مشهورترین حرفهای واپسین

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

پس از فتح یونان بتوسط رومی‌ها، یک سرباز رومی در حالیکه خنجری بدست داشت، در بالای سر پیرمردی چرخ می‌زد و مترصد آن بود تا وی را بقتل برساند. پیرمرد که همان «ارشمیدس» معروف بود، در حالیکه سخت در افکار خود غوطه‌ور بود، بر زمین نشسته و بدون هیچ توجهی به آن سرباز رومی مشغول حل نمودن مسأله‌ای هندسی بود. آن سرباز رومی که از این برخورد «ارشمیدس» بسی تعجب کرده بود، به او دستور داد تا از زمین بلند شده و بدنبال او روانه شود. اما ارشمیدس پاسخ داد:

نه تا زمانیکه به پاسخ دست نیافته‌ام، به هیچ جا نخواهم رفت!

او زمانی که این گفته را ادا کرده بود که تمامی ساکنین آنجا، آن شهر را ترک گفته و وی تنها بازماندة آن منطقه بحساب می‌آمد. بمجرب اینکه گفتة فوق از دهان ارشمیدس خارج شد، آن سرباز رومی وی را بقتل رسانید و جملة فوق آخرین حرف این نابغه بود.

«هنری وارد بیچر» - روحانی نامی قرن نوزدهم (در جهان مسیحیت) – که از تندروهای نظریة جهان پس از مرگ بحساب می‌آمد بود، و در طول زندگی‌اش به میلیونها انسان در این موارد نصیحت نموده بود، از آن قسم انسان‌هائی شد که در واپسین لحظات زندگی دچار شک و تردید گشت. آنگونه که می‌گویند وی در آخرین لحظات عمر خویش استین پیراهن پزشک معالج خود را چنگ زده و هراسان و با صدائی آهسته هب او گفته بود:

-دکتر، حالا زمان آن معمای عجیب رسیده است!

«آن بولین» - ملکة پادشاه فرانسه (همسر لوئی ششم) – که بنا به بدگوئی دربار و اطرافیان در چشم شاه مطرود بحساب می‌آمد، هنگامیکه حکم اعدام خویش را به جرم خیانت شنید، خونسردی خود را کاملا حفظ نمود و در برابر یکی از دایه‌های خویش که گریه و زاری می‌نمود، اعلام داشت:

-هیچ ترسی بخودت راه نده! چون که اولا جلاد کاملا وارد و حرفه‌ای می‌باشد، ثانیا هخم گردن من بسی نازک است!

در بیرون خوابگاه ملکة «کوئین الیزابت» (همسر ریچارد سوم) بهم فشردة جمعیت تجمع کرده بودند و شاهد آن بودند که ملکة سرزمینشان آخرین لحظات عمر خویش را سپری می‌کند. هر لحظه که می‌گذشت وی حضور فرشتة کرگ را بخودش نزدیکتر احساس می‌کرد. مردم جمع شده در بیرون خوابگاه نابورانه در انتظار گذشت زمان بودند و برخی از آنان هم در زیر لب اورادی را می‌خواندند. بهترین طبیبان عصر نیز در قبال بیماری ملکه احساس ضعف و ندانی می‌کردند و سرانجام هنگامیکه زمان مرگ فرا رسید و ملکه کوئین الیزابت خود را در دستان مرگ اسیر دید، در حالیکه مشتهای گره کردة خویش را با فشار تکان می‌داد، عاجزانه گفت:

-کل دارائی من تنها در برابر یک لحظه از زمان!

«کاردینال والسی» بمشابه هزاران انسان دیگر، در زمان حیات خویش در انتظار پیشرفت و ترقی بود ولی متأسفانه به دام سیاست زمان خود افتاد و جانش را نیز بر این حماقت از دست داد... موقعی که به دست اعدام سپرده شد، با حالی زار و گریان گفت:

-اگر با نصف شور و شوقی که به شاه خدمت کرده‌ام، به خدا خدمت می‌کردم، او مرا با این موهای خاکستری‌ام به حال خود رها نمی‌کرد.

«ویلیام پوغته» که میلیونها انسان در سراسر جهان آثار وی را با «اُ. هنری» خوانده‌اند، در سنین پیری اکثرا در رختخواب خود بستری بود و آنزمانیکه حضور مرگ را در کنار خویش احساس کرد، دستهای دوست صمیم‌اش را که در کنار تختش ایستاده بود و به ملاقاتش آمده بود، را گرفت. زمانی دراز بدون گفتگوئی ردوبدل شود، تنها صدای تنفسش بر فضای آنجا طنین انداخت و آخر سر مشهورترین حرف خویش را در واپسین لحظات زندگی بر زبان آورد:

-چارلی، از رفتن به خانه در این تاریکی وحشت می‌کنم!

چشم‌های «سر توماس مور» بسته شده بود. او تقاضا کرد که بانداژ از روی چشمانش برداشته شود و پس از گشوده شدن چشم‌ها، به زندانبان خود گفت:

-حضرت اقا! می‌خواهم موقعی که به جوخة اعدام سپرده نی‌شود، خوب وراندازت کنم!

«جان باریمور» همیشه در طول زندگی اهل شوخی، بددهنی و متلک گفتن بود و حتی در آخرین لحظات از عمر خویش نیز، از این عادت خود دست بر نداشت. وی قبل از رسیدن زمان مرگ، مدتهای مدیدی را در بستر خویش – اکثرا – هم در حالت بیهوشی بسر می‌برد و گاهگاهی که بوضع طبیعی خود بازمی‌گشت و نشانه‌هائی از حیات در وجودش احیاء می‌شد، با تمسخر دوستان و آشنایان خویش را که در پیرامون تختش تجمع کرده بودند، به باد استهزا می‌گرفت. حتی هنگام مرگ که عزیزترین دوستش «ژنه فاولر» در کنارش حضور داشت، به او گفت:

-ژنه، اعتراف کن. ایا تو واقعا فرزند ناخلف «بوفالوبیل» هستی؟!...

دکتر «ساموئل گارث» فیزیکدان نامی قرن و برندة جایزه سلطنتی در مورد تجدید علم، هنگامیکه آخرین نفس‌های خویش را می‌کشید، از همان بستر بیماری تعداد زیادی از همکاران فیزیکدان خوش را دید که پیرامونش جمع شده و در مورد وی اظهار نظر می‌کنند. با بی‌حوصلگی آنان را مخاطب قرار داد و گفت:

لطفا دور شوید و بگذارید تا به مرگ طبیعی از جهان بروم!

و «هابس» که در عصر خویش از مردان بسی نامی و مطرح بود در آخرین لحظات عمر خویش گفت:

-حال خویش را برای آخرین کوچم مهیا می‌کنم... پریدنی بسوی تاریکی‌ها!

«ملکه روئن» که در زمان حیات بسیار تابع اصول آداب و معاشرت بود و بخاطر این خلق و خوی خویش شهرة عام و خاص می‌نمود، زمانیکه هنگام مرگش فرا رسید و در درون تختخواب خویش امیده بود، یکی از خدمتگزارانش وارد اتاق او گشت و گفت که ملاقات‌کننده‌ای در بیرون خانه ایستاده است و مایل به دیدن ایشان می‌باشد. او به آن خدمتگزار خویش دستور داد تا برروی کاغذی جملات وی را نوشته و بدست آن ملاقات‌کننده برساند. متن پیام ایشان برروی کاغذ چنین بود:

-«ملکه روئن» با عرض قدردانی، از ملاقات با شما معذور است. چون ایشان منتظر فرشتة مرگ می‌باشند!

«جیمز اسمیتسون» بانی سازمان جهانی «اسمیتسون» در واشینگتن روی هم رفته آدم بسی عجیب و شوخ‌طبع بود و حتی در واپسین لحظات عمر خویش نیز از این خلق و خوی خویش دست برنداشت. در آخرین روزهای حیات نیز که طبیبان حاذق هم نتوانسته بودند بیماری مرگ‌زای روی را تشخیص دهند – موقعی که دریافت به انتهای زندگی خویش رسیده است – دکترهای معالج خود را بر بالای سرش رفاخواند و به ایشان گفت:

-آخرین درخواستم از شماها این است که جنازة مرا کالبدشکافی نموده و پی به این موضوع ببرید که دلیل مردنم چه بوده است. بدانید که تنها بخاطر شماها تسلیم مرگ می‌شود تا بتوانید پی به علت بیماری‌ام ببرید!

«توماس ادیسون» موقعی که در کنار اعضا خانواده‌اش جان می‌سپرد، همه را به شگفت واداشت. زیرا وی که در بستر مرگ درد را تحمل می‌کرد و زنش دستهای او را در دستان خودش گرفته بود، در حالت اغما بسر می‌برد و سکوت اتاق را چیزی جز صدای تنفس‌های نامنظم وی نمی‌شکست. در یک لحظه ادیسون از جا خیزی برداشت و در روی تختخواب خود نشست و برای چندین ثانیه به دیوار مقابل خویش خیره ماند. سپس صورتش را بطرف همسرش برگردانید و شوق‌زده گفت:

-چقدر برای من شگفت‌انگیز است. آنجا چقدر زیباست!

براستی او در آن لحظه چه دیده بود؟

آیا اقای ادیسون ندیده بود که آنطرف...، و این مرد بزرگ جملة خویش را در ابعادی ابهام و غیرقابل توجیه باقی گذاشت و به جهان دیگر رخت بربست.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...