد مطابقت داشته و دارد . و سر خود را بالا کرده و با یک دنیا مایوسی و پریشانی صدا زده و گفت: خداوندا خودت بهتر میدانی که من از سالها سال بخاطر زنده ماندنم به عقب آب حیات سر گردان بوده و هستم حالا که به لطف و کرم تو در اینجا رسیدم پس چشمه آب حیات کجاست ؟ و سپه سالار میگوید که از آن چشمه اب نوشیدم . آیا من چی گناهی مرتکب شدم خداوندا خداونداـ

در همین گفت و گو با خداوند بود که ناگهان چشم اش بیک مرغ کلان و بی اندازه مقبول که بالای درخت نشسته بود افتاد و از دیدن آن چشم خیره گی میکرد روی به آن نمود وگفت: ای مرغ خوشرنگ تو را به سری انگشتری حضرت سلیمان قسم که چشمه آب حیات در کجاست؟

مرغ با شنیدن قسم دادن نگینه انگشتر حضرت سلیمان علیه السلام بقدرت خداوند بزرگ زبان باز نمود و با خنده ای غه غه گفت کی ای سلطان خداوند بزرگ از لطف و کرم خویش شما را حکمروا نصف جهان ساخته که به آنهم قناعت نکرده و میخواهی که فقط و فقط در جهان تنها زنده باشی و بس ـ و بعدا! گفت ای سلطان اسکندر ذوالقرنین : شما این نکته را متوجه نبوده که بین مرگ و زندگی انسان یک اسرار خداوندی وجود داشته ؟

سلطان گفت: که ای مرغ زیبا تو را به آن خداوند کریم قسم میدهم که چطور مرا می شناسی که نامم را بزبان آوردی ؟ مرغ لب به سخن گشود و گفت: ای سلطان این هم یک اسرار خداوندی است که من میدانم و تو آنرا نمی دانی . حالا میخواهم که یکی از خاطرات جالب ات را به یادت بیاورم . سلطان گفت : هر چه زود تر بگو تا بدانم واقیعت دارد یا خیر؟

مرغ زیبا گفت: پس گوش بده ای سلطان ! بیاد داری که تو بخاطر جمع آوری زیورات و جواهرات به زور نیرو های سپاه خویش در یکی از کشور ها رفته بودی ؟

سلطان گفت: من در اکثر کشورهای ایکه حکمروائی داشتم رفته ام و حلا نمیدانم که کدام آنرا میگوی ؟

مرغ زیرک گفت: که ای سلطان اسکندر من آنروزی را میگویم که بعد از یک قتل عام بلاخره آن کشور را تصرف نموده بودی و چند ماه بعد بخاطری باج گرفتن جواهرات در آن شهر رفته و ساعتی بعد حاکمان آن شهر را مخاطب قرار داده گفته بودی که ای حاکمان چرا مردم این شهر اینقدر لاغر اندام اند بجز از استخوان آثار و علایم گوشت در بدن شان دیده نمی شود ؟ در جواب ات آن یکی از حاکمان که دانشمند بود گفت: ای سلطان جواب سوال تان چند لحظه بعد داده میشود مطمین باشید ـ

خلاصه اینکه بعد از سپری شدن چند دقیقه آن حاکم دانشمند شما را بمنظور صرف طعام در روی دستر خوان دعوت نموده و چندین کاسه بزرگ سر بسته مقبول را در پیشروی شما نهاد و گفت : که یا سلطان عالم نوشجان نماید که نان سرد میشود . زمانیکه شروع به نان خوردن کردی و بدست خود سر پوش را از بالای کاسه بر داشتی که ناگهان چشم تان به انواع و اقسام زیورات افتاده بر علاوه ایکه بی اندازه خوش شده بودی حاکم را مخاطب قرار داده گفته اید که ای حاکم همین حالا من خیلی گرسنه بوده و هستم در این کاسه ها به عوض غذا دانه های جواهر را انداخته ای ؟ در جوا شما آن حاکم گفت که ای سلطان عالم : در این دانه ها جواهر بین کاسه ها دو مطلب وجود دارد تا اینکه سوال قبلی تان هم شده باشد . بعدآ ادامه داده گفت: که ای سلطان بخاطراینکه یگانه عشق و علاقه شما به جواهرات بوده و بس و دوم اینکه به خاطر خوشنودی شما آنرا در روی دسترخوان آورده ام تا اینکه طعام را به بسیار اشتیاه میل نماید و دیگر اینکه از من بخاطر لاغر بودن رعیت سوال کرده بودید که چرا ایشان ضعیف و استخوانی استند . میخواهم حالا جواب آن سوال تانرا بدهم . یا سلطان اسکندر بخاط اینکه این مردمان بیچاره میخواهند که چند روز دیگر هم زنده باشند و از دست شما کشته نشودن از صبح تا شام همه و همه از مرد تا زن و تا پیر و جوان مصروف کار استند و معاش ماهوار خود را برای شما زیورات خریده و میاورند. همین دانه های جواهر را که در کاسه های نانخوری گذاشتم همه و همه مال همین مردم غریب و بیچاره استخوانی بدن است . تا اینکه شما خوش باشید. امیدوارم که به جواب سوال تان رسیده باشید . بعد از تعریف این خاطره توسط مرغ زیبا سلطان در بحر فکر فرو رفت و با خود گفت: خداوندا در حالیکه از این راز صرف خودم واقف بودم و نمیدانم که این مرغ چطور از آن خبردار شد . در همین اثنا مرغ زیبا خنده کرده گفت: ای سلطان اسکندر چرا متفکری و آیا خاطره ات را درست تعریف کردم؟ یا سلطان اسکندر قبلاً از من سوال نمودی که چشمه آب حیات در کجاست تا در آنجا رفته و مقدار آب بنوشم و تا جهان است زنده باشم > حالا برایت میگویم که چشمه آب حیات در کجاست . پس گوش کن! چند ساعت قبل سپه سالار تو اینجا آمد و بمقداری زیاد از آن چشمه آب حیات نوشید که از همان لحظه به بعد خداوند پاکنام ایشان را خضر حیات نبی شده که من هم این نام نیک و مبارک را برایش تبریک میگویم . و تا که دنیا وجود داشته و دارد ایشان در قید حیات میباشند در حالیکه دانه های اشک از چشمان سلطان اسکندر روان گشت و با نهایت دلشکسته گی و نا امیدی گفت: خداوندا از سالها سال بدینطرف در فکر پیدا کردن چشمه آب حیات بودم و چرا نوشیدن آنرا نصیب سپه سالار خضر کردی ؟ در همین اثنا مرغ زیبا بالایش خطاب کرد و گفت که ای سلطان: دیگر در چی فکری ؟ سلطان گفت که یا مرغ زیبا یگانه آرزوی من در عالم صرف پیدا کردن چشمه حیات بوده و بس . حال دیگر در این باغ وسیع هیچ چشمه آب حیات دیگری وجود ندارد؟

مرغ زیبا جواب داده گفت: ای سلطان در هر گوشه و کنار این باغ چشمه های آب حیات وجود دارد. از شنیدن از شنیدن این سخن سلطان بینهایت خوش شده گفت: لطفاً بگوید که در کجاست تا عاجل رفته و از آب آن بنوشم ؟

مرغ زیبا گفت: که ای سلطان همین پرنده گان رنگا رنگ را میبینی همه شان لحظه به لحظه رفته از همان چشمه مورد نظر شما آب مینوشند و همچنان هر وقت که دل خودم هم بخواهد در گوشه و کنار همین باغ رفته و آب حیات مینوشم و همچنین از ازل نوشیدن آن آب نصیب شما نبوده و حالا هم نیست ـ

ای سلطان اسکند ! تو در عالم هستی دل باخته و عاشق مادیات بوده ای و استی خوب چشمانت را باز کن و ببین که تمام این گلها و درختان همه و همه به امر خداوند بزرگ از دانه های جواهرات نایاب بوده که هر کدام از این دانه ها جواهر به فرمان خداوند بزرگ خوشبوئی خاصی دارد . لحظه بعد من از بالای همین دختر بطرف عالم بالا پرواز میکنم و بمقداری بیشماری از همین درخت برایت دانه جواهر می پاشانم و هر قدر که قدرت و توان داشتی بردار و با خود ببر ـ

و بعد از این سخن در اثر فشار پرواز آن بمقدار بیشماری دانه های جواهر به هر طرفدر روی زمین افتاد که با دیدن آنقدر جواهرات سلطان از گذشته خویش سخت نادم و پشیمان شد و مرغ زیبا بطرف آسمان پرواز کرد ـ

خلاصه اینکه حضرت خضر زنه بطرف سلطان نگاهی نموده گفت: یا سلطان بیا که برویم بطرف لشکر و سپاه خود. سلطان گفت: ای سپه سالار وفا دار بکلی خسته بوده و همین حالا قدرت و توان راه رفتن را نداشته و ندارم . حضرت خضر گفت: ای سلطان هیچ در فکر خستگی نباشی. شخص سلطان گفت که ای خضر:چطور در فکر خسته گی نباشم اصلاً قدرت وتوان راه رفتن دیگر را نداشته و ندارم. خضرگفت: ای سلطان زمانیکه من از همین چشمه آب حیات نوشیدم خداوند بزرگ برایم عجیب و غریب کرامات و اسرار را نصیب منی بیچاره گردانیده است . سلطان گفت: که ای خضر آن چه اسرار بوده و است؟ در جواب گفت: که ای سلطان شما دست تانرا بدستم بدهید و چشمان تانرا ببندید به امر خداوند بزرگ بدون کدام خستگی در بین سپاه تان خواهد بود .

سلطان با قه قه خنده گفت: که ای خضر من اینرا به هیچ وجهه قبول نداشته و ندارم . حضرت خضر گفت: ای سلطان یک مرتبه دست تانرا بدهید که امتحان نمایم که امکان دارد یا خیر. سلطان دست خود را بدست خضر زنده داده و گفت: که حالا معلوم میشود. در همان لحظه بقدرت خداوند بزرگ در ظرف کمتر از یک دقیقه خود را در بین هزاران سپاه اش دیده و گفت: که ای منجمان و جادوگران خداوند بزرگ و بی نیاز نوشیدن آب را نصیب سپه سالار جناب حضرت خضر نموده حالا ما و شما دو باره بطرف سر زمین یونان حرکت مینمایم و همچنان سلطان اضافه نموده و گفت که در نوشیدن آب یک اسراری خداوندی دیگری هم موجود بوده که از همین لحظه به بعد حضرت خضر حیات بطور همیشه در عالم دنیا زنده بوده و در طول عمر هر آدم به تعداد سه مراتب هم صحبت میشود که شصت بزرگ آنجناب استخوان نداشته هر گاه آدم آنرا تشخیص نماید به امر خداوند بزرگ به مراد و مقصد میرسد ـ

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...