بازبینی اعمال

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

مقدمه

برای آن دسته که به جهانی دیگر باور دارند، شاید یکی از بزرگترین سؤالات این باشد که اعمال ما چگونه و با چه معیاری بازبینی خواهد شد و مورد قضاوت قرار خواهد گرفت. در بسیاری از تجربه های NDE به بازبینی اعمال برخورد میکنیم و به نظر میرسد که این پروسه، بخش مهمی در فرایند یادگیری و رشد روحی ما است. از مطالعۀ NDEهای مختلف می‌توان واقعیت‌های مهمی را در مورد بازبینی زندگی فهمید:

1- ما خود قاضی اعمال خود خواهیم بود و از دیدگاه حقیقت و نور و منفصل از منیت‌ها و ترسهایی که معمولاً عامل تصمیمات اشتباه ما در زندگی هستند واقعیت اعمال و تصمیمات خود، و نیت‌های پشت آن را ارزیابی خواهیم کرد. جولیت نایتینگال چندین بار به خاطر مریضی‌های شدیدی که از بچگی با آنها دست به گریبان بوده تجربۀ نزدیک به مرگ داشت. او در یکی از تجربه‌های خود که در حدود سال 1975 در اثر عوارض مربوط به سرطان روده اتفاق افتاده بود می‌گوید [31]: "...مرور زندگی من مانند این بود که در یک سینما نشسته و فیلمی از زندگی گذشتۀ خود می‌بینم. این سخت‌ترین و دردناکترین قسمت تجربۀ من بود. ولی واقعیت این است که هیچ کس من را مورد قضاوت قرار نمی‌داد. در حین مرور زندگی، من در حاله‌ای از عشق الهی احاطه شده بودم. من فهمیدم که ما خود قاضی خود هستیم و اعمال و تصمیمات خود را مورد ارزیابی قرار می‌دهیم. نه از دید و زاویۀ منیت خود، بلکه از زاویۀ خود روحانی که از منیت و احساسات آن خالی است. من سخت گیرترین قاضی در مورد خود بودم..."

2- مرور زندگی به منظور تنبیه و زجر دادن ما نیست، بلکه برای یادگیری ما و رشد روحی ماست تا دریابیم چگونه تصمیمات ما روی زندگی دیگران و خود ما اثر گذاشته و کجا می‌توانسته‌ایم بهتر عمل کنیم. بسیاری مرور زندگی را بیدار کننده‌ترین و یکی از مهمترین قسمتهای تجربۀ خود خوانده‌اند. در اعمال ما، آنچه از همه مهمتر به شمار می‌رود اثری است که این اعمال و تصمیمات روی زندگی بقیه انسانها گذاشته است. ما خواهیم دید که چگونه حتی با یک مهربانی ساده یا کمکی کوچک توانسته‌ایم تخم نیکی را درون انسانی بکاریم و باعث ‌شویم که او نیز به نوبۀ خود در جائی به موجودی دیگر محبت و احسان نماید، و چگونه یک احسان کوچک می‌تواند موجی از نیکی را پدید آورد که تا بینهایت در جهان منتشر می‌گردد و روی کسانی که حتی آنها را نمی‌شناسیم و اثری مثبت به جای گذارد. به همین شکل چگونه اعمال خودخواهانۀ ما که در آن به دیگران آسیب می‌زنیم می‌توانند اثری عمیق‌تر از آنچه فکر می‌کنیم روی بسیاری که آنها را ملاقات نکردیم داشته باشند. هوارد استرم، استاد سابق و رئیس دانشکدۀ هنر دانشگاه کنتاکی میگوید که هنگام بازبینی زندگی خود دید که همه‌ی آنچه در زندگی بدست آورده، از جمله ریاست، شهرت، مدارک علمی، جایزه و ترفیع‌ها هیچ اهمیت و ارزشی نداشت. وی می‌گوید در مرور گذشته خود دید که هنگامی که کودک بود، یک بار خواهر او که با او روابط چندان خوبی نداشت، به شدت مریض بود و در حال تب به خواب رفته بود. او در نیمۀ شب وقتی همه خواب بودند به اتاق خواهرش رفت و او را از صمیم قلب در آغوش گرفت و در حالی که خواب بود برای مدتی نوازش کرد. هوارد استرم می‌گوید این، از دیدگاه حقیقت، با ارزشترین اتفاق در زندگی من بود، محبت و عشق بدون چشمداشت و توقع به انسانی دیگر در حال نیاز او.

3- یکی از علتهای مرور زندگی این است که دریابیم که در مورد انجام وظیفۀ خود در زندگی روی زمین در چه حد موفق بوده ایم و در کجا قرار داریم. 4. مرور زندگی نیز مانند بقیۀ جنبه های NDE برای همه یکسان اتفاق نمی‌افتد، ولی برخی آنرا به دیدن یک فیلم سه بعدی روی یک صفحۀ بزرگ تشبیه کرده‌اند. این فیلم زندگی در قسمتهای مهمتر زندگی موقتاً متوقف یا کند می‌شود تا شخص بتواند عملکرد خود را به دقت ببیند و آن اتفاقات را دوباره تجربه کند، و نه تنها احساسات خود، بلکه احساس آنانی که تحت تاثیر عمل او قرار گرفته‌اند را نیز حس نماید. با این حال، تجربه کنندگان می‌گویند که مرور زندگی در کل بسیار سریع بوده و مانند چند ثانیه به نظر می‌رسد. 5. مرور زندگی در خیلی از موارد در حضور وجودی از نور اتفاق می‌افتد. معمولاً نقش وجود نور این است که در مواردی که مشاهدۀ اشتباهات و رفتار خود خواهانۀ شخص برای وی بسیار دردناک و شرم آور می‌شوند، به او دلداری و تسکین دهد و به او در بازبینی زندگیش یاری دهند. همچنین گرچه ما حقیقت عمل خود را خواهیم دید و حس خواهیم کرد، وجود یا وجودهای نور ممکن است با ابراز مسرت و تشویق، یا ابراز تأسف و ناراحتی، تائید یا عدم تائید الهی را در مورد برخی از اعمال ما ابراز کنند. هوارد استرم نقل می‌کند که هنگامی که مشاهدۀ برخی از اعمالش برای او غیر قابل تحمل می‌شد، چند وجود نور که به همراه او بودند مرور زندگی او را برای مدتی متوقف کرده و با عشق و محبت خود به او دلداری می‌دادند. دکتر بروس گریسون (Bruce Greyson) استاد روانشناسی در دانشگاه ویرجینیا در آمریکا است که بیش از 30 سال روی تجربه‌های نزدیک به مرگ تحقیقات انجام داده است. او بیان می‌کند که نتیجه‌ی مجموع تحقیقات وی و دیگران نشان می‌دهد که این تجربه‌ها دید فیزیکی مرسوم ما به جهان و همچنین اعتقاد ما به اینکه ضمیر آدمی صرفاً از مغز سرچشمه می‌گیرد را به چالش می‌اندازد. او در یکی از تحقیقاتش که بر روی 74 تجربه کننده انجام شده بیان می‌کند که حدوداً %22 آنها مرور زندگی داشته‌اند. جدی لانگ (Jody Long) در تحقیق خود 319 نفر که NDE داشته اند و همچنین به سوالاتی در مورد جهان بینی و نحوۀ زندگی خود قبل و بعد از این تجربه جواب داده اند را مورد بررسی قرار داده است [25]. مطالعۀ او نشان می‌دهد که ارتباط بسیار نزدیکی بین مرور زندگی در این تجربه ها و تغییر سبک زندگی و نحوۀ عملکرد شخص تجربه کننده بعد از بازگشت وجود دارد. %76 گروه 319 نفری بیان کرده اند که NDE آنها روی جهان بینی و رفتار آنها اثر گذاشته، و فقط %10 به این سوال جواب منفی داده‌اند. NDE ها نشان می‌دهند که بعضی از کارهائی که ما پیش پا افتاده می‌شماریم می‌توانند بسیار مهم باشند. کیمبرلی کلارک شارپ (Kimberly Clark Sharp) ، بنیان گذار موسسۀ بین المللی تحقیقات تجربۀ نزدیک به مرگ [24] تجربۀ زنی را نقل میکند که در هنگام مرور زندگی دیده بود که هنگامی که یک دختر بچه کوچک بود، در حالی که راه می‌رفت گل کوچکی را دیده بود که از میان شکاف سیمان در کنار پیاده رو روئیده بود. او با محبتی بدون چشم داشت به آن گل توجه کرده و عشق ورزید و خم شده و آن را با ملایمت نوازش کرد. به او گفته شده بود که این یکی از با ارزشترین کارهای او در طول زندگیش بوده، زیرا در آن عشق خود را به صورتی خالصتر، عمیقتر، و بالاتر به موجودی دیگر ابراز داشته است. کارتر میلز می‌گوید که هنگامی که کودک بود یک پرنده که تعدادی جوجه داشت را برای تفریح با تیرکمان کشته بود و به این موفقیت خود بسیار افتخار میکرد، ولی در مرور زندگی خود گرسنگی کشیدن جوجه های آن پرنده را دیده و احساس درد آنها را حس کرده بود. رینی پارسو دیده بود که یکی از بهترین کارهای زندگی او این بود که در کمپ تابستانی مدرسه به پسری که محبوب و مورد علاقه کسی نبود محبت ورزیده بود تنها برای اینکه او بداند که قابل دوست داشتن است. او می‌گوید در حال مرور زندگی با ادراکی که به مراتب گسترده‌تر شده بود می‌دید که این کار از دید الهی اهمیت بیشتری از اینکه مثلاً رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا باشد داشت. رانل والاس که در اکتبر 1985 در اثر سقوط هواپیمای کوچک شخصی که او و همسرش در آن بودند به شدت سوخته و مجروح شده و جان خود را از دست داده بود اینگونه نقل میکند [26]: "...در آن لحظه من با سرعتی باور نکردنی شروع به پرواز در یک حفرۀ بسیار طولانی و تنگ کردم در حالی که پاهایم به طرف جلو بودند. ناگهان صحنه‌هائی در جلوی من پدیدار شدند که تنها تصویر نبودند، بلکه هر یک احساس، اندیشه، و ادراکی کامل بودند. آنها صحنه‌های زندگی من بودند که با سرعت زیادی در جلوی من منعکس می‌شدند و من نه تنها هر یک را کاملاً می‌فهمیدم، بلکه هر عمل و اتفاق را دوباره تجربه می‌کردم، و برای اولین بار نیت و علت هر رفتارم و اثری که روی دیگران گذاشته است را عمیقاً درک می‌کردم. کلمۀ "کامل" نمی‌تواند حق مطلب را در مورد تمامیت و عمق تجربۀ مرور زندگیم ادا کند. آگاهیی که من در مورد خودم کسب می‌کردم را نمی‌توان در تمام کتابهای دنیا گنجاند. با نگرانی انتظار فرا رسیدن صحنه هائی از زندگیم را داشتم که از دیدن آنها بیم داشتم. ولی بسیاری از آنها هیچوقت در جلوی من ظاهر نشدند و من فهمیدم که به این علت است که من در دنیا اشتباه بودن آنها را فهمیده و صادقانه مسئولیت آنها را به گردن گرفته و سعی در جبران آنها نموده بودم. من خودم را دیدم که خالصانه از خدا خواسته بودم که مرا ببخشد و او نیز بخشیده بود. من از رفعت و مهربانی او به شگفت آمدم که چگونه بسیاری از اشتباهات من را به سادگی بخشیده و پاک نموده است. ولی در مقابل صحنه هائی را دیدم که انتظار آنها را نداشتم، چیزهائی که به همان اندازه مهیب بودند و من آنها را با جزئیات کامل و وحشتناک آن می‌دیدم. دیدم که چگونه در زندگیم بسیاری را رنجانده و به آنها آسیب زده بودم یا در انجام مسئولیت‌هایم در مورد آنها اهمال ورزیده بودم تا جائی که اهمال من بالاخره بطور برگشت ناپذیری در زندگی آنها اثر منفی گذاشته بود. کسانی که به من نیاز داشته یا به نوعی به من وابسته بودند و من به بهانۀ این که سرم شلوغ است یا این مشکل، مشکل من نیست یا با بی اهمیتی و تنبلی از کنار آن رد شده بودم. بی خیالیهای من دردهایی حقیقی در دیگران ایجاد کرده بود که من از آنها کاملاً بی خبر بودم. یکی از دوستانم را دیدم که در زندگیش بخاطر من ضربه‌ی بزرگی دیده بود. دیدم که من یکی از افراد کلیدیی بودم که برای کمک و راهنمائیش به زندگی او فرستاده شده بود. ولی به جای کمک به او، من با اشتباهات متعدد و خودخواهی‌هایم در نهایت بر روی زندگی او اثر منفی گذاشته بودم و باعث شده بودم که به سمت تصمیماتی اشتباه و رنجی بیشتر هدایت شود. من بدون اهمیت دادن به نتایج اعمالم، زندگی خودم را خراب کرده بودم و همچنین به او نیز آسیب زده بودم. من تا آن موقع نمی‌دانستم که بی تفاوتی در برابر مسئولیت به دیگران چنین گناه بزرگی است. بعد از آن زن مسنی را دیدم که کشیش کلیسا از من خواسته بود که گاهی به او سری بزنم و ببینم که آیا چیزی احتیاج دارد. من آن زن را بخوبی می‌شناختم ولی برای اینکه او پر از احساسات منفی و افسردگی بود، هیچوقت به دیدن او نرفتم زیرا فکر می‌کردم نمی‌توانم اثر منفی او را روی احساسم تحمل کنم. ولی اکنون می‌دیدم که این فرصت و موقعیت برای کمک به او از عالمی بالاتر ترتب داده شده بود و من دقیقاً همان کسی بودم که آن زن سالخورده در زندگیش در آن موقع نیاز داشت. اکنون من افسردگی و تنهائی این زن را حس می‌کردم و می‌دانستم که من مقصر بودم. من در انجام مأموریتی خاص که به مرور زمان باعث قوی‌تر شدن و رشد من و او هر دو می‌شد کوتاهی کرده بودم. زیرا در من دلسوزی کافی برای اینکه با ترس احمقانه و تنبلی خود مقابله کنم نبود. ولی بهانۀ من دیگر هیچ اهمیتی نداشت، من می‌دیدم که حتی هم اکنون نیز هنوز این زن در تنهائی و افسردگی زندگی سختی را می‌گذراند و دیگر برای برگشتن و کمک به او از دست من هیچ کاری ساخته نیست. من همچنین کارهای خوبی را که کرده بودم دوباره تجربه کردم، ولی آنها کمتر و کوچکتر از آن بودند که من تصور و انتظار آن را داشتم. بیشتر کارهایم که فکر می‌کردم بزرگ بودند در حقیقت بی اهمیت بودند. اگر خدمت و کمکی به دیگران کرده بودم در جائی بود که انتظار نفعی برای خودم داشتم، ولو این نفع به سادگی ارضاء غرورم بوده باشد. ولی برخی دیگر نیز بودند که محبت‌های کوچک و سادۀ من مانند یک لبخند یا سخنی خوش یا رفتاری گرم، به آنها کمک کرده بود. من می‌دیدم که چگونه عمل کوچک و سادۀ من آنها را کمی خوشحال‌تر و مهربان‌تر کرده و باعث شده که آنها نیز به نوبۀ خود در جائی دیگر به انسانی نرمی و مهربانی بیشتری نشان دهند. دیدم که با بعضی از این کارهای به ظاهر پیش پا افتاده، موجی از خوبی و مهر و امید را منتشر کرده ام. ولی من از اینکه چقدر خوبی هایم کم بودند متأسف بودم. من آنقدری که فکر می‌کردم به دیگران خوبی و کمک نکرده بودم. وقتی مرور زندگی من به پایان رسید من بی قرار و سرخورده بودم. من همۀ کارهائی که کرده بودم را با شفافیت و جزئیات کامل دیده بودم، بدیها و نهایت تاریکی و ترسناکی‌شان، و خوبی‌ها که خوشحالی و پاداش آنها فرای هر گونه تصور من بود. ولی در پایان من خود را نالایق و ناکافی یافتم. در آنجا هیچ کس برای قضاوت در مورد من نبود. در حقیقت نیازی هم به حضور کس دیگری نبود. من خود می‌خواستم در درد عذاب وجدان و محکومیت خود ذوب شوم. آتش حسرت و ندامت در حال سوزاندن من از درون بود، ولی از دست من هیچ کاری برنمی‌آمد. ناگهان یک نقطۀ نورانی کوچک از دور نمایان شد و من ناخودآگاه به طرف آن حرکت کردم. از این نور عشق و آرامش و امیدی متشعشع می‌شد که من به شدت تشنۀ آن بودم. به تدریج حفرۀ تنگ و تاریکی که در آن بودم بازتر شده و شکل یک تونل را به خود گرفت که در انتها کاملاً باز بود. با رسیدن به انتهای تونل ناگهان فوران و انفجار نور همه جا را پر کرد، مانند اینکه خورشید در پیش روی من بود. می‌خواستم چشمان خودم را ببندم، ولی چشمم بسته نمی‌شدند. من با نیروی خارق العاده‌ای که برایم غیر قابل کنترل بود به سمت نور جذب می‌شدم تا جائی که تشعشع نور در تمام وجود من نفوذ کرد. من در نور شناور بودم و عشقی که مرا احاطه و درون مرا پر کرده بود شیرین‌تر و عالی‌تر از هر چه که بتوان آن را تصور کرد بود. نور من را عوض کرد، من با آن پاک و تصفیه شدم و درد درونم و هولناکی گذشته‌ام مانند چیزی دوردست بکلی فراموش شد. من درشیرینی آن غرق شدم و زخم‌ها و آسیب‌های گذشته در فاصله‌ای دوردست پشت سرم فراموش شده و جای خود را به آرامش دادند. سپس من تصویری را در دوردست دیدم، زنی که لباس سفیدی دربر داشت و به طرف من می‌آمد. موهای او درخشندگی سفیدی داشت و چهرۀ او نیز از نور می‌درخشید. او به من رسیده و لبخندی زد که پر از محبت بود و گفت: "رانل"، ولی لبان او حرکت نکردند و متوجه شدم که صدای او را در سرم می‌شنوم و نه در گوشم. او تکرار کرد "رانل، منم مادر بزرگ". ناگهان او را شناختم، او مادر مادرم بود ولی با زنی مریض و ضعیف که من از دنیا به یاد داشتم بسیار متفاوت به نظر می‌رسید. اینجا او سرزنده و بشاش، و با ظاهری با شکوه و حدود 25 ساله به نظر می‌رسید. مادربزرگم حدود دو سال پیش مرده بود، و تا این فکر از سرم گذشت ناگهان با خود گفتم "من اینجا چکار می‌کنم؟ پس من هم مرده ام!" ناگهان همه چیز منطقی به نظر آمد، مرور زندگی، تونل، نور، همه به نظر طبیعی می‌آمدند و باید خاطر نشان کرد که هوشیاری و آگاهی من به مراتب قوی‌تر و شفاف‌تر از دنیا بود. مادر بزرگم دستش را به طرف من دراز کرد و گفت "با من بیا، چیزهای زیادی هست که باید ببینی". من گفتم "جیم کجاست"؟ جیم یکی از دوستانم بود که چند ماه پیش در یک تصادف اتومبیل کشته شده بود. ناگهان من جیم را دیدم که از دور به طرفم می‌آید. من می‌خواستم به طرف او دویده و او را بغل کنم، ولی مادربزرگم دستش را جلوی من گرفت و گفت "نه نمی‌توانی!". من متعجب شدم ولی در گفتۀ او قدرت خاصی بود و می‌دانستم که نمی‌توانم سرپیچی کنم. پرسیدم "چرا؟". مادربزرگم گفت "بخاطر نحوۀ زندگی کردن او در دنیا". جیم به ما نزدیکتر شد و در فاصلۀ حدود 3 متری ما ایستاد در حالی که یک شلوار جین و پیراهن آبی پوشیده بود که دگمه های بالای آن باز بود، این همان طوری بود که معمولاٌ در دنیا لباس می‌پوشید. او لبخندی زد و من می‌توانستم رضایت را در او حس کنم، ولی آن نور و قدرتی که در مادربزرگم وجود داشت در او نبود. جیم به من گفت که به مادرش این پیغام را بدهم که بیش از این برای مرگش ناله و عذا داری نکند زیرا او از جایش راضی و در حال پیشرفت است. جیم به من گفت که در زندگیش در دنیا تصمیم‌هائی گرفته بود که در رشدش وقفه ایجاد کردند. او آن تصمیم ها را با وجود آگاهی به اشتباه بودن آنها گرفته بود و اکنون نیز نتیجۀ آن را قبول می‌کند. وقتی در اثر سانحۀ تصادف مرده بود، به جیم این انتخاب داده شده که در عالم روحانی باقی مانده یا به دنیا بازگردد. او دیده بوده که رشدش در دنیا متوقف شده و اگر به دنیا بازگردد ممکن است همین مقدار نوری را که دارد نیز از دست بدهد. او از من خواست این چیزها را برای مادرش توضیح بدهم و من نیز قبول کردم، بدون اینکه به این توجه کنم که من که خود در این سوی هستم چگونه این کار را خواهم کرد. جیم به من گفت که کارهای زیادی است که باید انجام بدهد و آنجا را ترک کرد. من به مادر بزرگم نگاه کردم و پرسیدم چرا نگذاشت من جیم را بغل کنم؟ او به من گفت که "این قسمتی از عاقبت اوست". من تعجب کردم و مادربزرگم ادامه داد "قدرتی که به ما داده شده از خود ما به ما داده می‌شود. ما با نیروی اشتیاق به دانستن، عشق ورزیدن، و باور به آنچه نمی‌توان با چشم دید رشد می‌کنیم. توانائی ما برای قبول کردن حقیقت و زندگی بر اساس آن، پیشرفت ما را در عالم معنوی معین می‌کند. هیچ کس نور و حقیقت را به ما تحمیل نمی‌کند، و هیچ کس نیز آن را از ما نمی‌گیرد مگر اینکه ما خود این اجازه را بدهیم. ما خود بر خود حکومت می‌کنیم، و در مورد خود قضاوت خواهیم کرد و ما وکالت کامل داریم. جیم در دنیا تصمیم گرفت که با قبول نکردن آنچه که می‌دانست درست است رشد خود را محدود کند. او با استفاده و فروش مواد مخدر به خود و دیگران آسیب زد و عده ای بخاطر این کار او بشدت آسیب دیدند. او برای رو آوردن به مواد مخدر عذر و علتهای مختلفی داشت، ولی این بهانه‌ها در واقعیت این که می‌دانست این کار اشتباه است تاثیری ندارد. جیم در زندگی دنیا آنقدر مکرراً تاریکی را بر نور انتخاب کرده بود که دیگر نور را انتخاب نمی‌کرد. اکنون به مقداری که روح او تاریک شده است، محکوم به تاریکی در اینجا است. ولی هنوز هم او توانائی دارد و می‌تواند رشد کند. او می‌تواند به همان مقدار که خواهان پذیرش و مستعد آن است مسرت و لذت دریافت کند. ولی او می‌داند که توانائی او برای پیشرفت و خوشحالی کمتر از آنهائی است که نور بیشتری از او دارند. این بخشی از محکومیت اوست، زیرا رشد او محدودتر است. با این حال او اکنون رشد را انتخاب کرده و از وضعیت خود راضی است. خداوند در زندگی ما هیچ گاه آزمایش و مانعی بزرگتر از آنچه توانائی تحمل آن را داریم قرار نمی‌دهد. به جای آنکه رشد روحی کسی را به مخاطره بیافکند، خدا او را به خانه برمی‌گرداند تا بتواند رشد خود را در اینجا ادامه دهد." من عمق حقیقت تمام این حرف‌ها را حس می‌کردم. سرعت مکالمۀ او با من مانند نور سریع بود، مانند یک آن، و این مکالمه فهم و آگاهی کامل بود. ما می‌توانستیم در آن واحد در چندین سطح و کانال مختلف با هم مکالمه کنیم. هر مفهوم و موضوع را با تمام زمینه‌ها و جنبه‌های آن، علتهای آن، و هر موضوع مرتبت که به فهم آن کمک می‌کرد را در آن واحد می‌دیدم. ما روی زمین چیزی شبیه و حتی نزدیک به این نداریم. در مقایسه مکالمۀ ما روی زمین با یکدیگر مانند کودکی است که هنوز تکلم را نیاموخته است. مادربزرگم به من گفت همراه من بیا. من دستم را بسوی او دراز کردم و دیدم که دستم مانند یک ژلۀ شفاف است که می‌درخشد و در حقیقت تمام بدن من این گونه بود. وقتی به مادر بزرگم نگریستم دیدم که نور او از من درخشان‌تر است. حتی لباس او نیز با نوری سفید می‌درخشید. متوجه شدم که لباس او همانی بود که مادرم برای تشیع و به خاک سپاریش برای او خریده بود و فهمیدم که اینجا هر کس می‌تواند با لباسی که بخواهد برای دیگران متجلی شود. چند لحظۀ بعد ما در مقابل زیبا‌ترین منظرۀ پانورامیک بودیم که زیبا‌ترین مناظر طبیعت روی زمین در برابر آن مانند خرابه‌ای به نظر می‌آیند. میدان بزرگی از گل و چمن با رنگ سبز درخشنده و عمیق در پیش روی ما بود که تا دوردست امتداد یافته و به تپه‌های زیبائی که می‌درخشیدند می‌رسید. هر برگ و ساقه نورانی، و در نهایت کمال بود و به حضور من در این مکان باشکوه و خارق العاده خوش آمد می‌گفت. یک ملودی و ریتم زیبا در تمام این باغ، گلها، چمنها، و درختان آن جریان داشت. من نمی‌توانستم این موزیک را بشنوم ولی به طوری عجیبی در سطحی فرای شنیدن آن را کاملاً حس می‌کردم. من احساس عجیبی در مورد گلهائی که نزدیک ما بودند داشتم. مادر بزرگم دستش را تکان داد و بدون کلام به آنها امر کرد که به سمت ما بیایند. با اینکه این یک فرمان بود، گلها از انجام آن خوشحال شدند. گلها در هوا معلق شده و به سمت او آمده و جلوی او معلق ماندند و دور دست او تشکیل یک حلقه دادند. این دستۀ گل زنده بود، هر گل می‌توانست با دیگران ارتباط بر قرار کند، پاسخ دهد، و حتی به گلهای دیگر آگاهی دهد. من به مادر بزرگم گفتم این گلها ساقه ندارند. او گفت "چرا ساقه داشته باشند؟ در روی زمین گلها برای دریافت آب و مواد غذائی از زمین ساقه دارند. هر چیزی که خدا آفریده برای رسیدن به توانائی و کمال معنویش در حرکت است. اینجا هر چیزدر کامل ترین شکل خود می‌باشد." دستۀ گل با رنگهای مختلف می‌درخشید و زیبائی آن خارق العاده بود. در اینجا یک گل با من یکی شد، و هر آنچه را که من تا به حال احساس کرده بودم یا می‌کردم را حس کرد. این گل کاملاً به درون من آگاه شد، و با روح و وجود لطیف خود روی من تاثیر گذاشت، روی فکر من، احساس من، و هویت من. من آن گل شدم و آن گل من شد. سروری که از این یکی شدن حس می‌کردم مطبوع تر و ارضاء کننده‌تر از هر احساسی بود که تا آن لحظه می‌شناختم به طوری که می‌خواستم گریه کنم. مادربزرگم به گل‌ها امر کرد که برگردند، و همه به جای خود و بالای سطح زمین برگشتند، ولی جوهره و اثر آن یک گل در من باقی ماند. مادربزرگم گفت: "همۀ اینها، و نیروئی که آن ها را پایدار نگاه می‌دارد از خداست، نیروی عشق او. همان گونه که گیاهان زمین به نور و آب و مواد غذائی خاک برای رشد و نمو خود نیاز دارند، حیات معنوی نیز به عشق نیاز دارد. تمامی خلقت از عشق خداوند منشعب و تغذیه می‌شود، و هر چیزی که او آفریده این توانائی را دارد که در مقابل عشق بورزد. نور، حقیقت، و حیات در عشق هستند و به عشق باقی و پایدارند. خدا به آن عشق می‌دهد، ما به آن عشق می‌دهیم، تو به آن عشق می‌دهی، و اینگونه خلقت گسترش می‌یابد، و رانل، دوستت دارم!" با گفتن این سخن، من احساس کردم که مهر وعشق مادر بزرگم مانند سیلی به درون من ریخت و من را با گرمی و سروری وصف نشدنی پرکرد. این زندگی بود، وجود داشتن حقیقی بود، و هیچ چیز روی زمین مانند آن وجود ندارد. احساس می‌کردم تمامی آن باغ، و زمین و آسمان و همه چیز من را دوست دارند. وقتی من سخنان مادر بزرگم را شنیدم و این عشق خارق العاده را حس کردم، فهمیدم که اکنون من وظیفه دارم که عشق و محبت را در اطراف و حلقۀ خودم افزایش و گسترس دهم، صرفنظر از اینکه شرایط من چگونه باشد. او به من معنا و قدرت عشق را می‌آموخت، نه تنها برای این که خود از دریافت آن لذت ببرم، بلکه برای این که آن را به دیگران نیز ابراز کنم. من با عشق پر شده بودم تا خود بتوانم سرچشمه‌ای از عشق باشم. مادر بزرگم دست من را گرفت و در حالی که ما در این باغ قدم می‌زدیم، او از بعضی از اصول و علت‌های آمدن ما به زمین برای من سخن گفت، اینکه باید از قانون طلائی پیروی کنیم (با دیگران آن گونه رفتار کنیم که می‌خواهیم با ما رفتار شود)، کمک به یکدیگر، نیاز به منجی، نیاز به خواندن کتب الهی و ایمان، خوب بودن، توبه، ......ما با سرعت بسیار زیادی بر فراز این چشم انداز زیبا در حرکت بودیم و سیلی از معرفت و آگاهی به درون من ریخته می‌شد. من ایستاده و به او گفتم "مادر بزرگ، من نمی‌توانم همۀ این دانش را جذب کرده و حمل کنم. او گفت "نگران نباش و ترس را کنار بگذار! به خودت شک نداشته باش، آن وقت که چیزی را نیاز داشته باشی آن را به یاد خواهی آورد. ایمان داشته باش و به قدرت خدا اعتماد کن!" من در آن لحظه فهمیدم که چه چیزی بزرگترین مانع رشد من در زندگی بوده، ترس! ترس تمامی این سالها را آلوده کرده و من را از تلاش برای غلبه بر مشکلات و ضعفهایم برحذر داشته بود. من به خودم گفتم "نترس" و ما دوباره به حرکت در آمدیم و دریائی از آگاهی و معرفت به درون من ریخته شد....ناگهان مادر بزرگم دستش را تکان داد و زمین زیر پای ما باز شد. من از آن شکاف به پائین نگریستم و بدنی باند پیچی شده را روی تخت بیمارستان دیدم که دکتران و پرستاران مشغول کار روی آن بودند. مادر بزرگم گفت "رانل، تو دیگر مانند سابق نخواهی بود. صورت تو (در اثر سوختگی شدید) تغییر کرده و بدنت پر از درد خواهد بود. وقتی که به زمین برگردی، چندین سال را به مداوا و بازپروری خواهی گذراند." من به او گفتم "وقتی برگردم؟ تو از من می‌خواهی که برگردم؟" ناگهان فهمیدم که بدن به شدت مجروح و سوختۀ روی تخت بدن من است. من با وحشت پرسیدم "آیا این بدن من است؟" مادربزرگم جواب داد "بله رانل، این بدن توست، تو جراحات دائمی شدیدی خواهی داشت". من هراسان بودم و گفتم "مادربزرگ، من بر نمی‌گردم!". گفت "رانل، بچه های تو به تو نیاز دارند". گفتم "نه، ندارند. برایشان بهتر است که کس دیگری از آنها سرپرستی کند. من نخواهم توانست نیاز آنها را برآورده کنم". گفت "فقط فرزندانت نیستند، تو کارهای تمام نشده زیادی برای انجام دادن داری". گفتم "نه، بهتر است اینجا بمانم. من قبول نمی‌کنم که برگردم!" مادر بزرگم دستش را تکان داد و شکافی جلوی ما باز شد و جوانی از آن میان به طرف ما آمد. در ابتدا به نظر می‌آمد که این جوان نمی‌داند چرا آنجا است، ولی با دیدن من ناگهان با حالتی بهت زده به من گفت "تو چرا اینجا هستی؟" من ساکت ایستادم ولی دیدم که بهت او به تأسف و حزن تبدیل شده و شروع به گریه کرد. من احساس حزن او را حس می‌کردم و از گریۀ او شروع به گریستن کردم و از او پرسیدم "چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟". او تکرار کرد "تو چرا اینجائی؟" من ناگهان فهمیدم که اسم او ناتانیل است و او هنوز به زمین نیامده است. او به من گفت که اگر من به زمین باز نگردم، مأموریت او ناقص خواهد ماند. او آینده و مأموریت خود را در زمین به من نشان داد و من فهمیدم که وظیفه دارم که در زندگی او باشم و درهائی را برایش باز کنم و به او دلگرمی داده و کمک کنم. من از خودخواهی خودم احساس گناه کردم. من جزئی از زندگی او بودم و با ممانعت از برگشت به زمین، به او و تمامی کسانی که او به آنها کمک خواهد کرد لطمه می‌زدم. من عشق زیادی نسبت به او حس می‌کردم و به او گفتم " آه ناتانیل، من قسم می‌خورم که به تو کمک کنم. من به زمین بر می‌گردم و هر کاری که از من ساخته است برای ایفای وظیفه‌ام در مورد تو انجام خواهم داد. من آن درها را برایت باز خواهم کرد و به تو دلگرمی خواهم داد. من هر چه (در توان) دارم را برای (کمک به) تو خواهم داد. تو مأموریتت را روی زمین کامل خواهی کرد. من دوستت دارم". صورت ناتانیل شکفت و حزنش به سرور تبدیل شد و اکنون دیگر از شدت سپاس گذاری و خوشحالی گریه می‌کرد و به من گفت: " سپاس گذارم و دوستت دارم". مادر بزرگم دست من را گرفت و با خود برد، در حالی که ناتانیل ما را می‌نگریست و لبخند می‌زد، و در حالی که دور می‌شدیم من بطور محوی از دور شنیدم که گفت " دوستت دارم مادر". من پر از شعف شدم ولی قبل از اینکه بتوانم پاسخی به او بدهم مادر بزرگم گفت "رانل، یک چیز دیگر است که باید به تو بگویم. به همه بگو که محبت و عشق کلید اصلی است" و دوباره تکرار کرد "عشق کلید است"، و برای بار سوم گفت "عشق کلید است" و دست من را رها کرد و من با سرعت در تاریکی عمیقی سقوط کرده و از او دور شدم، در حالی که آخرین کلام او، "عشق"، همچنان در گوش من می‌پیچید. من از اینکه عالم شکوه و زیبائی و عشق را ترک می‌کردم می‌گریستم. آخرین چیزی که به یاد دارم دست او بود که بسوی من دراز بود". رانل والاس به بدن به شدت سوخته و مجروح خود در بیمارستان برگشت و حدود 7 سال بعد پسری بدنیا آورد که نام او را ناتانیل گذاشت. رانل می‌گوید که خیلی وقتها در چهرۀ ناتانیل حالتهائی را می‌بیند که بسیار شبیه به آنچه در چهرۀ آن جوان در دنیای روحانی دیده بود می‌باشد.

دکتر دایان مریسی که در سن 28 سالگی در اثر برق گرفتگی جان خود را از دست داده بود در مورد مرور زندگیش در قسمتی از تجربۀ خود می‌گوید [27]: "در مرور زندگیم از کارهای خوبی که انجام داده بودم دو مورد آن به طور خاص مورد توجه قرار گرفتند، چنان که گوئی خداوند خود از طریق فرشتگانش با من سخن می‌گفت و تمامی ارواح در آسمان‌ها من را تماشا می‌کردند و به خاطر عمل دلسوزانه‌ای که بدون هیچ خودخواهی انجام داده بودم مورد تشویق و قدردانی قرار می‌دادند. در هنگام مرور این دو عمل احساس دریافت چنان عشقی را می‌کردم که گوئی خداوند خود مرا در آغوش گرفته است. اولین آن در مورد روزی بود که من در ترافیک اتوبان یک ماشین که خراب شده بود را دیدم و پیاده شده و به صاحب آن کمک کردم و آن را هل دادم تا از اتوبان خارج شده و به پارکینگ سوپرمارکت نزدیک برود. من به سرعت به سمت ماشین خود دویده و برگشتم و این باعث شد که صاحب آن ماشین فرصت تشکر از من را پیدا نکند. عمل دوم مربوط به وقتی بود که من 17 ساله بودم و بعد از ساعات مدرسه برای کار به یک بیمارستان بازپروری می‌رفتم. در بین مریض‌ها زن پیری بود که دندان نداشت و به سختی می‌توانست حرف بزند و هیچ گاه نیز کسی به ملاقات او نمی‌آمد. او دوست داشت که قبل از خوابیدن چند بیسکویت را بمکد ولی آنجا کسی حاضر نبود برای این کار به او کمک کند زیرا بعد از اینکه کارش تمام می‌شد تمام دستان کسی که به او بیسکویت خورانده بود را می‌بوسید وآب دهانش را که براه افتاده بود به دستان او می‌مالید. من به او علاقه‌مند شده بودم و در حالی که دیگران از او اجتناب می‌کردند، من با رغبت به او بیسکویت‌هائی را که خیلی دوست داشت می‌دادم زیرا می‌دیدم چقدر او را خوشحال می‌کند. درحالی که این صحنه برای من منعکس می‌شد، احساس می‌کردم تمام ارواح مهربان درجهان هستی دست به دست هم داده و یکباره و با یکدیگر از من قدردانی می‌کنند. عشقی که به وجود من سرازیر می‌شد فرای تصور بود." دنیون برینکلی [29] در قسمتی از تجربۀ خود در مورد ملاقات نور و مرور زندگیش می‌گوید: "... وقتی به وجود نور که در پیش روی من بود می‌نگریستم، نوعی آشنائی و نزدیکی عمیق با او احساس کردم. درک کردم که او هر چه که من در زندگی حس کرده‌ام را حس کرده، از لحظۀ اولین تنفسم تا مرگ. هیچ کس نمی‌تواند آن قدر که او مرا بدون هیچ قضاوتی دوست داشت دوست داشته باشد، آنقدر من را درک کند، آن قدر برای من شفقت داشته باشد، و آن قدر احساس من را بفهمد. وجود نور مرا در خود گرفت و در همین حال من زندگی خود را دوباره دیدم، هر آنچه تاکنون برای من اتفاق افتاده بود را دوباره تجربه کردم. ولی با به پایان رسیدن مرور زندگی‌ام، من در شرمساری بودم. من فهمیدم که بسیار خودخواهانه زیسته‌ام و به ندرت دست یاری برای کمک به کسی دراز کرده‌ام. تقریباً هیچگاه به کسی لبخندی از روی مهر و محبت برادرانه نزده‌ام و پولی برای کمک به کسی که محتاج است نبخشیده‌ام. زندگی من دربارۀ من و فقط دربارۀ من بود، بدون اینکه انسانهای دیگر اهمیتی در آن داشته باشند. من در حالی که احساس عمیقی از تأسف و شرمندگی داشتم، به وجود نور نگریستم و منتظر گوش مالی و توبیخ او بودم. من زندگی خود را مرور کرده بودم و در آن آدمی را دیدم که حقیقتاً بی ارزش است. در حالی که به او خیره بودم، احساس کردم وجود نور مرا لمس کرد و در اثر آن لمس، من سرور، عشق، و شفقتی بدون قضاوت از سوی او حس کردم که تنها آنرا می‌توان با شفقت یک مادربزرگ مهربان در حق نوۀ خود مقایسه کرد. او گفت "آنچه تو هستی فرقی (اثری؟) است که خدا دارد، و آن فرق عشق است". کلماتی گفته نشدند، بلکه این به صورت یک فکر در من القاء شد و تا امروز هنوز من معنی و منظور دقیق این جمله را نفهمیده‌ام. سپس به من دوباره فرصتی برای درون نگری و تفکر به زندگیم داده شد. چقدر در حق دیگران محبت کرده بودم؟ چقدر از دیگران عشق گرفته بودم؟ می‌توانستم ببینم که برای هر کار خوبی که کرده‌ام لااقل 20 کار بد انجام داده‌ام. وجود نور از من دور شده و با خود بار احساس گناه را از شانۀ من برداشت. من درد و سختی درون نگری را تحمل کرده بودم، ولی از آن دانش و آگاهیی بدست آورده بودم که می‌توانستم با آن زندگیم را تصحیح کنم. دوباره وجود نور از طریق فکر با من صحبت نمود: "انسانها موجودات روحانی پرقدرتی هستند که هدف به زمین آمدن آنها خلق کردن خوبی است. در بسیاری از اوقات این خوبی نه از طریق کارهای بزرگ و خارق العاده، بلکه با کارهای ساده‌ای که از روی محبت بین مردم انجام می‌شود محقق می‌گردد. همین چیزهای کوچک به حساب می‌آیند، زیرا خودانگیز بوده و واقعیت تو را نشان می‌دهند..." جاستین [101] که در اثر سانحۀ رانندگی جان خود را از دست داده بود اینگونه می‌گوید: "من به مدت یک هفته بعد از تصادف در بیمارستان بودم که مدت زیادی از آن را یا در اتاق عمل و یا در حالت کما به سر بردم. من برای انجام یک عمل مشکل در حالی که در کما بودم از بیمارستان اول به یک بیمارستان مخصوص منتقل شدم. به وضوح به یاد دارم که در حال پرواز بالای آمبولانس بودم و آن را تعقیب می‌کردم. یکی از افراد خانواده که در آمبولانس بود را دیدم که دچار حالت تهو شد که بعداً نیز او این اتفاق را تائید کرد. در قسمتی از تجربه‌ام که دقیقاً به یاد ندارم که آیا قبل و یا بعد از این انتقال بود خود را در یک فضای بزرگ کاملاً تاریک و تهی یافتم. من در آنجا احساس کردم خطر یا موجوداتی منفی یا ترسناک وجود دارند، بدون اینکه بتوانم آنها را ببینم. سپس به سرعت به محیطی پر از احساس امنیت و گرمی و نور حرکت کردم. تعدادی از درگذشتگان اقوام را در آنجا دیدم که در جلوی من حلقه زده بودند، منجمله عمه‌ام که وقتی یک ساله بودم در گذشته بود. من بعد از برگشت به دنیا، ظاهر و لباس عمه‌ام را برای بقیه توصیف کردم که آن نیز مورد تأئید قرار گرفت (ارواح لباسی به معنای مادی و از جنس پارچه ندارند، ولی آن گونه که می‌خواهند برای ارواح دیگر به نظر خواهند رسید که گاهی با همان هیأت دنیائی آنها و بعضاً به آخرین شکلی که در دنیا بوده اند می‌باشد). برای من دانستن این جزئیات (اگر عمه ام را ملاقات نکرده بودم) غیر ممکن بود. چندین وجود نور دیگر نیز در آنجا بودند که به نظر می‌رسید هرگز در زندگی دنیوی نبوده‌اند. من به سمت وجودی از نور که در بالای سر همۀ آنها و عشقی یک پارچه و بدون قید و شرط و قضاوت بود حرکت کردم. من در آنجا اتفاقات زندگی‌ام را دوباره دیدم، نه تنها از دید خودم، بلکه از دید دیگران و حتی طبیعت و حیوانات، و اثری که زندگی من روی همۀ آنها گذاشته است. بسیار واضح بود که هر عمل، سخن، و فکر ما روی دنیای اطراف ما، و نهایتاً روی همۀ جهان تأثیر می‌گذارد. من از 18 سالگی گیاه خوار بودم و گیاه خوار بودنم در آنجا مورد قدردانی و تشویق قرار گرفت و به عنوان انتحابی خوب در نظر گرفته شد و حتی اثر بعضی از کارهای منفی را در اعمال من از بین برد. در مرور زندگی، ما خود قاضی خود هستیم و کسی ما را مورد قضاوت قرار نمی‌دهد. ولی با از بین رفتن منیت و دروغ و تظاهر، جائی برای پنهان شدن از شرمندگی و پشیمانی اشتباهات باقی نمی‌ماند. برخی از پیش پا افتاده ترین چیزها از دید بشری ما در آنجا فوق العاده مهم هستند، و برخی چیزها که ما بسیار مهم می‌دانیم کاملاً بی اهمیت می‌باشند. من بعد از این مرور زندگی صادقانه از اشتباهاتی که کرده بودم متأسف بودم. سپس شروع به نزدیک‌تر شدن به نور کردم. احساس عشق، پذیرش، و یکی شدن با همه چیز بسیار عمیق و فرای توصیف بود. به یاد دارم که در قسمتی از تجربه‌ام، که نمی‌دانم آیا بلافاصله بعد از این مرور زندگی بود یا نه، به حلقۀ فامیل درگذشته‌ام برگشتم ولی دوباره به سمت نور بازگشتم. من به نور چندان نزدیک بودم که در شرف یکی شدن با آن بودم، ولی نه بطور کامل. احساس یگانگی، عشق، آگاهی، و سعادت در آنجا خارق العاده بود و امکان شرح آن با کلمات وجود ندارد. آگاه بودم که اگر به طور کامل با نور یکی می‌شدم، "من" ناپدید شده و با او و همۀ هستی یکی می‌شدم. تمام سوالات من به طور واضح پاسخ داده می‌شدند، ولی بعد از برگشت من به زمین، جلوی اینکه بتوانم این آگاهی ها را به یاد بیاورم گرفته شد. من متوجۀ زمین شدم، و بسیاری از ارواح را دیدم که آنها نیز در حال ترک کردن بدن خود و فاصله گرفتن از زمین بودند. ولی به نظر می‌آمد که برخی از ارواح قادر به دیدن نور و عشق نبودند. مانند این بود که آنها ابری بالای سر خود داشتند که جلوی دید آنها را می‌گرفت. من آکاه بودم که این ابر، همان افکار و احساسات آنها، از جمله خشم، تنفر، و تلخی درون آنهاست که جلوی نور را گرفته است. بعضی از آنها که بسیار منفی بودند فقط به پائین نگاه می‌کردند و حتی به بالا نظری نمی‌انداختند. من احساس منفی را در آنها می‌دیدم و می‌خواستم که به بالا نظر کنند و بسوی نور و عشق بیایند، ولی آنها به سمت تاریکی و رنج نزول می‌کردند و یا در حلقۀ منفی خود برای همیشه محصور بودند و تلاش و خواست من بی فایده بود. من می‌دانستم که آنها به سوی مکانی جهنمی یا تاریک نزول می‌کنند، ولی من اجازه رؤیت آن مکان را نداشتم. نور نمی‌خواست که آنها این گونه باشند و سعی می‌کرد که آنها را به سوی خود جذب کند، ولی آنها نمی‌خواستند یا نمی‌توانستند نور را قبول کنند. واضح بود که آنها خود این تجربه و مسیر را برای خود ساخته بودند، نه شیطان و یا مجازات الهی. فکر و قلب آنها با افکار و عادات و احساساتشان بسته شده بود. همچنین تعداد بسیار کمی از افرادی که بر روی زمین و هنوز در قالب جسم مادی بودند را دیدم که می‌توانستند در حالی که در بدن خود هستند نیز نور را ببینند، ولی تعداد این انسانها بسیار اندک بود. بقیۀ انسانها مخلوطی از هر دو نوع بودند. من در آنجا متوجه شدم که ما ساکنان زمین در زمان حساسی به سر می‌بریم. گرچه سیارات و موجودات بسیار دیگری خارج زمین وجود دارند، ما در مرحلۀ حساسی از تکامل خود هستیم و روی لبۀ باریکی قرار داریم که یک سوی آن نابودی کامل و سوی دیگر آن حیاتی بسیار بهتر است. نور ما را مجازات نمی‌کند، بلکه ما با انتخاب خود بین مهربانی و کمک به یکدیگر، و یا خود خواهی، سرنوشت خود را رقم خواهیم زد. سرنوشت زمین در هر دو حالت به من نشان داده شدند، ولی به من اجازه داده نشد که جزئیات این خاطره را با خود برگردانم. تنها به یاد دارم که یکی از آنها بسیار حزن انگیز و دیگری بسیار شاد و خوشحال کننده بود. در این حال من احساس محبت و شفقت فوق العاده‌ای نسبت به تمام مخلوقات حس می‌کردم و درد و رنج آنانی که نور را نمی‌دیدند برایم بسیار حزن آور بود. این احساسات با هر چیزی که تا کنون تجربه کرده بودم بسیار متفاوت، و به مراتب قوی تر بود. من در آنجا فهمیدم که آنچه تمام هستی را به هم پیوند می‌دهد و پایدار نگاه می‌دارد عشق است، که در تمام ذرات هستی نفوذ کرده است. من از صمیم قلب می‌خواستم که همه مانند من در آن احساس عشق و سعادت غوطه ور باشند و به آنانی که در تاریکی هستند کمک کنم و از رنج آنها بکاهم. با این فکر، ناگهان تجربۀ من تغییر پیدا کرد و مانند یک ترن هوائی در شهر بازی بسرعتی که از سرعت نور هم بالاتر می‌نمود سقوط کردم. این آخرین خاطرۀ من از تجربه‌ام بود. من در دسامبر 2004 از حالت کما بیدار شدم. پزشکان درتاریخ 3 دسامبرگفته بودند که حتی اگر زنده بمانم، هرگز نخواهم توانست دوباره راه بروم و یا تکلم کنم ولی من در 23 دسامبر با پای خود از بیمارستان بیرون رفتم. به نظر تمام پزشکان و ناظران، بهبودی من کاملاً یک معجزه بود. برای مدت چند روز بعد از تجربۀ NDE و بیدار شدن از کما، هنوز می‌توانستم حضور موجودات غیر مادی را در اطراف خود حس کنم ولی به تدریج این توانائی را از دست دادم. بزرگترین مشکل من برای توصیف این تجربه این است که کلمات برای بیان تمایزها و مرزها ساخته شده‌اند، در حالی که بزرگترین چیز در تجربۀ من احساس یکی بودن و یگانگی بود." ریکی رندولف در سال 1982 در اثر سقوط از ارتفاع به درون یک دره جان خود را از دست داد. وی داستان خود را اینگونه می‌گوید [120]: "در حالی که به سمت پایین سقوط می‌کردم می‌دیدم که به سرعت به بستر رودخانه نزدیک می‌شوم. می‌دانستم که این پایان است و با اینکه چند لحظه بیشتر به برخوردم با زمین باقی نمانده بود، گوئی زمان برایم بسیار کند شده بود. در آن حال فکرهای زیادی از خاطرم می‌گذشتند، همسرم، دخترم، خانواده‌ام، اینکه کسی نمی‌داند من کجا هستم. آیا کسی من را پیدا خواهد کرد؟ و ناگهان تاریکی! نمی‌دانم این تاریکی چقدر طول کشید ولی در یک زمان احساس کردم دارم بدنم را ترک می‌کنم... من خود را در چند متری بالای رودخانه معلق یافتم و از بالا بدنم را تماشا می‌کردم که بی حرکت روی سنگی افتاده بود و از گوش و دماغ و دهان در حال خون ریزی بود و بستری از خون زیر آن را فرا گرفته بود. ناگهان احساس کردم نیروئی از بالا من را به شدت به سمت خود می‌کشد و با سرعت بسیار زیادی شروع به صعود کردم. در حال صعود می‌توانستم از ارتفاع خیلی بالا زمین را ببینم، و چه منظرۀ زیبائی بود! سرعت من به شدت در حال افزایش یافتن بود و وقتی در مسیرم به سمت جلو نگاه می‌کردم می‌توانستم سیارات، ستاره‌ها، و حتی کهکشان‌ها را ببینم. بعد از مدتی وارد فضائی مانند یک حفره شدم که طولانی و تاریک بود، ولی در اطراف من شعاعی از نور بود که تمام رنگهای رنگین کمان را در آن می‌توانستید بیابید. نور کم سوئی در انتها می‌دیدم که به تدریج در حال بزرگ شدن بود. من بالاخره وارد نور شدم و احساس کردم که نور در تمام ذرات وجودم نفوذ کرد و تمام ترس‌های من را از بین برد. من خود را ناگهان در برابر یک پله‌کان عظیم یافتم که به نظر می‌آمد به چیزی شبیه یک پل یا مانند آن ختم می‌شود. در دوردست منظرۀ بسیار زیبائی از یک شهر با شکوه را دیدم که گوئی از جنس کریستال بود و به رنگهای مختلفی می‌درخشید. من با ناباوری به آن سمت شروع به حرکت کردم و به ورودی شهر رسیدم که دروازۀ بزرگ و درخشنده‌ای به ارتفاع تقریباً 10 متر بود. دروازه به روی من گشوده شده و من داخل شهر شدم. این شهر بسیار عظیم بود و در هر طرف آن بالکنهائی بودند که به طبقات مختلفی منتهی می‌شدند. من از بالای یکی از آن بالکنها به پائین نگاه کردم و به نظرم آمد که ارتفاع آن بی نهایت بود. مردم در آن شهر مانند شهرهای روی زمین در حال تردد بودند، ولی همگی رداهای بلند و کلاه داری به تن داشتند... یکی از این افراد در جلوی من توقف کرد و بدون هیچ کلامی به یک راهروی طولانی اشاره کرد و من بلافاصله فهمیدم که باید به آنجا بروم. در انتهای این راهرو یک در بزرگ بود که جلوی من باز و پشت سر من بسته شد و من در تاریکی کامل قرار گرفتم و برای اولین بار ترس من را فرا گرفت. بعد از مدتی که نمی‌دانم چقدر بود نوری در آنجا پدیدار شد و به تدریج بزرگتر و قوی‌تر شد تا جائی که تحمل درخشنگی آن را نداشتم. ناگهان صدائی شنیدم که تا اعماق وجودم نفوذ کرد: "با زندگی خود چه کردی؟". در آن موقع در سمت راستم شروع به دیدن صحنه‌هائی مانند یک فیلم کردم. این ها صحنه‌های زندگی من بودند، از بد

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...