بختک - روایت

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

من زیاد خواب می بینم. رنگی هم می بینم با حضور کامل همه ی حواس پنج گانه (و گاه بالاتر). پر تعداد هم می‌بینم: هر روز صبح چهار پنج تایی شان یادم هست. رویا اصولن بخش عمده ای از زندگی من است که به اندازه ی بیداری اهمیت دارد.

از روزی که هزارتوی خواب را نوشته ام، رویاهایم بسیار عمیق تر شده اند. این البته لزومن ربطی به نوشتن من ندارد. دلیل اش می تواند اشعه ی کیهانی باشد یا فعل و انفعالات اخیر در سطح خورشید که این روزها خواب همه مان را بر آشفته. خواب های این روزهایم خیلی کابوس وار هستند. چیزی که اصلن دلیل اش را نمی فهمم. اوضاع زندگی بد جوری بر وفق مراد است و من کابوس هایی می بینم که حتا کوچک ترین نشانه ای در آنها نیست که آگاه ام کند از ناآرامی ای که در جایی از ناخودآگاه ام به سر می برد. به واقع عجیب است. آخرین شان را همین یک ربع پیش دیدم:

یک بختک اساسی افتاده بود روی ام. چون اخیرن دوستی می گفت بختک ها همان جن ها هستند که می خواهند انرژی آدمیزاد را بخورند و ما باید از خودمان دورشان کنیم تا از روی مان بلند شوند. من به عکس، می خواستم بدانم دقیقن کیست و چه از جان من می خواهد. در نتیجه هِی با او گلاویز شدم و بیشتر فراخواندم اش. در همان شرایط سخت - و البته لذت بخش و عمیق - که نمی توانستم کوچک ترین حرکتی به ماهیچه های ام بدهم به این نتیجه رسیدم که اگر اراده کنم می توانم صورت اش را ببینم. حاصلِ این اراده به دست آوردن سرنخ هایی برای کشف هویت او بود: در یکی از عکس هایی که از دوران کودکی مادرم دارم و اخیرن اسکن کرده ام یکی از بچه هایی که سر کلاس نشسته آدمیزاد نیست و جن است. حالا این که کدام عکس و کدام چهره را نتوانستم کشف کنم؛ طرف بلند شد و رفت.

حالا با تو هستم بختک جان. بدجوری ما را توی کف گذاشتی. خلاصه اگر در دنیای جن ها به اینترنت دسترسی داری، فردا بیا. گو اینکه خیلی بدقلق و ترسناکی، می خواهم ببینم کی هستی. موهایت قرمز بودند. این را مطمئن ام.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...