آیا قربانی، قاتلش را معرفی می‌کند؟

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

پلیس بعد از چندین هفته تحقیق، از حل ماجرای ناپدید شدن «جوی آکن» درمانده شد. آیا او خودش به پلیس گفت که قاتلش را در کجا می‌توانند پیدا کنند؟ مدرکهای پلیس می‌گویند او این کار را کرده است.

بطور یقین وقتی که علم می‌خواهد از اسرار مغز انسان سر دربیاورد، با مشکل مواجه می‌شود. انواع مختلفی از مطالعه‌ها در بسیاری از جنبه‌ها به بن‌بست رسیده است. علم به یاری ابزار و روش‌های جدید در سه دهة گذشته، اطلاعات قابل توجهی در بارة مغز بدست آورده است... ولی مشکل به یک برنامة مغزی مطالعة مغز تبدیل می‌شود و مشکل پیچیده‌تر می‌شود. می‌دانیم که مغز بشر می‌تواند بعضی کارهای برجسته و قابل ذکر انجام بدهد که آنها را بدون درک، فقط می‌توان در جائی ثبت کرد و حتی ممکن است که اعمال غیرقابل باوری نیز بتواند انجام بدهد که می‌توانند مورد بحث قرار بگیرند.

برای مثال، اجازه بدهید که مورد «جوی آکن» را بررسی کنیم که ماجرایش در دفاتر ادارة پلیس «پین تاون» در «ناتال» واقع در «آفریقای جنوبی» به تاریخ نهم ماه اکتبر سال 1956 میلادی ثبت شده است و چهار افسر پلیس نیز آن را تأئید کرده‌اند و از چهل و نفر هم دعوت شده تا شهادت بدهند.

وقتی که «جوی آکن» در وسط ماه سپتامبر سال 1956 ناپدید شد، چندین روز بود که پا به هفده سالگی گذاشته بود. دختری زیبا و بسیار خجالتی بود. نامزد نداشت و هیچ کس هم با او دشمن نبود. پس چرا ناپدید شد؟

خانواده‌اش گمان می‌کردند که پای قتل در میان است و هم با این نظر موافق بود. اطلاعیه‌های حاوی عکس او به تمام پاسگاههای ادارة پلیس در سراسر آفریقای جنوبی فرستاده شد. جایزه‌ای هم برای شخصی تعیین کردند که بتواند از زنده یا مردة دختر، خبری بیاورد.

هفته‌ها بدون نتیجه سپری شد. چند نفر ادعاهائی مطرح کردند، اما همگی گزارش‌های معمولی و احمقانه‌ای بود که انتظار می‌رفت توسط عده‌ای مطرح بشود. «جوی آکن» بکلی گم شده بود، انگار که زمین او را بلعیده باشد... و پلیس هم همین حرف را می‌زد.

«کولین آکن» - برادر دختر گمشده – هر روز به کلانتری «پین تاون» می‌رفت با امید اینکه ممکن است افرادی پلیس خبری بدست آورده باشند و با آن بتوانند به ماجرا خاتمه بدهند و به نتیجه برسند، حالا هر نتیجه‌ای که می‌خواهد باشد... و هر روز به او می‌گفتند که هیچ خبری بدست نیامده است.

در هشتم ماه اکتبر، پلیس کاملا او را نامید کرد.

همان روز، کولین از یکی از دوستانش شنید که مدیر مدرسة بازنشسته‌ای به نام «نلسون پالمر» وجود دارد که جای گمشده‌ها را برای دوستان شخصی خود پیدا می‌کند. دوستش گفت که آقای «پالمر» چشم‌هایش را می‌بندد و به حالت خلسه فرو می‌رود و به نظر می‌رسد که آنچه را که در ذهنش می‌بیند، برزبان می‌آورد. او توسط علمی که قادرش می‌سازد چنین کاری انجام بدهد، تحت تأثیر قرار می‌گیرد، ولی از ترس اینکه مبادا مسخره‌اش کنند هرگز با کسی در این مورد گفتگو نمی‌کند.

«کولین آکن» و مأموران ادارة پلیس شعبة «پین تاون» در آفریقای جنوبی بر این عقیده بودند که بهتر است به آقای پالمر مراجعه کننند و از او کمک بخواهند، چون به هر حال چیزی از دست نمی‌دهند. یک افسر ارشد پلیس همان شب با آقای پالمر و همسرش ملاقاتت کرد و بالاخره آنها را متقاعد کرد که روز بعد یعنی نهم اکتبر 1956، جلسه خودش را ترتیب بدهد.

در حالی که پنجاه نفر در دو اتاق جلوئی و هال خانة آقای پالمر، ساکت نشسته بودند، او به صندلیش تکیه داد و چشمهایش را بست. نفس‌کشیدنش سخت و توأم با زحمت شد. عرق صورتش را پوشاند و کم‌کم در چانه‌اش فرو افتاد. برای لحظاتی فقط صدای نفس کشیدن او به گوش می‌رسید.

بسیاری از حاضران گمان بردند که این حالت، مهم‌ترین بخش برنامة خلسه است. سپس لبهای پالمر به لرزش افتاد، اما صدائی که از میان لبهای او بیرون می‌آمد، به صدای یک دختر جوان شبیه بود. دختری که در حالت ترس و وحشت می‌باشد. صدا گفت:

-من مرده‌ام...!

طبق محاسبة افراد پلیس، پس از آن به مدت دو دقیقه سکوت برقرار شد...

بعد لبهای پالمر دوباره تکان خوردند:

-جسد من در دره‌ای نزدیک «های راکس» قرار دارد... مردی به من حمله کرد... او مرا کشت.

چشمهای پالمر باز شد. در آن لحظه، به نظر می‌رسید که جائی را نمی‌بیند. لحظاتی بعد، نفسهایش منظم شد و از صندلی برخواست. گزارشگران پلیس چنین می‌گویند:

-«سپس آقای پالمر به ما گفت که بخشی از جسد دختر در زیر سنگهای نزدیک یک آبراه در مکانی به فاصلة 60 مایلی «پین تاون» مانده و مخفی شده است. وی گفت که قاتل وردی سی ساله به نام «کلارنس» است که اسلحة مورد استفاده در قتل را درچه که باشد، در ساختمانی خارج از منزلش مخفی ساخته است. آقای پالمر اظهار عقیده کرد که «کلارنس» می‌تواند ما را به جائی راهنمائی کند که جسد در آنجا مخفی شده است.»

یک ساعت و چهل و پنج دقیقه پس از آن، پالمر پلیس را به منطقة خلوتی در بزرگراه، در امتداد ساحل منطقة «ناتال» راهنمائی کرد. جسد دختر گم شده را که بخشی از آن در زیر سنگها مخفی مانده بود، زیر یک آبراه پیدا کردند. «جوی آکن» مورد ضب و شتم قرار گرفته و کشته شده بود.

قاتل چه شد؟ پالمر او را به هیبت مردی توصیف کرده بود که «کلارنس» نام داشت. خویشاوندان به یاد می‌آوردند که «جوی آکن» جوان عاشقی به نام «کلارنس گوردون وان بورن» را می‌شناخته است. ده ساعت پس از آن، پلیس «وان بورن» را توقیف کرد. در آلونک پشت خانه‌اش تفنگی پیدا شد که بعداً اعتراف کرد وسیلة قتل آن بوده است. این داستان بسیار قدیمی از عاشقی ناامید است. او دختر را در ماشینش فریبد داده بود، ناگهان صبرش را از دست داده و ضربه‌ای به او زده بود. سپس در حالت عصبانیت شلیک کرده و او را کشته بود.

«پالمر» چگونه فهمید که می‌توانند جسد را در آنجا پیدا کنند؟ خانوادة «جوی آکن» ترجیح می‌دادند چنین فکر کنند که دختر مردة آنها به طریقی جایش را به آقای پالمر گفته است... پالمر چنین طرز تفکری را به باد استهزا می‌گیرد. او می‌گوید که هیچ چیز ماوراءالطبیعه‌ای در بین نبوده است و اضافه می‌کند:

-من با همین روش، قطعات گم‌شدة جواهر را نیز پیدا کرده‌ام و بطور یقین، جواهر نمی‌تواند به من بگوید که در کجا قرار دارد. من فکر می‌کنم که مغز انسان توانائی‌های طبیعی کاملی دارد که ما از آنها اطلاعی نداریم و این پیشامدها، یکی از آنها بود...

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...