نظر رائول براسکا

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

رائول براسکا نویسنده‌ای آرژانتینی‌ست که آثارش برای نخستین بار با اجازه و اطلاع خودش به همین قلم به زبان فارسی ترجمه شده. داستان‌های کوتاه و بلند او در کشورهای مختلف با استقبال خوانندگان رو به‌ رو شده است. براسکا ضمن داستان‌نویسی در عرصه‌های دیگر از جمله ترجمه نیز طبع آزمایی کرده است. با براسکا از طریق آنا ماریا شوا و لوئیسا والنسوئلا آشنا شدم که در مجله گلستانه برای هر دو پرونده‌ای مفصل تدارک دیده بودم.

1)زن و شوهر جوان رفته‌اند شهرِ بازی. زن می‌خواهد سوار سفینه‌ی فضایی شود، یک کشتی فضایی تیره‌رنگ که با سرعت سرسام‌آور از سراشیبی تندی می‌گذرد. مرد دوست ندارد، می‌ترسد. دعوا می‌کنند و زن به تنهایی می‌رود. مرد سَر خورده و تحقیر ‌شده احساس می‌کند که زندگی‌اش را به گند کشیده و آرزو می‌کند که او را رها کند. زن که برمی‌گردد، با خشم نگاهش می‌کند و صدایش درنمی‌آید. با تعجب می‌گوید حس غریبی دارد که انگار همه‌ی اینها را پیشتر تجربه کرده است. از آن لحظه به بعد اشتیاقش به شور و هیجان و آدرنالین هراس با میل به جواهر و سنگ‌های قیمتی جایگزین می‌شود. زندگی‌شان رو به بهبود می‌رود.

2) غار عمیق و آرام است و می‌گویند جایگاه مردگان است. مرد می‌خواهد برود تو. ترسیده است. دعوا می‌کنند و مرد به تنهایی می‌رود. راه درازی می رود تا به ته غار برسد و متوجه می‌شود زمان زیادی گذشته و شاید جانوران خطرناک دم در غار پرسه برنند. برمی‌گردد زن را ببیند، اما خیلی دلش می‌خواهد او را با یکی دیگر عوض کند. وقتی بیرون می‌آید با خشم نگاهش می‌کند و صدایش درنمی‌آید. زن می‌گوید که حس غریبی دارد که انگار این لحظه را پیشتر تجربه کرده و دیگر نمی‌ترسد. با او به انتهای غار می‌رود. از آن لحظه به بعد دیگر دوست ندارد خود را با سنگ‌های قیمتی رنگارنگ بیاراید و علاقمند می‌شود که شب‌ها سوار سوار پتروداکتیل دایناسور پرنده شود. بعد از آن زندگی‌شان رو به بهبود می‌رود.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...