داستان سام و سیمرغ

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

سام نریمان، امیر زابل و سرآمد پهلوانان ایران، فرزندی نداشت و از اینروخاطرش اندوهگین بود. سرانجام زن زیبارویی از او بارور شد و کودکی نیکچهرهزاد. اما کودک هرچند سرخ روی و سیاه چشم و خوش سیما بود موی سر و رویش همهچون برف سپید بود. مادرش اندوهناک شد. کسی را‌یارای آن نبود که به سامنریمان پیام برساند و بگوید ترا پسری آمده است که موی سرش چون پیران سپیداست.دایه کودک که زنی دلیر بود سرانجام بیم را بیکسو گذاشت و نزد سام آمد و گفت «ای خداوند، مژده باد که ترا فرزندی آمده نیکچهره و تندرست که چون آفتابمی‌درخشد. تنها موی سر و رویش سفید است. نصیب تو از‌یزدان چنین بود. شادیباید کرد و غم نباید خورد.» سام چون سخن دایه را شنید از تخت به زیر آمد و بسراپرده کودک رفت. کودکیدید سرخ روی و تابان که موی پیران داشت. آزرده شد و روی به آسمان کرد و گفت «ای دادار پاک، چه گناه کردم که مرا فرزند سپید موی دادی؟ اکنون اگربزرگان بپرسند این کودک با چشمان سیاه و موی سپید چیست من چه بگویم و ازشرم چگونه سر برآورم؟ پهلوانان و نامداران برسام نریمان خنده خواهند زد کهپس از چندین گاه فرزندی سپید موی آورد. با چنین فرزندی من چگونه در زادبومخویش بسر برم؟» این بگفت و روی بتافت و پر خشم بیرون رفت. سیمرغاندکی بعد فرمان داد تا کودک را از مادر باز گرفتند و به دامن البرز کوهبردند و درآنجا رها کردند. کودک خردسال دور از مهر مادر، بی پناه وبی‌یاور، برخاک افتاده بود و خورش و پوشش نداشت. ناله برآورد و گریه آغازکرد. سیمرغ بر فراز البرز کوه لانه داشت. چون برای‌یافتن طعمه به پرواز آمدخروش کودک گریان بگوش وی رسید. فرود آمد و دید کودکی خردسال برخاک افتادهانگشت می‌مکد و می‌گرید. خواست وی را شکار کند اما مهر کودک در دلش افتاد. چنگ زد و آنرا برداشت تا نزد بچگان خود ببرد. بچگان سیمرغ چون چشمشان برکودک گریان افتاد خیره ماندند و بر او مهربانشدند و او را نوازش کردند. به سیمرغ از‌یزدان ندا رسید که «ای شاه مرغان،این کودک فرخنده را بپرور و نگهدار باش. از پشت او پهلوانان و نامدارانبزرگ برخواهند خاست.» سیمرغ کودک را خورش داد و با بچگان خود بپرورد. سال ها براین برآمد. کودک بالید و جوانی برومند و دلاور شد. کاروانیان کهاز کوه می‌گذشتند. گاه گاه جوانی پیلتن و سپید موی می‌دیدند که چابک از کوهو کمر می‌گذرد. آوازه جوان دهان بدهان رفت و درجهان پراکنده شد تا آنکهخبر به سام نریمان رسید. خواب دیدن سامشبی سام در شبستان خفته بود. خواب دید که دلاوری از هندوان سوار براسبیتازی پیش تاخت و او را مژده داد که فرزند وی زنده است. سام از خواب برجست ودانایان و موبدان را گرد کرد و آنان را از خواب دوشین آگاه ساخت و گفت «رای شما چیست؟ آیا می‌توان باور داشت که کودکی بی پناه از سرمای زمستان وآفتاب تابستان رسته و تاکنون زنده مانده باشد؟.» موبدان به خود دل دادند و زبان به سرزنش گشودند که «ای نامدار، تو ناسپاسیکردی و هدیه‌یزدان را خوار داشتی. به دد و دام بیشه و پرنده هوا و ماهیدریا بنگر که چگونه بر فرزند خویش مهربانند. چرا موی سپید را بر او عیبگرفتی و از تن پاک و روان ایزدیش‌یاد نکردی ؟ اکنون پیداست که‌یزداننگاهدار فرزند توست. آنکه را‌یزدان نگاهدارد تباهی ازو دور است. باید راهپوزش پیش گیری و در جستن فرزند بکوشی.» شب دیگر سام درخواب دید که از کوهساران هند جوانی با درفش و سپاه پدیدار شدو درکنارش دو موبد دانا روان بودند.‌یکی از آن دو پیش آمد و زبان به پرخاشگشود که «ای مرد بی باک نامهربان، شرم از خدا نداشتی که فرزندی را که بهآرزو از خدا می‌خواستی بدامن کوه افکندی؟ تو موی سپید را بر او خرده گرفتی،اما ببین که موی تو خود چون شیر سپید گردیده. خود را چگونه پدری می‌خوانیکه مرغی باید نگاهدار فرزند تو باشد؟.» سام از خواب جست و بی درنگ ساز سفر کرد و تازان بسوی البرز کوه آمد.. نگاهکرد کوهی بلند دید که سر به آسمان میسائید. برفراز کوه آشیان سیمرغ چونکاخی بلند افراشته بود و جوانی برومند و چالاک بر گرد آشیان می‌گشت. سامدانست که فرزند اوست. خواست تا به وی برسد، اما هرچه جست راهی نیافت. آشیانسیمرغ گوئی با ستارگان همنشین بود. سر برخاک گذاشت و دادار پاک را نیایشکرد و از کرده پوزش خواست و گفت «ای خدای دادگر، اکنون راهی پیش پایم بگذارتا به فرزند خود باز رسم.» باز آمدن دستان‌پوزش سام بدرگاه جهان آفرین پذیرفته شد. سیمرغ نظر کرد و سام را در کوهدید. دانست پدر جویای فرزند است. نزد جوان آمد و گفت «ای دلاور، من ترا تاامروز چون دایه پروردم و سخن گفتن و هنرمندی آموختم. اکنون هنگام آنست کهبه زاد بوم خود باز گردی. پدر درجستجوی تو است. نام ترا «دستان» گذاشم و ازاین پس ترا بدین نام خواهند خواند.» چشمان دستان پرآب شد که «مگر از من سیر شده ای که مرا نزد پدر میفرستی؟ منبه آشیان مرغان و قله کوهساران خو کرده ام و در سایه بال تو آسوده ام و پساز‌یزدان سپاس دار توام. چرا می‌خواهی که بازگردم؟.» سیمرغ گفت «من از تو مهر نبریده ام و همیشه ترا دایه ای مهربان خواهم بود. لیکن تو باید به زابلستان باز گردی و دلیری و جنگ آزمائی کنی. آشیان مرغاناز این پس ترا بکار نمی‌آید. اما‌یادگاری نیز از من ببر: پری از بال خود رابتو می‌سپارم. هرگاه بدشواری افتادی ویاری خواستی پر را درآتش بیفکن و منبیدرنگ به‌یاری تو خواهم شتافت.» آنگاه سیمرغ دستان را از فراز کوه برداشت و در کنار پدر بر زمین گذاشت. ساماز دیدن جوانی چنان برومند و گردن فراز آب در دیده آورد و فرزند را دربرگرفت و سیمرغ را سپاس گفت و از پسر پوزش خواست. سپاه گرداگرد دستان برآمدند و تن پیل وار و بازوی توانا و قامت سرو بالایویرا آفرین گفتند و شادمانی کردند. آنگاه سام ود ستان و دیگر دلیران وسپاهیان به خرمی‌راه زابلستان پیش گرفتند. از آن روز دستان را چون روی وموی سپید داشت «زال زر» نیز خواندند.  

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...