۶ داستان که باعث می‌‏شود تجربه‌‏ی خروج‌‏از بدن را باور کنید

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

افرادی تلاش کرده‌‏اند تا با انجام آزمایش، تجربه‌‏ی نزدیک‌‏به مرگ را اثبات کنند. در‌‏اینجا به چند نمونه از داستان‎هایی که این افراد شاهد آن بوده‌‏اند، می‌‏پردازیم.

برخی از این گزارش‌‏ها را کسی تصدیق نکرده است؛ با‌‏وجود‌‏این به‌‏خاطر دست‌‏اول بودن آن‌‏ها، قابل‌‏توجه هستند.

۱- مردی آن‌‏سوی پنجره …. در طبقه‌‏ی دوم

«رابرت و سوزان مِیز»، دو پژوهش‌‏گری که درباره‌‏ی تجربه‌‏های نزدیک‌‏به مرگ تحقیق می‌‏کنند، در سال ۲۰۱۱ به اپک‌‏تایمز درباره‌‏ی مردی گفتند که تجربه‌‏ی خروج‌‏از بدن داشته است و شاهدی نیز آن را تأیید کرده است.

مردی در شبی مه‌‏آلود، بر‌‏اثر حادثه‌‏ی رانندگی، به‌‏شدت صدمه می‌‏بیند. بعداً او اظهار می‌‏کند که از بدنش جدا شده و به سمت بالا رفته و بالای خانه‌‏ای شناور بوده است. او بیرون‌‏از پنجره‌‏ی طبقه‌‏ی دوم آن خانه فریاد می‌‏کشیده و تقاضای کمک می‌‏کرده است.

مردی که در آن خانه زندگی می‌‏کرده، با‌‏شنیدن درخواست کمک به پلیس زنگ می‌‏زند. او به پلیس می‌‏گوید، تصویر مبهم مردی را در پنجره دیده است.

۲- آزمایش

یکی‌‏از کاربران سایت سرگرمی و اجتماعی ردیت reddit این داستان را به‌‏اشتراک گذاشته است: «دوستم ادعا کرد او قادر است که در‌‏هنگام خواب، بدنش را ترک کند و به‌‏صورت روح در‌‏اطراف حرکت کند. من هم ذره‌‏ای از حرف‌‏هایش را باور نکردم ؛اما بلافاصله هم ادعای او را رد نکردم زیرا او را به‌‏خوبی می‌‏شناختم و او از آن دسته افرادی نبود که قصد اذیت کردن من با این‌‏گونه مسائل را داشته باشد.»

شبی به او گفتم: «این مسئله را برایم ثابت کن و امشب به‌‏شکل روح از خانه‌‏ات به محل زندگی من بیا.»

«قرار بر‌‏این شد که من یادداشتی را بنویسم و او آن را حدس بزند. او هم موافقت کرد.»

«روز بعد او با من تماس گرفت و گفت که آن یادداشت را خوانده است و البته درست حدس زده بود.»

« این تجربه واقعاً مرا تکان داد. می‌‏دانم که برای اکثر شما باور کردن حرف‌‏های من دشوار است؛ اما این اتفاق واقعاً افتاد و من صد‌‏درصد مطمئنم که او به‌‏هیچ صورتی قادر نبوده که یادداشت مرا ببیند.»

۳- .پدر؟

این داستان هم توسط یکی دیگر از کاربران سایت ردیت به‌‏اشتراک گذاشته شده است: «در نیمه‌‏های شب از خواب بیدار شدم و به اتاق نشیمن رفتم. پدرم را دیدم که به‌‏یک‎باره خمیده شده و به‎سمت در ورودی می‌‏رود. من آن‌‏جا ایستاده بودم و این صحنه را تماشا می‌‏کردم. او از خانه خارج شد و در پیاده‌‏رو نشست. او را برای لحظه‌‏ای از‌‏پشت پنجره نگاه کردم. او به درختی خیره شده بود و هیچ حالتی در چهره‌‏اش نبود. رنگش پریده و متمایل‌‏به آبی بود.»

«سپس به اتاق والدینم رفتم و مادرم را بیدار کردم و از او پرسیدم که چرا پدر بیرون از خانه نشسته است. آن‌‏‌‏گاه او چیزی گفت که هرگز آن را فراموش نمی‌‏کنم. او گفت: «درباره‌‏ی چه صحبت می‌‏کنی؟ پدرت همین‌‏جا خوابیده است.» نگاهی انداختم و دیدم که پدرم همان‌‏جا دراز کشیده و خواب است.»

«هنوز هم از یادآوری آن می‌‏ترسم.»

4- .نگاهی یأس‌‏آور اما بسیار هوشیار به تجربه‌‏ی خروج از بدن

این داستان توسط کِل پاترسون در سایت کُرا quora به اشتراک گذاشته شده است.

«داستانی معمولی است. من در تختم بودم، سعی می‌‏کردم کمی بخوابم که ناگهان متوجه شدم که سقف بسیار نزدیک به من است؛ به‌‏طوریکه که من دقیقاً زیر سقف شناور بودم. این شناور بودن زیاد طول نکشید؛ چون حس ناراحت‌‏کننده‌‏ای به من دست داد و تقریباً به‎سرعت به بدنم بازگشتم.»

«مزیتی که این ماجرا برای من داشت این بود که کمتر با افرادی که با من درباره‌‏ی مسائل عجیب و غیرممکن صحبت می‌‏کنند و با جهان‎بینی من مغایرت دارد، مخالفت می‌‏کنم. برای من این اتفاق، عادی بود و حتی اگر می‌‏خواستم، چیزی نبود که بخواهم دوباره آن را تجربه کنم.»

5- در راه بازگشت به دانشکده‌‏ی پزشکی، این راه یا آن راه

مورد دیگری که توسط رابرت و سوزان مِیز گفته شد، مورد «دکتر جورج ریچی» بود.

در سال ۱۹۴۳، زمانی‌‏که ریچی ۲۰ سال داشت، سربازی بود که قصد داشت تا به دانشگاه پزشکی برود اما فوت کرد. مرگ او در شبی اعلام شد که او قصد داشت سوار قطاری شود که پایگاه ارتش در تگزاس را ترک می‌‏کرد؛ او هنوز در تلاش بود تا به دانشگاه پزشکی ویرجینیا برود.

بعد‎ها ریچی اظهار داشت که او بدون این‌‏که در‌‏ابتدا متوجه شود، بدنش را ترک کرده بود. او در‌‏حالی که در هوا شناور بود، به‎سمت شرق می‌‏رفت تا به ویریجینیا برسد. او از شهری گذشت و از مردی جهت را پرسید. اما مرد او را نادیده گرفته بود. بالاخره با‌‏کمک یک قطب‌‏نما، مسیر را پیدا کرد؛ در‌‏آن‌‏زمان بود که متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. او به‌‏سمت بیمارستان پرواز کرد و موجودی نورانی را دید که به‌‏او کمک کرد تا به بدنش بازگردد.

بعد‌‏از بهبودی‌‏اش، او به شهر ویکسبرگ، واقع‌‏در شرق، که کاملاً شبیه شهری بود که دیده بود، رفت. او سوسوی نورهایی را در شهر دید که دقیقاً همانی بود که در‌‏هنگام شناور بودن در‌‏مسیر رسیدن به آن دیده بود. رابرت و سوزان مِیز، داستان او را با گفته‌‏های زنی، در‌‏یکی‌‏از شهرهای مسیری که ریچی طی کرده بود، تأیید کردند. آن زن گفت که در سال ۱۹۴۳ فقط ۴ چراغ در آن منطقه وجود داشت.

6- وارد بدن دیگری شدن و درخواست کمک کردن

مورد آخری که در‌‏این‎جا به آن می‎پردازیم، باز‎هم از پرونده‎های رابرت و سوزان مِیز است. مردی تصمیم‌‏به خودکشی می‌‏گیرد اما در‌‏هنگام خودکشی پشیمان می‌‏شود. او بدنش را ترک می‌‏کند و وارد بدن همسرش می‌‏شود و با او ارتباط برقرار کرده و درباره‌‏ی کاری که کرده بود، می‌‏گوید و از او کمک می‌‏خواهد. همسر او به‌‏سرعت با چاقویی که برداشته‌‏بود، مستقیماً به محلی که او گفت، می‌‏رود و طناب را قطع می‌‏کند.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...