تجربه‌های منفی و ترسناک

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

مقدمه

تعداد تجربه‌های منفی به نسبت تجربه‌های مثبت در اقلیت می‌باشد. واضح نیست که آیا این به علت این است که این تجربه‌ها کمتر از تجربه‌های مثبت و دلپذیر اتفاق می‌افتند یا اینکه این تجربه‌ها کمتر گزارش می‌شوند، یا هر دو. می‌توان تصور کرد که افرادی که تجربه هراسناک داشته‌اند احتمالاً به خاطر ترس از قضاوت منفی دیگران کمتر مایل به بازگو کردن آن باشند. همچنین این افراد برای تسکین خود ممکن است سعی در توجیه تجربه خود به عنوان توهم و بی اهمیت قلمداد کردن آن نمایند، یا سعی در فراموش کردن آن کنند و نخواهند با بازگو کردن آن، آن را دوباره در خاطر زنده کنند. با این وجود تحقیقات مختلف نشان می‌دهد که تقریباً بین 1 تا 20 درصد گزارش‌ها مربوط به تجربه‌های منفی هستند. بروس گریسون (Bruce Greyson) در یکی از تحقیقات خود که در آن 30 تجربۀ منفی را بررسی کرده است، آن ها را به سه دسته تقسیم می‌کند

 

تجربه‌های منفی و ترسناک

گروه اول که تعداد بسیار کمی را تشکیل می‌دهند مربوط به تجربه‌هایی هستند که شبیه به تجربه‌های معمول و مثبت می‌باشد ولی تجربه کننده معمولاً در ابتدا از آن به علل مختلفی از آنچه بر او اتفاق می‌افتد واهمه دارد. در این تجربه‌ها آنچه برای تجربه کننده ناخوشایند می‌نماید معمولاً احساس از دست دادن اگو (Ego) و کنترل، دیدن بدن خود از خارج، انتقال به عالمی دیگر، و جدایی شخص از دنیا و آنچه در دنیا به آن عادت کرده یا دل بسته، و به اصطلاح "آدمیت" اوست. معمولاً این تجربه‌ها به محض اینکه شخص آنچه که بر او اتفاق می‌افتد را قبول می‌کند و از مقاومت دست می‌کشد مانند اکثریت تجربه‌ها به تجربه‌ای مثبت و لذت بخش تبدیل می‌گردد. گروه دوم تجربه‌هایی هستند که با احساس مربوط به نابودی، عدم مطلق، یا محکومیت به زیستن ابدی در فضایی مطلقاً تاریک و تنها و تهی، بدون هیچ گونه مشخصه، موجود، احساس، و یا ارتباط همراه می‌باشند. گاهی این تجربه‌ها با نوعی احساس پوچی و اینکه تمامی هستی و زندگی یک خیال و توهم بوده است همراه هستند. در مواردی این تجربه‌ها نیز در نهایت به تجربۀ مثبت ختم می‌شوند. گروه سوم تجربه‌های منفی از دید گریسون به اصطلاح حالت جهنمی داشته و تصاویر و مشخصه‌هایی که ما به طور معمول به جهنم نسبت می‌دهیم را دارا هستند، مانند آزار موجودات پلید و مخوف، فرو افتادن در دره‌ای از تاریکی یا آتش، درد شدید، یا امثال آن. این تجربه‌ها کمتر از دو گروه اول به تجربه‌ای خوشایند می‌انجامند. گریسون در مقالۀ خود یک نمونه از این تجربه‌ها را از قول یک نجار که در سن 48 سالگی دست به خودکشی زده بود نقل می‌کند. او که مدتی برای یک مسافرت با همسرش پولهایش را پس‌انداز کرده بود به خاطر رانندگی در حالت مستی دستگیر شده و مجبور شده بود گواهی نامۀ رانندگی خود و تقریباً تمام آن پس‌انداز را برای پرداخت جریمه و سایر هزینه‌های قانونی از دست بدهد. او از ناراحتی دست به خودکشی زده و می‌گوید: "من از سقف انباری که در عقب حیاط داشتیم خود را حلق آویز کردم...بدن خود را از خارج می‌دیدم که در میان زمین و هوا معلق بود. صحنۀ ترسناکی بود و شیاطین و ارواح پلید را می‌دیدم که تمام آن جا را پر کرده و من را محاصره کرده بودند...گویی آنها می‌دانستند که من را خواهند داشت و منتظر مرگ کامل من بودند تا من را به پایین کشیده و تا ابدیت مورد شکنجه قرار دهند. این بدترین نوع جهنم بود. می‌دانستم که باید هر طور شده به بدنم باز گردم. به سرعت به درون خانه رفتم و از میان دیوارها و درها بدون باز کردن آنها گذشتم. همسرم را یافتم و فریاد کمک زدم ولی او نمی‌توانست صدای من را بشنود. در آنجا من به درون بدن او رفتم، می‌توانستم از چشمان او ببینم و از گوشهای او بشنوم. در آن لحظه توانستم با او ارتباط برقرار کنم و او ناگهان فریاد کشید خدای من، و یک چاقو از آشپزخانه برداشته و به سمت انباری دوید...وقتی که کادر امداد پزشکی به آنجا رسیدند قلب من متوقف بود و نبضی نداشتم." در زیر چند نمونۀ دیگر از این تجربه‌ها که مؤلف خود آن ها را از منابع دیگر استخراج نموده اشاره می‌کنیم. سایر تجربه‌های ترسناک دیوید که در سن 32 سالگی در اثر ذات الریه به مرز مرگ و زندگی رفته بود می‌گوید: "...در زمستان سال 1990 من در شمال کالیفرنیا زندگی می‌کردم و هوا بسیار سرد بود. من یک شب بعد از اسکی کردن به خانه برگشته بودم و کسی در خانه نبود. نمی‌دانستم به چه علت، ولی چندین روز بود که سرفه‌های شدیدی می‌کردم. من مرد جوان بسیار خشمگینی بودم. از خدا خشمگین بودم که چرا من را هم جنس باز آفریده است، و این احساس منفی را با خود به سوی دیگر بردم. ولی اکنون می‌بینم که نباید هرگز چنین خشمگین بود. سرفه هایم در آن شب خیلی بدتر شده بود و به خاطر دارم که تنگی نفس شدیدی مرا آزار می‌داد...من به زحمت خود را به اتاقم کشاندم و روی تختم دراز کشیدم و بالاخره خوابم برد تا اینکه ناگهان در نیمۀ شب از دردی بسیار شدید در ناحیۀ قفسۀ سینه از خواب بیدار شدم، مانند اینکه کسی چاقوئی را در قلبم فرو برده بود. دهانم باز مانده بود و قادر نبودم نفس بعدی را به درون بکشم و در حال خفه شدن بودم و درد سینه‌ام غیر قابل تحمل می‌نمود. به تدریج دید من تار شده و شروع به محو شدن کرد، و در عین حال حس کردم که دردم در حال کاهش است تا جائی که بالاخره همه چیز خاموش شد...من هنوز می‌توانستم فکر کنم و با خود گفتم بروم ببینم چه خبر است زیرا سر و صداهائی از بیرون می‌شنیدم. در اطرافم می‌دیدم که نوعی درخشندگی آبی و سبز خفیف تمام اشیاء اتاق را فرا گرفته است. این منظره برایم آنقدر جالب بود که برای مدتی آنچه که اتفاق افتاده بود را به کلی فراموش کردم. به طرف در اتاقم رفتم تا آن را باز کنم ولی دستم تا آرنج از در اتاق عبور کرده و وارد آن شد. در این حال احساس کردم کسانی در بیرون هستند که در غم و اضطرابی عمیق غرقند. این احساس من را ترسانده و باعث شد از تصمیم خود برای باز کردن در صرفنظر کنم و دستم را به عقب کشیدم. تصمیم گرفتم به بدنم باز گردم ولی به نظر می‌آمد که این انتخاب دیگر برایم ممکن نیست. یک چراغ را قبل از خواب بالای سرم روشن گذاشته بودم که هنوز نیز روشن بود و درخشندگی آن در حال افزایش بود. با خودم گفتم که باید به سمت آن بروم، و ناگهان با سرعتی سرسام آور شروع به حرکت کردم. در همین حال در پیش رویم تمام زندگی‌ام را دیدم، از بدو خردسالی تا لحظۀ مرگ. وقتی حرکتم متوقف شد خود را در سرزمینی یافتم که طوفانی و ناخوشایند بود. در آنجا فکر من به سوی خودم منعکس می‌شد، مانند اِکوی صدا در برابر یک کوه. فکرم به سوی افق پیش رویم منعکس شده و از افق پشت سرم دوباره به سمت خودم بازمی‌گشت و این برایم بسیار آزار دهنده بود. طوفانهای عظیمی که مانند آن را هرگز روی زمین ندیده بودم در پیش چشمم در آسمان و زمین آنجا شکل می‌گرفتند. شاید اینجا مقصدی بود که با گذراندم عمرم در خشم و عصبانیت برای خود ساخته بودم، زیرا من هیچگاه در زندگی خود آرامش زیادی در قلبم نداشتم. دهانه‌های آتشفشانهای متعددی با اندازه‌های مختلف در اطراف آنجا بودند که گاهی بخار و دود از هر کدام آنها به بیرون می‌جهید و بعضی وقتها ارواحی گم شده با آن از دهانۀ آتشفشان ها به بیرون پرت می‌شدند. آنها سرگردان بودند و گوئی به دنبال چیزی می‌گشتند که هیچ وقت پیدا نخواهد کرد و بالاخره از دیده محو می‌شدند. یکی از این ارواح که از حفره‌ای نزدیک من به بیرون جهید یک زن بود. او ترسناک بوده و لبای ژنده و کثیف به تن داشت. دیدم که او پائی ندارد و به نوعی در هوا ولی نزدیک به سطح زمین حرکت می‌کند. او به تدریج به سوی من آمد و وقتی که به من نزدیک شد از او پرسیدم اینجا کجاست و نام این سرزمین چیست. او بدون اینکه به سؤال من توجهی کند باز هم به من نزدیک‌تر شد تا جائی که از او احساس نا امنی کردم. من با شدت پرسیدم تو که هستی؟ در آن موقع او قسمتی از ردای ژنده‌اش که صورتش را پوشانیده بود را پاره کرد و آرواره‌اش به طرز غیر عادی باز شد. او کاملاً از جای خود بالا آمده و به سوی من حمله کرد و گازی از شانۀ چپم گرفت که درد آن از مرگ بدتر بود. او درهوا چرخیده و آماده شد که دوباره به سمت من حمله کند که من بلافاصله زانو زده و به درگاه خدا دعا نمودم و کمک خواستم. همان موقع آن زن ژنده پوش دستانش را بر روی سرش گذاشته و به همان دهانۀ آتشفشان که از آن آمده بود بازگشت. من متوجه شدم که بقیۀ ارواح سرگردان آنجا نیز همین کار را کردند. من به دعای خود ادامه دادم و از خدا خواستم که من را ببخشد و به خانه و دور از این مکان خشن و ترسناک بازگرداند. در آن موقع متوجه شدم که افکارم دیگر به سویم باز تابیده نمی‌شوند. به جای آن وقتی که نام خدا را می‌خواندم انفجاری از نور و صدائی زیبا در افق پدیدار می‌گردد. ارواح سرگردان آنجا با ترس می‌گریختند، مانند آن که شنیدن نام خدا برایشان بسیار دردآور بود. دیدن عکس العمل آنها برایم متاسف کننده ولی در عین حال لذت بخش بود و خوشحال بودم که می‌دیدم خدا معذرت خواهی من را قبول کرده است. نوری که در افق بود به سمت من گسترش می‌یافت. این نور چندان زیبا بود که کلمات توان توصیف آن را ندارند، و مانند خورشیدی با عظمت از پشت کوهها بالا می‌آمد. گرمی عشق به درون من سرازیر می‌شد و هر نقطه و گوشۀ درونم را پر می‌کرد و آن را دوباره نو می‌نمود. با گسترش نور، چشم انداز آن سر زمین نیز تغییر می‌کرد. دیدم که قسمتی از کوهستان باز شده و چندین آبشار زیبا از بین آن فوران کرد. ابرهای تاریکی که آسمان را پر کرده بودند با سرعت زیاد به عقب رفتند و ناپدید شدند و چمنزار و گل در حال پوشاندن زمین بود. درختان بزرگ و زیبائی در جلوی چشم من یکی بعد از دیگری از زمین بیرون می‌آمدند و پرندگان را دیدم که در آسمان اطراف پرواز می‌کنند و با حیوانات زیبای دیگری به طرف من آیند تا به من خیر مقدم بگویند. این باشکوه ترین و گرمترین استقبالی بود که می‌توانستم تصور کنم. خداوند با گرمی و نور خود آنجا را پر می‌کرد و آرامشی عمیق من را فراگرفته بود. من از شدت شوق و شعف در حال گریستن بودم. درخشندگی نور او در آن مکان افزایش می‌یافت و برای مدتی به حدی رسید که تنها چیزی که می‌توانستم ببینم نور او بود که در گرمی و عشق آن غرق شده بودم. احساس کردم زمان آن رسیده که به زمین برگردم. من می‌خواستم برای همیشه آنجا بمانم ولی به من گفته شد که زمان تو روی زمین هنوز به پایان نرسیده است، برگرد و به درستی زندگی کن زیرا چیزهای زیادی است که باید یاد بگیری. ناگهان من در بدنم بودم. چشمانم را باز کردم و بدنم را حس کردم، دیگر هیچ گونه نشانی از تنگی نفس و سرفه در من نبود، ولی هنوز کمی گیج و مبهوت بودم. به تدریج خود را پیدا کردم و منتظر طلوع خورشید نشستم. این زیبا ترین صبحی بود که در زندگی خود تجربه کرده بودم. تشعشع صورتی و طلائی رنگ خورشید از افق به صورت من می‌تابید، گوئی که خدا از میان خورشید به من لبخند می‌زند. این و آگاهی به اینکه ما وطنی داریم که بعد از پایان حیات روی زمین و یادگرفتن درسهائی که باید یاد بگیریم به آن باز می‌گردیم برایم بسیار آرامش دهنده بود." جو که در سال 2003 در اثر سکتۀ قلبی بطور موقت در گذشته بود می‌گوید [104] "در ابتدا باید بگویم که حدود 3 ماه قبل از اینکه این اتفاق برای من بیافتد دختری که دوستم بود در سقوط هواپیما کشته شده بود و چند روز بعد از آن نیز مادرم در یک تصادف رانندگی درگذشت. همچنین خواهر من چند سال پیش خود نیز یک تجربۀ نزدیک به مرگ داشت. تجربۀ خود اینگونه شروع شد...من سرطان معده داشتم و به من گفته شده بود که یکی از قرصهائی که برای آن می‌خورم می‌تواند به سکتۀ قلبی منجر شود ولی احتمال آن یک در میلیون است، ولی ظاهراً من یک در میلیون بودم و چند هفته بعد از شروع استفاده از قرصها دقیقاً همین اتفاق برایم افتاد... وقتی در بخش اورژانس بیمارستان بودم احساس سنگینی زیادی در سینه‌ام می‌کردم و ناگهان حس کردم که اتاق در حال تاریک شدن است و شنیدن صدای افراد در آنجا برایم مشکل‌تر می‌شد. آخرین چیزی که شنیدم صدای دکترم بود که می‌گفت "ما نمی‌توانیم او را از دست بدهیم، او هنوز جوان است. به من یک سری ای.پی.آی دیگر بدهید و آن را تا 360 شارژ کنید..." و سپس همه چیز کاملاً ساکت و تاریک شد. من خود را در اتاق انتظار بیمارستان یافتم و دیدم که دکترم در حال صحبت با پدر و برادرم و دادن خبر مرگ من به آنها می‌باشد. من سعی کردم به آنها بگویم که حالم خوب است و نگران من نباشید ولی هر چه سعی کردم آنها نمی‌توانستند من را ببینند و صدایم را بشنوند. من پیش خود گفتم "خدای من، من باید مرده باشم، پس مردن اینگونه است. ولی مادر و مادر بزرگم کجا هستند؟ پس نور درخشانی که دیگران از آن حرف می‌زنند کجاست؟" و ناگهان همه چیز تاریک شد و افکار من به خودم باز تابیده و اکو می‌شدند. نمی‌دانم کجا بودم ولی فضای آنجا در حال پر شدن با نوعی مه بود و من حس می‌کردم که در طول راهروی تاریکی در حال حرکت هستم. صدائی را شنیدم که اسم من را می‌خواند و می‌گفت که همراه او بروم و همه چیز درست است و آنجائی که می‌روم خانه‌ام خواهد بود. او می‌گفت که او آمده تا من را راهنمائی کند. به نوعی حس می‌کردم که یک جای کار درست نیست و می‌خواستم برگردم ولی او به من می‌گفت که فرصت من روی زمین پایان یافته و نمی‌توانم به عقب بازگردم. چندین صدا به من می‌گفتند که حرکت کنم و با آنها بروم. هر دفعه که به عقب خود نگاه می‌کردم احساس بدی داشتم و حس می‌کردم که اتفاق بدی در شرف رخ دادن است و باید برگردم. بالاخره من به آنها گفتم که دیگر کافی است و من حتی یک قدم دیگر بر نخواهم داشت تا وقتی که به من بگویند کجا هستیم و کجا می‌رویم. آنها در پاسخ گفتند که ما به نقطه‌ای که باید برسیم رسیده‌ایم و من جائی هستم که باید باشم. در آنجا بوی گندیدگی و تعفن مرگ به مشامم می‌رسید. صداهائی که من را می‌خواندند تبدیل به خندۀ خبیثانه‌ای شدند و گفتند که نحوۀ زندگی کردن من مرا به اینجا آورده است. من پرسیدم کجا هستم و قرار است چه اتفاقی بیافتد؟ در پاسخ آنها تنها به قهقۀ خود ادامه دادند. من پیش خود فکر کردم که باید در جهنم باشم زیرا این شبیه آنچه خواهر من از تجربۀ نزدیک به مرگی که چند سال پیش داشت و برایم تعریف کرده بود نیست. افکار من با صدای بلند به من منعکس می‌شدند. صداها به من گفتند که برای من بهشتی نیست و بهشت من همین جا است و یکی از آنها گفت که دیگر وقت خوردن است. در آن موقع حس کردم که به سمت دیواری در پشت سرم هل داده شده و دستهای من به آن میخکوب شدند. من کاملاً برای دفاع از خود ناتوان بودم. من به سمت راستم نگاه کردم و دیدم که صداها از موجوداتی می‌آمدند که بین شکل یک هیولا و یک کُره از جنس مو مرتب تغییر شکل می‌دادند و زشت ترین چیزی بودند که من به زندگی خود دیده بودم. آنها شباهت به چیزی داشتند که می‌توان به پیوند مار و خفاش تشبیه کرد، به اضافۀ اینکه شاخ دار نیز بودند. بدن آنها مانند مار بود ولی بال داشتند. دست و بازوی آنها مانند خفاش می‌نمود و صورت آنها نیز مانند مار بود و نیش داشتند. شاخ آنها تیز بود ولی شبیه هیچ چیز دنیائی نبود. من دوباره سؤال کردم که چه خبراست. آنها در جواب خنده‌ای خبیثانه سر دادند و گفتند که خفه شو، و ناگهان شروع به حمله به طرف من کردند. ناگهان چیزی که شبیه به یک توپ از جنس مو بود به سمت من آمد. من پیش خود می‌گفتم که چرا؟ مادرم کجاست؟ خدا کجاست؟ و در این حال حس می‌کردم که تکه‌های بدن من را جدا کرده و در دهان خود می‌برند. یکی از آنها گفت "ما به تو گفتیم اینجا بهشت توست و ما خدای توئیم!". نمی‌دانم چرا و از کجا، ولی ناگهان شروع به خواندن آیۀ 23 کتاب سرودهای تورات کردم و این باعث شد که آن ها متوقف شوند. یکی از آنها گفت که این چیزها به من کمکی نخواهد کرد. من باز هم آیه‌ها را تکرار کردم "خداوند شبان من است..." با شنیدن این آیه‌ها آنها به هم چسبیده و داد زدند "اینجا کسی برای کمک به تو نیست" ولی من به خواندن آیات ادامه دادم "من در درۀ تاریکی مرگ قدم بر می‌دارم ولی از هیچ اهریمنی نمی‌ترسم زیرا تو با من هستی...". در این موقع احساس کردم که دستانم آزاد شدند... من با تمام توان سعی کردم که آیات را تا آخر به یاد بیاورم و بلند بخوانم "...تو روغن شفا بر سر من می‌ریزی و روح من را با آن اشباع می‌کنی. محبت و مهربانی تو همیشه با من بوده است...". در آن موقع حس خارق العاده‌ای تمام وجودم را پر کرد. من چشمانم را بسته بودم و بعد از مدتی سکوت صدائی را شنیدم که گفت "جو، منم، چشمانت را باز کن. همه چیز درست است" می‌دانستم که این صدای همان دوستم بود که 3 ماه پیش کشته شده بود. او گفت "سندی (نام مادر جو که قبلاً درگذشته بود)، جو خیلی ترسیده است و نمی‌خواهد چشمانش را باز کند. شاید تو بتوانی او را متقاعد کنی". من صدای مادرم را شنیدم که گفت "جو، فرزند شیرینم. همه چیز درست است، بدترین قسمت تمام شده است، چشمانت را به خاطر من باز کن". وقتی چشمانم را باز کردم دیدم که مادرم جلوی من ایستاده و من را در آغوش گرفته است. او به من گفت که به پائین نگاه کن، وقتی نگاه کردم دیدم بدن روحیم دوباره کامل شده و تکه‌هائی که گاز گرفته و کنده شده بودند ترمیم گشتند. مادرم گفت که اکنون انتخابی در پیش روی من است ولی ابتدا می‌خواهد چند چیز را به من نشان دهد. او دستان مرا گرفت و به جائی برد که یک قلعۀ قدیمی با شکوه و زیبایی در آن جا بود. من سوار کارانی را با لباسهائی مانند شوالیه‌ها از دور می‌دیدم. قلعه در دامنۀ تپۀ سبز و بسیار زیبائی قرار داشت که گوسفندانی نیز در حال چرا در آن مرغزار بودند. من می‌توانستم بوی معطر تازگی آن چمن‌های سبز را که مانند بوی هندوانه‌ای شیرین بود حس کنم. این بو آنقدر شیرین و دلنشین بود که وجودم را اشباع کرده بود و می‌خواستم از آن چمنها تناول کنم ولی مادرم گفت که نمی‌توانم و آنها برای گوسفندان هستند. دومین چیزی که مادرم به من نشان داد یک اقیانوس بود که شباهتی به هیچ چیز روی زمین نداشت. آب آن آبی تقریباً تیره بود و من مقداری از آن آب را نوشیدم. مزۀ آن چیزی بین تمشک و بستنی میوه‌ای و آدامس بود. مادرم گفت که آخرین چیزی که باید به من نشان دهد زیاد خوشایند نخواهد بود. او من را به خانه برد و در آنجا من افراد خانواده و احساس تک تک آنها را در مورد خودم دیدم. احساس اندوهی سنگین و حیرت از اینکه زندگی من چگونه می‌توانست باشد. من پرسیدم آیا مَندی (خواهرجو که تجربۀ نزدیک به مرگ داشته) همین چیزها را دیده بود؟ مادرم گفت نه، اشخاص با هم فرق می‌کنند و بنابراین آنچه می‌بینند نیز متفاوت است. مندی بعضی از کارهائی را که من کرده‌ام انجام نداده و بعضی از وظائفی که از او خواسته شده را نیز به اتمام نرسانده است..." هوارد استرم، رئیس دانشکدۀ هنر دانشگاه کنتاکی آمریکا یکی از مشهورترین تجربه کنندگان است. او که در سال 1985 در سن 38 سالگی با تعدادی از دانشجویان خود از آمریکا برای سفری علم- تحقیقی به فرانسه رفته بود، در آنجا دچار خونریزی شدید داخلی شده و در بیمارستان بستری می‌گردد. بعلت در دسترس نبودن پزشک متخصص در آن شب، عمل جراحی او به روز بعد موکول می‌شود و او در آن شب در حالی که همسرش در بیمارستان بر بالین او بود جان می‌دهد. او می‌گوید: "...من چشمان خود را بستم و بی‌‌هوش شدم. نمی‌دانم چقدر زمان گذشت، ولی بعد از مدتی چشمانم را باز کردم و خود را ایستاده و در کنار بدنم که روی تخت بود یافتم. نمی‌توانستم بفهمم که چطور ممکن است از خارج از بدنم به بدنم نگاه کنم. من سعی کردم توجه همسرم را به خودم جلب کنم، و به طرف او فریاد کشیدم ولی او نه صدای من را شنید و نه من را دید. من همین کار را با مریض دیگری کردم که در اتاق من روی تخت دیگری خوابیده بود، ولی او نیز هیچ عکس‌العملی نشان نداد. این مسئله من را عصبانی و ناراحت کرد. در آن موقع از بیرون اتاق صدائی شنیدم که اسم من را می‌خواند. من کمی ترسیدم، ولی صدا به نظر دوستانه می‌رسید، و از آنجائی که نتوانسته بودم توجه همسر یا هم اتاقی‌ام را جلب کنم، به طرف صدا رفتم. وقتی دم در اتاق رفتم در یک فضای مه آلود چند نفر را به فرم کلی آدمی دیدم ولی در آن فضا جزییات یا صورت آنها مبهم بود. از آنها خواستم نزدیک‌تر بیایند تا بتوانم آنها را به درستی ببینم. آنها بدون توجه دوباره تکرار کردند که به همراه آن ها بروم. من از آن ها سؤالات متعددی کردم که آن ها همه را بی جواب گذاشتند یا جواب‌های مبهم و کلی می‌دادند و باز اصرار می‌کردند که همراه آن ها بروم. من نیز با اکراه به دنبال آن ها به راه افتادم. من می‌پرسیدم که کجا می‌رویم و آن ها پاسخ می‌دادند که خواهم دید و بهتر است عجله کنم. پرسیدم آنها که هستند و جواب دادند که آن ها آمده‌اند تا من را ببرند. من نمی‌دانم چقدر همراه آن ها رفتم ولی به نظر مسافت خیلی زیادی می‌رسید. هیچ منظره یا ساختمانی در راه ما نبود، تنها یک مه که مرتب غلیظ‌‌تر و تاریک‌تر می‌شد. آنها طوری حرف می‌زدند که گوئی دلسوز من هستند و مراقب من خواهند بود و چیز خوبی برای من دارند و من نیز کنجکاو بودم بدانم چه چیزی. با جلوتر رفتن ما آنها به تدریج بد خوتر و بد رفتارتر می‌شدند و شروع به مسخره کردن من و گفتن جک‌های رکیک و زننده در مورد من کردند. بعضی از آنها دیگران را از این رفتار منع می‌کردند و می‌گفتند "هنوز برای این کارها زود است" یا "مواظب باش و او را فراری نده". در ابتدا تعداد آن ها به نظرم به 10 یا 15 می‌رسید ولی الان حدود 40 تا 50 نفر آن ها را می‌دیدم. بعداً تعداد آن ها به نظرم چندین صد نفر آمد. در این موقع من با آن ها گفتم که دیگر حتی یک قدم هم جلو نخواهم آمد تا به من بگویند کجا می‌رویم. ما آنقدر آمده بودیم و دیگر آن قدر تاریک شده بود که من به هیچ وجه نمی‌توانستم راه برگشت را پیدا کنم. آن ها در پاسخ شروع به هل دادن من به طرف یکدیگر کردند. من سعی کردم از خود دفاع کرده با آنها بجنگم ولی قادر نبودم هیچ صدمه‌ای به آن ها وارد کنم. آن ها تنها قهقهه‌ای خبیثانه می‌کردند و با ناخن‌ها و دندان‌های خود قسمت‌های بدن من را می‌کندند. من درد بسیار شدیدی حس می‌کردم و این اذیت و شکنجه برای مدت بسیار زیادی ادامه یافت. هرچه بیشتر من برای خلاص خود و عقب راندن آنها تلاش و تقلا می‌کردم آن ها بیشتر لذت می‌بردند. صدای خندۀ آنان و فریادشان بسیار گوش خراش بود و به درد این شکنجه‌ها می‌افزود. آنها از این هم فراتر رفتند و به اشکالی به من و حریم من تجاوز کردند که از بازگوئی آن شرم دارم. بلاخره من از مقاومت خسته شدم و به روی زمین افتادم. به نظر می‌آمد آنها از اینکه من دیگر برای رهائی خود تقلا نمی‌کنم کمی مأیوس شده و علاقۀ خود را برای اذیت من تا حدودی از دست دادند. ناگهان در حالی که روی زمین افتاده بودم اتفاق بسیار عجیبی برای من افتاد. صدائی که به نظر می‌رسید از درون خود من و از من بود در فکر من به من گفت به درگاه خدا دعا کن. من با صدا جدل کردم که من به خدا اعتقاد ندارم، چگونه می‌توانم به او دعا کنم. صدا دوباره به من گفت به خدا دعا کن. من گفتم دعا کردن بلد نیستم. برای بار سوم صدا به من گفت به خدا دعا کن. من پیش خود فکر کردم که امتحان آن ضرری ندارد و سعی کردم دعا یا مناجاتی را به یاد بیاورم. به تدریج توانستم اندک دعائی را از دهها سال پیش و ایام بچگی که به کلیسا می‌رفتم به یاد آورم و شروع به زمزمۀ آن کردم. با این کار موجوداتی که اطراف من بودند فریاد زدند که خدائی وجود ندارد و من بدترین موجودات هستم و کسی صدای من را اینجا نمی‌شنود. شکایت آن ها من را تشویق کرد که به دعاهای خود ادامه دهم. من به طرف آن ها فریاد کشیدم که خدا من را دوست دارد و به نام خدا از من دور شوید. آن ها به فریاد خود بر سر من ادامه دادند ولی از من دورتر شده بودند، تا جائی که بلاخره دیگر اثری از آنها باقی نماند. من هنوز هم در حال فریاد زدن نام خدا و دعا بودم و هر چیز مذهبی یا مقدسی که به ذهنم می‌رسید را به زبان می‌آوردم. در این موقع دیگر من کاملاً در تاریکی تنها شده بودم. من در اعماق قلبم به این دعاها اعتقاد نداشتم ولی می‌دیدم که چه اثری روی این موجودات ترسناک دارد و مانند آب روی آتش آنها را می‌راند و به همین خاطر به دعاهایم ادامه ‌دادم. نمی‌دانم که چه مدت در تاریکی تنها بودم ولی در اثر تنهایی کامل در آن تاریکی مطلق به تدریج در حرمان و افسردگی شدیدی فرو رفتم، بیشتر از آنچه بتوان آن را تصور کرد. من می‌دانستم که جایی در آن تاریکی آن موجودات هولناک هستند و من نه می‌توانستم از جای خود حرکت کنم و نه می‌دانستم چه باید کرد. در حقیقت من به جایی رسیدم که دیگر نمی‌خواستم اصلاً وجود داشته باشم. در آن حضیض ناامیدی و نابودی نوائی از دوران بچگی، از زمانی که به کلیسا می‌رفتم، شروع به نواختن در فکر من کرد "می‌دانم که مسیح من را دوست دارد". من واقعاً می‌خواستم که این حرف حقیقت داشته باشد، بیشتر از هر چیز دیگر در زندگیم. من با تمام توانم و ذره ذرۀ وجودم در تاریکی فریاد زدم "ای مسیحا، خواهش می‌کنم من را نجات بده!" و اکنون دیگر من با تمام وجودم صادقانه این را می‌گفتم و به آن ایمان داشتم. ناگهان یک نقطۀ کوچک نورانی را از دور دیدم که به سرعت به من نزدیک می‌شد، و در مدت اندکی تبدیل به نوری فوق‌العاده درخشان با زیبائی غیر قابل وصف گشت، و من را در خود گرفت. در درخشندگی این نور من برای اولین بار توانستم خود و هولناکی تمام زخم‌ها و پارگی‌ها و تکه‌های کنده شدۀ بدنم را ببینم. ولی تمام این جراحات در نور او به سرعت ترمیم می‌شدند و با بالا رفتن من در نور او، من به تدریج دوباره کامل و یک پارچه شدم. در یک لحظه من یک منکر و کافر به تمام عیار و لحظه‌ای بعد با تمام وجود عاشق خداوند بودم. تمامی آن غرور و تکبر و منیت و تکیه بر خود و هوش خود که همۀ عمر برایشان زندگی کرده بودم در من کاملاً از بین رفتند. آنها نه تنها خدمتی به من نکرده بودند، بلکه من را شکست دادند. تنها چیزی که آخرین دست آویز و نجات من در آن عمق تاریکی بود کورسوئی از امید بود که سالیانی بسیار قبل در دوران کودکی در قلب من کاشته شده بود. من می‌فهمیدم که نور من را بهتر از هر کس دیگری می‌شناسد و به گونه‌ای من را دوست دارد که هرگز آن را تجربه نکرده بودم، و شروع به گریستن کردم و خود را از هر آن چه بر من گذشته بود خالی کردم. در حالی که آن فرشتۀ نورانی من را نگاه داشته بود ما شروع به حرکت در فضا کردیم. در دوردست می‌توانستم منظره‌ای را ببینم که مانند آسمان پر ستاره بود. وقتی نزدیک‌تر رفتیم متوجه شدم که این نقاط نورانی در حرکت و ترددند و به سمت نقطۀ مرکزی بسیار درخشانی رفته یا از آن دور می‌شوند. فرشتگانی که با من بودند می‌خواستند زندگی من را به من نشان دهند. من ابتدا مخالفت کردم زیرا از اعمالم شرمنده بودم. من در تمام زندگی خود حقیقت را انکار کرده بودم ولی اکنون باید با آن روبرو می‌شدم. من بار سنگین تمام انسانهایی را که در زندگی مورد تمسخر یا اهانت قرار داده بودم یا در اثر خودپرستی‌ام به آنها آسیب زده بودم را حس می‌کردم و حتی تصور سنگینی آن برایم ممکن نبود. زندگی من از تولد تا مرگ برایم به نمایش درآمد. قسمت‌هائی از آن بسیار سریع و قسمتهایی دیگر خیلی کند می‌گذشتند و قسمتهایی نیز چندین بار مرور می‌شدند. در این صحنه‌ها تأکید بر روی انسانها بود. بسیاری از تلاش‌های من در زندگی در جهت بدست آوردن تأیید یا تحسین دیگران بود و آن تلاش‌ها از دید فرشتگان هیچ ارزشی نداشتند. اگر به عملی می‌رسیدیم که به طور خاص بد (یا خوب) بود آنها مرور زندگی‌ام را کند می‌کردند تا به دقت به آن بنگرم. یکی از جنبه‌‌هایی که در زندگیم در آن اشتباهات زیادی کرده بودم در ارتباطم با انسان‌ها بود. من به آدمها به شکل وسیله‌ای برای بدست آوردن آنچه می‌خواستم نگاه می‌کردم. مثلاً به یاد دارم که در نوجوانی برخوردم با پدرم با سردی و بی‌محلی بود زیرا فکر می‌کردم که بیش از حد به کارش اهمیت می‌دهد. در مرور زندگی‌ام می‌دیدم که برخوردهای من چه احساسی در او بوجود ‌آورده است. یا مثلاً هنگامی را دیدم که یک زن جوان و زیبا به زندگی من آمد و به من عطوفت و مهر زیادی نشان داد و از خود و قلب خود برای من مایه گذاشت. من از نظر روانی او را آزردم و عشق او که هدیه‌ای از طرف خدا به من بود را بی‌ارزش گرفتم. دیدم که بچه‌هایی که خدا به من داده بود را جزیی از منیت خود گرفته بودم. اگر آن‌ ها آن طوری بودند که من می‌خواستم از آنها خوشحال بودم، واگر به میل من نبودند من به آنها عصبانیت خود را نشان می‌دادم. من پول زیادی درمی‌آوردم و به نظر همه مرد فوق‌العاده‌ای بودم و با این که به ظاهر بسیار موفق بودم و با مردم نیز مشکلی نداشتم، از درون مرتب خودخواه تر می‌شدم و بیشتر در خود غرق می‌گشتم. بسیاری از اوقات فرشتگان مرور زندگی من را متوقف می‌کردند تنها به من عشق و آرامش دهند زیرا آنچه می‌دیدم برایم غیر قابل تحمل می‌شد. می‌دیدم که وقتی بچه بودم به من یاد داده شده بود که مهربان و بخشنده باشم ولی به تدریج با بزرگتر شدن از آن روحیه دور شده بودم. به من نشان داده شد چگونه با غرور از خداوند روی برگردانده بودم...می‌دیدم که چطور خدا بارها سعی کرده بود از طرق مختلفی با من حرف بزند، از راه یک آواز که در رادیو پخش می‌شد، از درون یک کتاب که می‌خواندم، یک رمان، یک فیلم، و یا روشهای دیگر. او همچنین از طریق انسانهای خوبی که سر راه من قرار داده بود تا به من محبت کنند، سعی کرده بود پلی به قلب من بزند. به نظر می‌رسید او در هر روز زندگی‌ام سعی کرده بود با من ارتباط بر قرار کند. قبل از این اگر از من می‌پرسیدند آیا خدا خوب است با تمسخر می‌خندیدم. اکنون می‌دیدم که خدا بسیار از آنچه آن را خوب می‌نامیم بهتر است. خوبی تنها یک قسمت کوچک از انعکاس خداست...این تجربه زندگی من را به کلی دگرگون کرد. من نه تنها در کلیسا یک کشیش تمام وقت شدم، بلکه احساسات من نیز تغییر یافتند. قبل از آن من عیب جو و بد گمان و ناراحت بودم، ولی اکنون همیشه و حقیقتاً از درون خوشحال و مسرورم. نه به این معنی که روزهای ابری و بالا و پایین‌های خودم را ندارم، بلکه در پس هر روزم بالاخره لذتی درونی است. من تمام سعی خود را می‌کنم که این لذت و سرور را بین بقیه پخش کنم...نمی‌دانم چرا خدا من را برای این اتفاق برگزید. شاید به خاطر این بود که من یک معلم بودم و قدرت بیان خوبی داشتم. شاید به این علت بود که من مشهور بودم و یک منکر شناخته شده و مسلم به شمار می‌رفتم. خدا می‌خواست با این کار قدرت خود را نشان دهد." خودکشی مردی که در اثر فشارهای زیاد زندگی دست به خود کشی زده بود، تجربۀ خود را اینطور بازگو می‌کند: "در سال 1948 من به تازگی با زنی بسیار زیبا که همه خواهان او بودند ازدواج کرده بودم و خود را بسیار خوش شانس می‌دیدم. ولی تنها 7 ماه بعد از ازدواج دریافتم که او به من خیانت می‌کند و با مرد دیگری ارتباط دارد. تمامی کاخ آرزوها و شادی من از هم فرو پاشید و بالاخره در اثر فشار روانی به الکل پناه آوردم و به تدریج به طور کامل الکلی شدم. من ایمان و شوق خود را به زندگی کاملاً از دست داده بودم، و احساس ضعف، ترس، و خود را بدبخت دیدن مرا فرا گرفته بود. دعا و راز و نیاز با خدا برایم ظاهری و بدون عمق به نظر می‌رسید و به طور کامل از اعتقاد به خدا و دعا کردن دست کشیده بودم. بلاخره یک شب بعد از اینکه همه به خواب رفته بودند من لوازم مورد نیاز خود را برای خودکشی آماده کردم، دو شیشه قرص خواب آور و یک شیشه از داروی دیگر تجویزی و سه بطری مشروب! چند دقیقه بعد از سر کشیدن همۀ این چیزها احساس لختی در انگشتهای پایم شروع شده و به تدرج حالت گیجی و سبکی در سرم مرا فرا گرفت. بعد از چند دقیقه شروع به دیدن ابر تاریکی کردم که به تدریج شکل می‌گرفت و به طرف من حرکت می‌کرد. این ابر از سقف آشپزخانه که در آن بودم عبور کرده و کاملاً مرا احاطه نمود. ناگهان احساس کردم که با سرعت بسیار زیادی در حال عبور از درون تونلی تاریک هستم. من در آن حال متوجه نبودم که کجا می‌روم و آیا زنده یا مرده هستم. به یاد می‌آورم که به عقب نگاه کردم و بدنم را که بدون جان در کف آشپزخانه افتاده بود دیدم. پیش خود فکر کردم "آیا مردن این است؟"، و بلافاصله پاسخی به من آمد که "نه". ناگهان با تعجب وجودی نورانی و بسیار زیبا را در پیش روی خود دیدم که از او عشق، مهربانی، و گرمی بسیار زیادی متشعشع می‌شد. من از اینکه چیزی بگویم تردید کردم، ولی متوجه شدم که او تمام افکار من را می‌بیند. او دوباره تکرار کرد: "نه، این مردن نیست، با من بیا تا به تو نشان دهم مردن چگونه است". من به همراه او حرکت کردم و او من را به سرزمینی تیره وبسیار افسرده برد که خالی از هر گونه زیبائی و هر نشانی از زندگی و گرمی و احساس بود. مردم در آنجا بطور بی هدف و پراکنده در حالی که سرهایشان پائین و شانه‌هایشان افتاده بود به شکلی به شدت افسرده و نا امید و شکست خورده راه می‌رفتند، و فقط به پایین و پای خود نگاه می‌کردند، بدون اینکه هیچ توجهی به یکدیگر و اطراف خود داشته باشند. گاهی دو نفر به طور اتفاقی به هم برخورد می‌کردند، ولی بدون هیچ توجهی به یکدیگر به حرکت کاملاً بی هدف خود ادامه می‌دادند. فکر پیوستن به جمع این ارواح گم و فراموش شده من را شدیداً به وحشت انداخت. ولی وجودی که با من بود بلافاصله ترس من را احساس کرد و به من گفت: "این جهنم ساختۀ خود تو است. تو در نهایت دوباره به زمین برگردانده خواهی شد و می‌بایست زندگی را از ابتدا تا انتها و با تمام سختی‌هایی که در زندگی قبلی داشتی بگذرانی، ولی تا آن موقع در میان این گم شدگان خواهی بود. خودکشی یک راه فرار نیست!". در آن موقع زندگی من به من نشان داده شد. پنج سال آخر که من افسرده و الکلی شده بودم دردناکترین قسمت بود، دردناکترین چیزی که می‌توان آن را تصور کرد. به من نشان داده شد که چگونه الکلی شدن من روی زندگی فرزندان جوانم اثر گذاشته و درآینده اثر خواهد گذاشت. دیدم که چگونه با از دست دادن من و پایگاه خانوادگی خود افسرده خواهند شد و چگونه همسرم مادر خوبی برای آنها نخواهد بود و آنها به سرای کودکان بی سرپرست سپرده خواهند شد. دیدم که اگر به زندگیم به همان شکل سابق ادامه دهم، به جائی خواهم رسید که دیگر نخواهم توانست از دست افسردگی و ضعف و الکل فرار کنم. به من نشان داده شد با ادامه دادن به عادت می خوارگیم، کودکان من نیز نهایتاً برای فرار از مشکلات زندگی به الکل پناه خواهند برد و مانند من الکلی خواهند شد. من مشاهده کردم که پسر بزرگم معتاد به مواد مخدر خواهد شد و بالاخره برای تهیۀ پول لازم برای خرید این مواد به کارهای خلاف روی آورده و به زندان خواهد افتاد. دیدم که دختر من نیز با مردی می خواره ازدواج خواهد کرد که او را کتک خواهد زد. آنها چهار دختر خواهند داشت که آنان نیز با مشکلات بسیار زیادی روبرو خواهند بود. این برایم صحنه‌ای غیر قابل تحمل بود، و مانند یک سیلی بر صورت من. همچنین به من نشان داده شد که اگر من رفتار خود را تغییر دهم و پدری مسئول و سالم باشم چگونه هر سه فرزندم با وجود برخی مشکلات که خواهند داشت در کل به خوبی بزرگ شده و افرادی به نسبت مولد و سالم خواهند بود، و دیدم که پسر بزرگترم مردی مهم و موفق خواهد شد. وجود نور می‌فهمید که احساس پشیمانی و مهربانی و محبت وجود من را پر کرده است، و با لحنی محکم و مانند پدری که فرزند خود را نصیحت می‌کند، به من گفت: "تو نمی‌توانی با زندگی خود هر گونه می‌خواهی بازی کنی. مگر تو خود، خودت را خلق کرده‌ای و به خود حیات بخشیده‌ای؟ نه! همین طور تو حق نداری به میل خودت مرگ را انتخاب کنی". من ساکت و مبهوت ایستاده بودم و گریه می‌کردم. وجود نورانی با لحنی ملایم تر ادامه داد: "کار تو هنوز تمام نشده است، برگرد و آنچه را که می‌بایست انجام دهی تمام کن!". در این لحظه من چشمانم را باز کردم و چهرۀ دخترم ننسی را دیدم که در نیمۀ شب بیدار شده بود و بدن مرا در آشپزخانه یافته بود و سعی داشت با من حرف بزند." جوانی از کشور کره که به خاطر افسردگی شدید دست به خودکشی زده بود این گونه می‌نویسد [22]: "...من به خاطر افسردگی شدید با استفاده از مقدار بسیار زیادی دارو خودکشی کردم ولی 4 ساعت بعد همسایه‌ام مرا پیدا کرده و نجات داد. به یاد دارم که در حالی که در هوا معلق بودم آمبولانس را دنبال می‌کردم و از بالا می‌دیدم که چگونه تیم پزشکی روی بدن من کار می‌کردند. خاطرۀ بعدی من این است که با سرعت از یک تونل تاریک و دود و مه گرفته عبور کردم و در فضای بیرونی رها شدم. می‌توانستم تمام کهکشانها و ستاره‌ها و سیارات و زمین را ببینم. در آنجا نوعی احساس اشتباه و گناه، و احساس بسیار شدید تنهائی در من حاکم بود. من در آنجا مطلقاً تنها بودم، بدون حضور خدا. احساس کردم چیزی پشت سر من است که اگر به طرف آن برگردم دیگر برای همیشه در آن مکان خواهم ماند. آنجا جای راحت و دلپذیری نبود. ناگهان دیدم که تمامی جهان پیش روی من، منجمله زمین، شعله ور شده و نابود شدند. در من نوعی آگاهی بود که این دنیای من است که در حال نابود شدن است، نه دنیای کس دیگر، تنها دنیای من. همچنین می‌دانستم که نابودی دنیای من مطلقاً هیچ اثری روی دیگران ندارد. ناگهان من خود را در اتاق اورژانس بیمارستان و در فاصلۀ حدود 2 متر درسمت راست و بالای سرم یافتم و میدیدم که پرستار مشغول انجام کاری روی بدن من است. بعد از آن به یاد دارم که که چشمانم را باز کردم و دیدم روی تخت بیمارستان هستم و دستگاههای پزشکی به بدنم متصل شده‌اند." انجی فنیمور که در بچگی دچار اذیت و آزار فراوان شده بود و در اثر ناراحتی و افسردگی شدید در سال 1991 دست به خودکشی زده بود چنین می‌گوید [23]: "... در پیش روی من صفحۀ بزرگی گسترده شد و بر روی آن زندگی من از زمان بچگی تا موقعی که روی صندلی در حال مردن بودم به نمایش درآمد. من هر عمل خود را از زاویه‌های مختلف می‌دیدم و از تمام جهات آن را درک می‌کردم. من دقیقاً حس می‌کردم که چگونه عمل من روی هر کسی که با من تماس یا ارتباطی داشته اثر گذاشته و چه احساسی در او بوجود آورده است.هرچه به آخر زندگیم نزدیکتر می‌شد، صحنه‌ها سریعتر می‌گذشتند، ولی با این حال من تمام آنها را کاملاً جذب می‌کردم. ناگهان مرور زندگی من متوقف شد و من خود را در تاریکی عمیقی یافتم که در تمام جهات ادامه داشت و انتهائی در آن نبود. آن تنها یک تاریکی نبود، بلکه تهی بودن و نبود نور و کاملاً فراگیر بود. من برگشتم و در کنار خود مردی را دیدم. او به کندی نگاهی به من انداخت و سپس به جلو نگاه کرد و به راه رفتن بی هدف و افسردۀ خود ادامه داد. در نگاه او هیچ اثری از احساس و گرمی و هوشمندی نبود. او و تمام کسانی که آنجا بودند در بهتی خالی و بدون اندیشه در تاریکی معلق بودند. من به شخص دیگری برخورد کردم که دختر جوانی بود. او نیز بی تفاوت از کنار من عبور کرد و به مسیر بی هدف خود ادامه داد. مانند بقیه، نگاه خیره ولی خالی و بدون احساس او به هیچ نقطۀ خاصی نبود. من می‌دانستم که در سطح و مرحله‌ای از جهنم هستم، ولی اینجا مانند جهنمی که فکر می‌کردم پر از آتش نبود. مردان و زنان از سنین مختلف، به استثناء کودکان را در آنجا می‌دیدم. می‌توانستم حس کنم که این تاریکی از عمق درون آنها منشأ شده و آنها را احاطه کرده است. آنها امکان ارتباط برقرار کردن با یکدیگر را داشتند، ولی غرق بودن در دنیای بدبختی و نکبت خود، و تاریکی که آنها را احاطه کرده بود، آنها را از این کار عاجز نموده بود. من به مرد مسنی برخورد کردم که به نظر حدود 60 ساله می‌آمد و به طور رقت انگیزی روی زمین نشسته بود. چشمان او مطلقاً از فهم و احساس خالی بودند. از او هیچ گرمی و احساسی صادر نمی‌شد، حتی احساس ترحم به خود. من اینطور احساس کردم که او هر آنچه را که آنجا برای دانستن بوده جذب کرده، و دیگر فکر او متوقف شده است. او کاملاً از درون خشک شده بود و نا امیدانه و بی هدف انتظار می‌کشید. من می‌دانستم که روح او برای ابدیت در آنجا پوسیده است و من مطمئن بودم که او نیز مرتکب خود کشی شده است. احساس کامل تنهائی در من رو به فزونی بود. حتی دریافت خشم یا شنیدن دشنام از کسی، هر چند ناخوشایند، نوعی از ارتباط است. ولی در این مکان تنها و خالی امکان برقراری هیچ ارتباطی نبود و وحشت تنهائی غیر قابل تحمل می‌نمود. ناگهان من صدائی بسیار قدرتمند را شنیدم که خشمی در آن بود که می‌توانست جهانی را نابود کند. صدا به من گفت: "آیا این همان چیزی است که واقعاً می‌خواهی؟". این صدا از نقطه‌ای دور دست و نورانی می‌آمد و به تدریج بزرگتر می‌شد تا به جائی که مانند خورشیدی در پشت قفای تاریکی که ما را احاطه کرده بود قرار گرفت. با اینکه درخشندگی آن از خورشید به مراتب بیشتر بود، نه تنها چشم من را آزار نمی‌داد، بلکه به من آرامش می‌داد. او وجودی از جنس نور بود، نه اینکه تنها از خود نور متشعشع کند یا از درون نورانی باشد، بلکه نوری که دارای جوهره و بعد بود، زیباترین و با شکوه ترین و عاشقانه‌ترین جوهره‌ای که می‌توان تصور آن را کرد. تمامی زیبائی، عشق و خوبی در نور او بود. من می‌توانستم ببینم که کسان دیگری که در آنجا بودند نمی‌توانستند این نور را ببینند. نور به من (از طریق فکر) گفت: "آیا واقعاً همین را می‌خواهی؟ آیا نمی‌دانی که این بدترین کاری است که می‌توانستی مرتکب شوی؟". من می‌توانستم حس کنم که او از من خشمگین است، نه تنها به خاطر اینکه تسلیم سختیها شده و خود کشی کرده بودم، بلکه به این علت که خود را از او و هدایت او بریده بودم. من جواب دادم که آخر زندگی من خیلی سخت بود. ارتباط ما چنان سریع بود که قبل از اینکه کلام در فکر من کاملاً شکل بگیرد جواب آن را از او آناً دریافت می‌کردم. او گفت: "تو فکر می‌کنی زندگیت سخت بود؟ آن سختی در مقابل آنچه که به خاطر خودکشی در انتظار توست هیچ است! زندگی سخت است و تو نمی‌توانی از آن قسمتهائی که نمی‌خواهی صرفنظر کنی. همۀ ما آنرا تجربه کرده‌ایم. تو باید لیاقت آنچه را که دریافت می‌کنی در خود بوجود آوری". به تدریج من متوجۀ حضور وجود دیگری که بسیار پر قدرت ولی آرام و مهربان بود در کنار خود شدم که او نیز از جنس نور بود. اینطور احساس کردم که او همواره آنجا بوده، ولی من تازه توانائی دیدن او را کسب کرده بودم. توانائی من برای دیدن به خواست من برای باور کردن بستگی داشت. من احساس کردم که او نه تنها تمام زندگی و دردهای من را دقیقاً می‌فهمد، مانند آنکه خود آنها را تجربه کرده است، بلکه او دقیقاً هدایت من و نتایج اعمال من را می‌دانست. من می‌فهمیدم که کجا را به اشتباه رفته‌ام، من در وجود او شک کرده بودم، و کتب الهی را حقیقت نمی‌دانستم. او می‌خواست که مرا در آغوش بگیرد و به من آرامش ببخشد، ولی پاسخ من به درسهای زندگی ما را از هم جدا کرده بود. او در تمام طول زندگی با من بود، ولی من از اینکه او را باور کنم و به او اعتماد کنم ممانعت ورزیده بودم. حال می‌دیدم که تمامی سختیهائی که در زندگی تحمل کرده بودم بسیار موقتی و برای خیری بزرگتر بوده. از بستر سخت ترین تراژدی‌ها، می‌تواند رشد انسانی جوانه زند. من متوجه شدم که چطور با ضعفهای خودم باعث درد و سختی نزدیکان و عزیزانم شده بودم. ولی بدتر از آن، اکنون با خودکشی شبکه‌ای از ارتباط بین انسانها را نابود کرد

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...