تمدن عظیم مایا چه بود و چه شد؟

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۱ دیدگاه

 

مایا (عروس باران): قرنها پیش از پیداش مسحیت در اروپا، قبایل متمدنی در دره های حاصلخیز و جنگلهای سرسبز آمریکای مرکزی و جنوبی زندگی می کردند که در کشاورزی، معماری ، علوم ، ریاضی و ستاره شناسی به پیشرفتهای زیادی رسیده بودند . از جمله این قبایل میتوان " مایا ، اینکا ، آزتک و تولتکس " را نام برد .

به نظر بعضی از باستانشناسان مایا تمدنی بوده پیشرفته دارای تقویمی دقیق. مردم مایا دارای خط بودند به مانند مصریان باستان که به هیروگلیف مایا معروف است و از تعدادی اشکال تشکیل شده است که از آن در نوشتن حرفهای خود استفاده می کردند.قبیله " مایا " ، خورشید را به خدایی برگزیده بودند و آن را پرستش می کردند ، به همین جهت خود را " فرزندان خورشید " می نامیدند . آنان خدایان دیگری نیز داشتند، از جمله خدای باران ، خدای جنگل و ....

در تمدن مایا اعتقادات عامل متحد کننده جامعه بود. اگر چه بازرگانی وسائلی برای مایاها فراهم آورد تا تمدن خود را پایه ریزی کنند ،اما تمام طبقات اجتماع از شاه و طبقات نخبه گرفته تا روستاییان همه اعتقادات مشترکی داشتند.

باورهای پیچیده:درک دیدگاه مایاها درباره هستی، برای ذهن مغرب زمینی دشوار است. مایاها در اساس باور داشتند که دو بُعد یا دو دنیا وجود دارد: دنیایی دیگر که مخصوص خدایان است ، و دنیای انسانها. این دو دنیا در سه حوزه ظاهر می شدند: 1 _ آسمانها یا دنیای بالایی که مسکن خدایان آسمانی بود ، 2 _ زمین یا دنیای میانی که مسکن مایاها بود و 3_ دنیای زیرین که " زیبالبا " نیز خوانده می شد و مسکن خدایان زیرزمینی و روح انسانهای مرده بود. قلمرو آسمانی شامل سیزده طبقه بود ، قلمرو زیرزمینی نُه طبقه داشت ، فرمانروایی هر یک از طبقات بر عهده یکی از خدایان بود ، ولی خدایان دیگری نیز ساکن آن بودند . به عبارت دیگر قلمرو خدایان نیز دارای همان نظام سلسله مراتبی و درجه بندی قلمروی انسانها است . مایاها در مورد وضعیت زمین در جهان هستی و ارتباط خدایان با این وضعیت نیز دیدگاه پیچیده ای داشتند ،مایکل دی کو در مورد این مسئله توضیح می دهد، مسئله ای که کارشناسان مختلف با داشتن اطلاعاتی اندک درباره آن ، نظرات گوناگونی ارائه کرده اند: " با اطلاعات ناچیز و متناقضی که ما در دست داریم بسیار دشوار است که بتوان فلسفه آنان را درباره نظام هستی بازسازی و بیان کرد ، ولی آنها ظاهرا کره زمین را مسطّح و نه گِرد می دانستند با چهار گوشه که هر گوشه ای یکی از جهات اصلی را نمایان می کرد ، ضمنا هر یک از جهات چهار گانه رنگ ویژه ای هم برای خود داشت : رنگ سرخ برای مشرق ، رنگ سفید برای شمال ، رنگ سیاه برای مغرب ، و رنگ زرد برای جنوب ، و رنگ سبز هم برای مرکز همه آنها . آسمان چند رنگ بود و از چهار سو ، توسط چهار خدا با رنگ های متناسب و شایسته آنان حمایت می شد . از سویی طبق باور مایاها, آسمان را در بالا چهار درخت با رنگ و جنس مختلف نسبت به یکدیگر نگه می داشت و یک درخت با رنگ ویژه ابریشم سبز در مرکز قرار گرفته بود.

دنیای زیرین: در مورد ماهیت دنیای زیرزمینی در نزد مایاها نیز دانشمندان امروزی اختلاف نظر دارند. اسپانیایی هایی که سرزمین مایاها را تصرف کردند نوشته بودند که از دید مایاها زندگی پس از مرگ یک دنیای زیرزمینی است که مکان های مختلفی دارد و مردگان شادمانه و خوشحال یا دردمندانه و در رنج تا ابد در آنجا ساکن می شوند . به زبان دیگر دنیای زیرین مایاها با نظرات و مفاهیم زندگی پس از مرگ در نزد مسیحیان شباهت هایی داشت ،به این ترتیب که مردمان خوب در بهشت پاداش می گیرند و بدکاران برای همیشه در دوزخ رنج و عذاب خواهند دید . به همین دلیل پاره ای از کارشناسان ظّن می برند که روایت اسپانیایی ها در این باره ، آگاهانه یا ناخودآگاهانه ، انعکاس نظر نویسندگان اروپایی است و باورهای مسیحی را در درون باورهای مایا جای داده اند. پاره ای دیگر از کارشناسان با این نظر مخالفند و میگویند گزارش اسپانیایی ها از باور مایاها در مورد آن دنیا ، دقیقا عقاید مایاها را منعکس می کند .در مورد جنبه های گوناگون مراسم مذهبی تدفین مردگان مایا نیز نزد کارشناسان اختلاف نظر وجود دارد . مثلا دکتر پیتر هاریسون در جریان حفاری یکی از گورهای گورستان تیکال چیز عجیبی پیدا کرد. جالب ترین نکته در این گور مشاهده دو ظرف کاشی بزرگ بود که یکی را بر روی سر جسد و دیگری را بر کمرش نهاده بودند . کاسه ای که بر روی سرش قرار داشت محتوی استخوان های خرد شده یک زن بزرگسال بود ، در حالی که کاسه قسمت پایین ، محتوی استخوانهای کودکی زیر یک سال بود. این نکته که این افراد چه کسانی بودنده اند سئوالات زیادی را بر می انگیزد. آیا می شود گفت که آنها زن و بچه او بوده اند، که با فشردن و له کردن آنان در ظرف،در کنار وی گذاشته شده اند تا او را در گور همراهی کنند؟هاریسون در گورستان تیکال شاهد راز و رمزهای دیگری نیز بود. او در مورد مزار یکی از شاهان چنین می نویسد: فرمانروا پس از مرگ قطع عضو شده بود، جمجمه و استخوانهای ران وی همراه جسد دفن نشده بودند . اکنون ما می دانیم که این قسمت های مهم بدن ، بعضی اوقات در خاکسپاری شاهان از بدن حذف می شده اند. این موضوعی درخور تحقیق است که چرا قسمتهای مشخصی از بدن انسان پاره ای اوقات به خاک سپرده نمی شد. آیا این قسمت ها به هنگام زنده بودن شخص بنا به عللی ، مثلا در جنگ قطع شده بود؟ و یا اینکه توسط دشمنان به عنوان غنیمت جنگی برداشته شده یا اینکه خانواده متوفی آن را به عنوان یادگار نزد خود نگه داشته بودند؟

" مایا "ها حدود سالهای نخستین پیدایش مسیحیت در اروپا، شروع به ساختن شهری بزرگ با ساختمانها و معبدهای عظیم کردند و زندگی خود را با جشنها و مراسم با شکوه رونق بخشیدند . آنها در این جشنها ، ماسک حیوانات به چهره می زدند و با خواندن سرود و زدن طبل ، به پایکوبی می پرداختند  تا خدایان کوچک و بزرگ خود را ستایش کنند.

به درستی معلوم نیست چه شد و چه پیش آمد که مایا ها دل از آن همه نعمت ، رفاه و زندگی آسوده بر کندند و دست به یک مهاجرت گروهی و ناگهانی به سوی جنگلهای شمال زدند . دلیل این مهاجرت مرموز ، شاید شیوع نوعی بیماری مرگبار مثلا طاعون یا وقوع تغییرات ناگهانی آب وهوا ، و شاید هم بروز قحطی و خشکسالی بوده است . به هر روی ، دلیل واقعی این مهاجرت مرموز و ناگهانی هنوز معلوم نیست و شاید هم هرگز روشن نشود ."مایا "ها با این مهاجرت ، سالها در جنگلها و کوهها  ودره ها سرگردان بودند . هر گروه به سویی و هر دسته در جهتی پیش می رفت . بر اساس مدارک و شواهد تاریخی ، بزرگترین گروه مهاجر از قوم مایا ، در محلی که امروز یوکاتان نامیده می شود ، سکونت گزیدند و شهر شگفت انگیز چی چن ایتزا را به وجود آوردند . زیبایی و شوکت این شهر به قدری خیره کننده بود که حسادت و کینه دیگر قبایل را برانگیخت . سرانجام در سال 1200 میلادی ، این شهر درگیر جنگ خونین با اقوام وحشی شد و چون اهالی آن از عهده دفاع از خود برنیامدند ، یک بار دیگر همچون اجداد خود خانه و زندگی خود را بر جای گذاشتند و رفتند . بدین سان ، چی چن ایتزا به غارت رفت و خانه ها ومعبدها ، ستونها  و مجسمه های آن شهر خالی از سکنه ، در اعماق جنگل از نظر ناپدید شد.

از این ماجرا ، 350 سال گذشت . در سال 1541 جهانگشایان اسپانیایی به امریکای جنوبی و مرکزی یورش بردند و شهر یو کاتان به چنگ آنها افتاد . این زمان ، دیگر هیچ نام و نشانی از شهر چی چن ایتزا نمانده بود ، مگر قصه هایی بر زبان سالمندان بومی .

سربازان مهاجم اسپانیایی را کشیشی به نام دیه گو دولاندا همراهی می کرد . او به هر سرزمینی که قدم می نهاد ، به یادداشت برداری از آداب و رسوم مذهبی مردم آن منطقه می پرداخت. او در بازگشت به اسپانیا نتیجه تحقیقات خود را به صورت کتابی تنظیم کرد و به کتابخانه مرکزی سپرد ، به این امید که مورد توجه دانشمندان و باستانشناسان قرار گیرد. اما این کتاب جالب تا سیصد سال بعد هم خواننده ای نیافت ، زیرا کمتر کسی حاضر بود مطالب عجیب آن را درباره خدایان سرخپوستان امریکای جنوبی و آداب و سنن مربوط به آنها را بپذیرد و باور کند.

باستانشناسان بزرگ جهان نیز در اواخر قرن نوزدهم  و اوایل قرن بیستم ، بیشتر به فکر کشف آثار تمدنهایی از یونان ، روم و مصر بودند و توجهی به اعماق جنگلهای آمریکای جنوبی نداشتند.

اما سرانجام یک نفر پیدا شد که کتاب کشیش دیه گودولاندا را بخواند و اطمینان پیدا کند که مطالب آن حقایقی از گذشته های دور است . او ، یک جوان آمریکایی به نام " ادوارد تامسون " بود که شیفته ماجراهای نوشته شده در آن کتاب شد و با خود عهد بست که روزی به کشور مکزیک و شهر یوکاتان برود و تمدن مایا را کشف کند! مهمترین قدم در این راه ، یافتن آثار و بقایای شهر چی چن ایتزا در قلب جنگلهای مکزیک بود .

تامسون از خود پرسید : " چی چن ایتزا " چیست ؟

این کلمه بسیار قدیمی در زبان سرخپوستان مایا بود . تامسون سرانجام کشف کرد که  " ایتزا " لقب فرمانروایان قوم مایا بوده و چی چن به معنای " دهانه چاه " است . او نتیجه گرفت که در شهر چی چن ایتزا چاههایی بوده که در زندگی ساکنان شهر اهمیت بسیار داشته است ، آنقدر که مراقبت از آن چاهها به فرمانروایان و حکمرانان سپرده می شده است.

دیه گو دو لاندا نیز در کتاب خود به وجود این چاهها اشاره کرده  و از گودال عمیقی نام برده بود که در اعتقاد مردم مایا به " خدای باران " تعلق داشت  و آن را " چاه قربانی" می نامیدند . به نوشته او ، مردم  مایا خدای باران را " یوم چاک " می گفتند و معتقد بودند که یوم چاک در اعماق آن گودال عمیق و لابه لای آبهای سرد و زلال زندگی می کند . او اگر چه اژدهایی بود به شکل یک مار بزرگ که بدنی پوشیده از پر داشت ، اما به قدری نازک طبع و لطیف بود که اگر غمگین می شد ، قحطی به بار می آورد و مزرعه های ذرت را ، که غذای اصلی قوم مایا بود ، از بی آبی خشک و نابود می کرد!

رضایت خاطر یوم چاک زمانی فراهم می شد که پیروانش هدایایی برای او به درون چاه می ریختند . کاهنان معبد بزرگ می گفتند که بهترین هدیه برای یوم چاک ، قربانی کردن دوشیزه ای از میان دختران قوم و افکندن او به عنوان عروس باران به " چاه قربانی " بود.

نگاهی به مراسم عروس باران:ماههاست که قطره ای باران از آسمان فرو نریخته و مزارع ذرت در حال نابودی است ، زمین تشنه و خشک است . دعاهای مردم به نتیجه نمی رسد . کاهنان معبد بزرگ می گویند که خدای باران - یوم چاک - از آنها راضی نیست . باید هدیه ای تقدیم او کنند تا شادمان شود و ابرها را فرمان دهد از هر سو بیایند و ببارند !

به دعوت کاهن بزرگ ، گروه گروه مردم، شبانه از هر سو به چی چن ایتزا می آیند و با هدایایی خود پیرامون معبد بزرگ حلقه می زنند . با بر آمدن آفتاب ، مراسم آغاز می شود . کاهنان در یک صف ، در حال خواندن ورد و دعا از پله های معبد بزرگ پائین می آیند . طبلها در دو سوی جاده سنگفرشی که به چاه قربانی ختم می شود ، به ترتیبی خاص می نوازند و مردم آوازی بر لب دارند . پشت سر صف کاهنان ، دوشیزه ای آراسته با پارچه هایی زیبا و جواهرات گرانبها روی تخت روانی که بر دوش مردان قوی هیکل قبیله قرار دارد ، دراز کشیده است و با چهره ای رنگ پریده و چشمانی لبریز از اشک ، به عاقبت شوم و هولناک خود می اندیشد . او ،عروس باران و هدیه مردم به یوم چاک است که به زودی باید در چاه قربانی سرنگون شود!

پشت سر عروس باران ، جادو گران در حالی که ماسک حیوانات مختلف را به چهره زده و پوست بدن خود را رنگ آمیزی کرده اند ، در حال پایکوبی و دست افشانی جلو می آیند.

در صف بعد بزرگان قوم با لباسهای با شکوه و گردنبند های درخشان قدم بر می دارند و در پی آنها ، غلامان با ظرف های پر از هدیه حرکت می کنند . این هدیه ها ، جهیزیه عروس باران است که همراه او به درون چاه قربانی ریخته خواهد شد .

دیری نمی گذرد که این کاروان بزرگ و پر سر و صدا به نزدیکی چاه می رسد . به اشاره کاهن بزرگ ، طبلها از نواختن باز می مانند . مردمی که سرود می خواندند و دعا می کردند ، ساکت می شوند . غلامان ، با ظرفهای هدیه پیش می آیند  و آنها را به درون چاه می افکنند . اکنون، نوبت عروس باران است . تخت روان به آهستگی پیش می آید  و از روی دوش مردان بر روی زمین قرار می گیرد . عروس باران از وحشت نیم خیز می شود . دو مرد قوی هیکل ، بازوان او را از دو طرف می گیرند و بلند می کنند . از شدت وحشت در پاهای دوشیزه نگون بخت نیرویی برای راه رفتن نیست . او را کشان کشان به لبه چاه می آورند و دریک آن ، همچون پر کاه به درون چاه پرتاب می کنند . عروس باران جیغ جگر خراشی از دل بر می آورد و لحظه ای بعد به میان آبهای سرد می افتد و پس ازآن که چند غوطه می خورد ، از نظرها ناپدید می شود . در این حال ، فریاد خوشحالی و رضایت از مردم بلند می شود و مراسم به پایان می رسد . "

این داستان هولناک را که دیه گو در کتاب خود از مراسم مایاها نوشته بود کسی به آن صورت باور نکرد ، اما تامسون پذیرفت که این داستان بر اساس واقعیت نوشته شده و براستی قوم مایا روزگاری چنین آداب ورسومی داشته است .

تامسون بر آن شد که هر طور شده ، آثار و بقایای شهر چی چن ایتزا و چاه قربانی را در جنگلهای مکزیک بیابد . اگر او در این کار بزرگ موفق می شد ، می توانست پرده از روی تمدن شگفت انگیز و فراموش شده مایا بر دارد و آن را به جهانیان معرفی کند . بخت خوش زمانی به سراغ تامسون آمد که او 25 سال بیشتر نداشت و چون کارمند سفارت آمریکا در مکزیک بود ، به عنوان نماینده سفارت به شهر یوکاتان فرستاده شد . به این ترتیب تامسون قدم به جایی نهاد که سالها به آن اندیشیده و درباره اش مطالعات فراوان کرده بود .

تلاش تامسون برای یافتن چی چن ایتزا آغاز شد . او خیلی زود مقدمات کار را فراهم آورد و یک روز صبح با دلی امیدوار ، پیشاپیش گروه باربرها و راهنماها که وسایل و ابزار اکتشاف را با خود حمل می کردند ، قدم به میان انبوه درختان جنگلی نهاد و در جهتی به راه افتاد که دیه گو دو لاندا در کتاب خود به آن اشاره کرده بود .

این مسافرت خطرناک و این جستجوی خسته کننده در اعماق جنگلهای بکر ، روزها ادامه یافت . پیشروی در لابه لای ریشه ها و شاخه های درختان به سختی ممکن بود و حتی کارگران بومی نیز که دلیل این کار را نمی دانستند ، دست از کار کشیدند و اغلب بازگشتند . ولی،تامسون نا امید نشد و همچنان پیش می رفت .

یک روز غروب در پرتو آخرین شعاههای خورشید ، از دور بنایی عظیم که ریشه درختان جنگلی و گیاهان خودرو از هر سو آن را در برگرفته بود ، در برابر چشمان حیرت زده تامسون و چند همراه باقی مانده اش نمایان شد . این بنا به شکل هرم و پله پله بود و به آنچه که دولاندو درباره معبدهای چی چن ایتزا شرح داده بود ، شباهت کاملی داشت . پیشروی با شتاب و هیجان بسیار ادامه یافت . پرده سیاه شب بر جنگل سایه انداخته بود که تامسون به پای دیوارهای نیمه مخروبه آن بنای عظیم رسید . هیجان او بیش از آن بود که تا صبح صبر کند . مشعلی فروزان به دست گرفت و شروع به بالا رفتن از پله های هرم کرد. به بالا ترین پله که رسید به هر سو چشم انداخت . سایه های غول آسای چندین هرم دیگر را از فاصله های دور و نزدیک دید و یقین کرد که سرانجام توانسته است پایتخت گمشده مایا را کشف کند. تامسون اکنون جایی ایستاده بود که قرنها پیش، پای هیچ انسان دیگری به آن نرسیده بود . او آن شب را در همان نقطه و در حالی به سر برد که از شدت هیجان تا صبح خواب به چشمانش راه نیافت . با طلوع خورشید ، در برابر دیده گان حیرت زده خود منطقه وسیعی از جنگل را دید که دهها بنای رفیع در این سو و آنسو خودنمایی می کرد . در یک طرف و درست در مقابل بلندترین بنا ، جاده ای مارپیچ سنگفرش دیده می شد که فقط تا نقطه ای معین از جنگل ادامه می یافت . تامسون از خود پرسید " این جاده به چه دلیل نا تمام مانده و قطع شده است "

باری رسیدن به این پاسخ ، قدم بر آن جاده نهاد و چندان پیش رفت تا به انتها رسید . درست در انتهای جاده ، چاه عمیق و بزرگ به قطر تقریبی 30 متر وجود داشت که ریشه و شاخه درختان جنگلی از هر سو بر دیوار آن روئیده و عمق چاه را کاملا تاریک کرده بودند. آیا این همان چاه قربانی نبود که مایاها، "عروس باران" را طی مراسمی در آن می افکندند؟

تامسون باید از این راز سر در می آورد . اما چگونه؟ نه او و نه هیچ یک از همراهانش جرات نداشتند که وارد چاه شوند . تنها یک راه در پیش بود و آن اینکه یک سطل فلزی بزرگ را با طناب به درون گودال بیندازند و در کف چاه به حرکت در آورند تا ببینند که چه چیزهای بالا می آید.

این کار خسته کننده شروع شد و روزها و روزها ادامه یافت . اما هر بار که سطل سنگین را بالا می کشیدند ، چیزی به جزء سنگ و شن و گل و لای در آن نمی یافتند . گویی که آن چاه مرموز حاضر نبود بزودی راز مدفون در سینه خود را بر آنها آشکار کند و مدرکی که قرنها در دل داشت به دست دهد.

در یکی از این دفعات ، تامسون با هیجان بسیار دو دانه سنگ قیمتی درشت از میان گل و لای سطل یافت و فهمید که باید چه نقطه ای را کاوش کند . پس از آن که هر بار سطل را از گودال بالا می کشیدند ، چیزهایی در آن می یافتند . از جمله ، لوازم زینتی ، سنگهای قیمتی ، پاره های پارچه ، عروسکهای چوبی که دست وپا وسر آنها به حرکت در می آمد ، مجسمه های کوچک به شکل مار و دیگر حیوانات و ... از همه مهمتر ، قسمتهایی از اسکلت و استخوان ظریف انسان!

همراه این استخوانها ، قطعه هایی از پارچه ، کفش صندل ، گردنبند و زینت آلاتی به شکل مچ بند و پابند نیز بود. به این ترتیب بر تامسون مسلم شد که چاه قربانی را یافته و مراسمی را که کشیش دو لاندا از قربانی کردن دوشیزگان نوشته است ، حقیقت دارد .

انتشار اخبار مربوط به این کشف بزرگ،هیجان بسیاری در دنیا به راه انداخت و و در میان باستانشناسها و شیفتگان تاریخ تمدن غوغایی به پا کرد. دیری نگذشت که گروهی بزرگ و مجهز به لوازم و ابزار باستانشناسی و خاک برداری در کنار خرابه های چی چن ایتزا اردو زدند تا به کمک روشهای علمی و صبر و حوصله تمام ، ان شهر را از زیر خاک و سنگ و علفهای هرز و ریشه درختان جنگلی نمایان سازند.

به دعوت ادوارد تامسون ، نماینده هایی از دانشگاهها و مراکز بزرگ باستانشناسی جهان به بازدید خرابه های به جا مانده از تمدن مایا آمدند و به چشم خود دیدند که تمدن شگفت انگیز مردمی که خورشید را پرستش می کردند و خود را " مردان خورشید " می نامیدند ، کمتر از جاذبه تمدنهای یونان و مصر وروم نیست .

بنیاد کارنگی در امریکا با قبول کلیه هزینه های مربوط به عملیات اکتشاف و بازسازی چی چن ایتزا ، انگیزه ای قدرتمند شد که تلاش گروههای باستانشناسی گسترش بیشتری یابد وخیلی سریع به نتیجه برسد .

بر اثر آن تلاشها، رفته رفته چهره تمدن قبایل سرخپوست مایا آشکار شد. دیوارهای نقاشی شده، مجسمه ها ، خانه های بزرگ ، و ... حیرت انگیزتر از همه ، ساختمانهای بلند به شکل هرم که قرنها در منطقه وسیع و حاصلخیز آمریکای جنوبی مدفون بود، سر از خاک به در آورد و درباره مایاها چه حکایتهای باور نکردنی و حیرت انگیز که افشا نکرد ، از جمله اینکه:

*مایا ها 500 سال قبل از میلاد مسیح به صورت قبیله های نزدیک به هم در دره های سرسبز و جنگلهای آمریکای جنوبی زندگی می کردند. آنها در سالهای نخستین پیدایش مسیحیت در فن معماری چنان پیشرفتی پیدا کردند که توانستند ساختمانهای بسیار بلندی که تا آن روز کمتر به دست بشر بنا شده بود ، در چی چن ایتزا بسازند.

* مایاها ، خورشید را می پرستیدند و خود را مردان خورشید می دانستند . آنها خدایان دیگری نیز داشتند که بر ترین آنها " خدای باران" بود .

* مایاها در جشنها و مراسم خود ماسک حیوانات به چهره می گذاشتند و خود را مانند جانوران مختلف می آراستند و با خواندن سرودهایی به پایکوبی می پرداختند.

* مایاها در علوم یاضیات و ستاره شناسی نیز چیره بودند و در رصد خانه عظیم آنها که 104 پله از سطح زمین بالاتر بود ، اسباب و لوازم ستاره شناسی وجود داشت.

* مایاها نوعی خط تصویری همانند خط هیروگلیف (مصریان باستان) داشتند که پیام و افکار خود را با همان نقش و نگارهای خاص روی ستونهای بلند و بزرگ نقش می زدند.

* بازی مورد علاقه مایاها نوعی بازی به شکل بسکتبال امروز بود که در مقابل معبد بزرگ با خشونت بسیار به اجرا در می آمد . این بازی " تلاچیتلی " نام داشت و بازیکنان باید یک توپ کوچک را بدون استفاده از دست و فقط با ضربه های آرنج و پا از یک حلقه که بصورت عمودی قرار داده بودند، عبور دهند .

* وسرانجام آنکه امپراطوری مایاها در سال 850 میلادی، طی یک جنگ خونین با قبایل وحشی از بین رفت و پروتهای ان توسط اقوام فاتح تاراج شد.

  • Ashly

    Ashly

    • ۱۳۹۶/۰۶/۱۵ - ۱۳:۱۴:۰۱

    I’m not that much of a internet reader to be honest but your blogs really nice, keep it up!
    I'll go ahead and bookmark your website to come back
    later on. Many thanks