لغت نامه دهخدا

نوشته شده توسط:کیوان فیض مرندی | ۰ دیدگاه

جادوی . آنکه جادوکند. افسونگر. جادوگر. عامل سحر. ساحر. صاحب آنندراج چنین آرد: جادو ساحر باشد و جادوی ساحری و سحر کردن و عوام سحر را جادوی دانند و ساحر را جادوگر خوانند و این غلط است ، چیزهای غریب را که خلاف عادت طبع است جادوئی و سحر گویند و آن را سحر حلال خوانده اند. صاحب غیاث گوید که فی الواقع در کلام قدما جادو بمعنی ساحر است و در کلام شعرای معتبر هند مثل امیرخسرو و فیضی و شاعران متاخرین ایران جادو بمعنی سحر و جادوگر بمعنی ساحر بیش از آن است که تعداد توان کرد، پس تغلیط این هردو لفظ بر سبیل اطلاق درست نباشد و از اینجاست که در برهان جادو بمعنی سحر و ساحر هردو آمده . (آنندراج ). حابِل . مُعَقّد. طَب ّ. طِب ّ. جِب . (منتهی الارب ): گفتم این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (تاریخ بلعمی ).

به زلف تنگ ببندد برآهوی تنگی

به دیده دیده بدوزد ز جادوی محتال .

منجیک .

تو گفتی که من بدزن و جادویم

ز پاکی و از راستی یکسویم .

فردوسی .

چو فردا تو در منزل آئی فرود

به پیشت زن جادو آرد درود.

فردوسی .

چه جادو چه دیو و چه شیر و چه پیل

چه کوه و چه هامون چه دریای نیل .

فردوسی .

کجا آن کمین و کمان و کمند

که کردی بدو دیو و جادو به بند.

فردوسی .

او به می دادن جادوست ، به دل بردن چیر

چیزها داند کردن بچنین باب اندر.

فرخی .

گرفتم عشق آن جادو، سپردم دل بدان آهو

کنون آهو وشاقی گشت ، و جادو کرد اوشاقش .

منوچهری .

امیر ناچار از این تنگدل میشد و آن نه چنان بود که میگفتند که سباشی نیک احتیاط میکرد چنانکه ترکمانان او را سباشی جادو میگفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546).

همانگه زن جادوی پرفسون

که بُد دایه مه را و هم رهنمون .

اسدی .

زن جادوست جهان من نخرم زرقش

زن بود آنکه مر او را بفریبد زن .

ناصرخسرو.

بگریزد او ز تو چو تو فتنه شوی بر او

پرهیز دار زین زن جادوی مدبره .

ناصرخسرو.

در دست زمان سپید شد زاغت

کس زاغ سپیدکرد جز جادو.

ناصرخسرو.

جادوی زمانه را یکی پر است

زین سوش سیه ، سپید دیگر سو.

ناصرخسرو.

نگه کن که با هرکس این پیر جادو

دگرگونه گفتار و کردار دارد.

ناصرخسرو.

منم آن جادوی سخن که بنظم

آرم اندر خزان به طبع بهار.

مسعودسعد.

با خود گفتم اگر بر دین اسلاف بی ایقان و تیقن ثبات کنم همچون آن جادو باشم که بر آن نابکاری مواظبت مینماید. (کلیله و دمنه ). ای نابکار جادو این چه سخن است . (کلیله و دمنه ).

جادوئی کردن جادوبچه آسان باشد

نبود بطبچه را اشنه دریا دشوار.

انوری (دیوان چ تبریز ص 117).

در دخمه چرخ مردگانند

زین جادوی دخمه بان مرا بس .

خاقانی .

در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی

دو ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن .

خاقانی .

چنان جادوی بخل را بسته جودت

که جادو زبان را به نیرنگ بسته .

خاقانی .

زآن زلف و غمزه چهره همچون بهشت تو

آرامگاه جادو و ماوای کافر است .

ظهیر (از شرفنامه منیری ).

 

که جادوئی است اینجا کاردیده

ز کوهستان بابل نورسیده .

نظامی .

ز افسونگران چند جادوی چست

کز ایشان شدی بند هاروت سست .

نظامی .

مرابا جادوئی هم حقه سازی

که برسازد ز بابل حقه بازی .

نظامی .

گفتند شبی به کعبه میروی . گفت جادوئی درشبی از هند به دماوند میرود. (تذکره الاولیاء عطار).

من به جادویان چه مانم ای جُنب

که ز جانم نور می گیرد کتب .

مولوی .

من به جادویان چه مانم ای وقیح

کز دمم پررشک میگردد مسیح .

مولوی .

همشیره جادوان بابل

همسایه لعبتان کشمیر.

سعدی .

ج ، جادوان:

چو خم در دوال کمند آورم

سر جادوان را ببند آورم .

فردوسی .

همه جادوان را شکستی به گرز

بیفروختی تاج شاهان به برز.

فردوسی .

چو رستم ز مازندران گشت باز

شه جادوان رزم را کرد ساز.

فردوسی .

ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز

بکار برد ندانند حیلت و نیرنگ.

فرخی .

و جادوان با او گرد شدند و او جادو بود تدبیر کرد که اینجا علف هست و حصار محکم عجز نباید آورد تاخود چه باشد. (تاریخ سیستان ص 36).

باید دانست که جمع جادو به جادوان برخلاف قیاس است ، چه طبق دستور زبان فارسی کلماتی که به واو ماقبل مضموم ختم میشوند هنگام جمع باید «یائی » به آخر افزوده سپس علامت جمع درآورند مانند: جنگجویان و سخنگویان ، جمع جنگجو و سخنگو. پس جمع جادو بصورت مزبور استثنائی است . رجوع به قاعده های جمع دکتر معین ص 10 شود.

سحر و ساحری . (برهان ). جادوگری . طلسم . عمل سحر. در برهان قاطع چ معین در ذیل این کلمه چنین آمده : «در اوستا یاتو ساحر و در هندی باستان خیال ، سحر. و در پهلوی جاتوک جاتوکیه جادوی و در ارمنی دخیل جتوک ودر بسیاری از مواضع اوستا یاتو= جادو، به گروه شیاطین ساحر و گمراه کنندگان و فریبندگان اطلاق شده:

به هر حمله ای جادوی زان سران

زمین را سپردی به گرز گران .

فردوسی .

فردوسی «جادو» را غالباً بجای «دروند» پهلوی و پازند و دروغ پرست و پیرو دیویسنا آرد. امروز جادو به معنی سحر و جادوگر بمعنی ساحر استعمال میشود. و در مزدیسنا چنین آمده : جادو در اوستا یاتو «uta y» و در پهلوی یاتوک «ku ta y» آمده بمعنی سحر و ساحری (که در مزدیسنا بشدت تحریم شده ). از جادوان اغلب گروه شیاطین و گمراه کنندگان اراده شده است .فردوسی ، جادو را در این موارد بجای «دروند» پهلوی وپازند و بمعنی دروغ پرست و پیرو دیویسنا استعمال میکند. (مزدیسنا تالیف معین ص 392):

جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر

عفریت کرده کار ز تو کرده کارتر.

دقیقی .

سخن رفت چندی ز افسون و بند

ز جادو و اهریمن پرگزند.

فردوسی .

چپ و راست گفتن که جادو شده ست

به آورد تا زنده آهو شده است .

فردوسی .

همه نره دیوان و افسونگران

برفتند جادو سپاهی گران .

فردوسی .

چه کند کار جادوی ِ فرعون

کاژدهائی شد این عصای کلیم .

ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).

چه جادوئی است نگوئی مرا تو اندر تیر

که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر.

مسعودسعد.

آری بنای جادوی فرعون از جهان

ثعبان اسود و ید بیضا برافکند.

خاقانی .

سحر بابل گرت پسند نشد

سوی جادوی بی نماز فرست .

خاقانی .

از دلت ترسم بگاه صلح از آنک

سر بشکر می برد جادوی تو.

خاقانی .

جادوی زلف تو با مصحف رو همخانه است

این چه جادوست که قرآن نتواند زدنش .

مسیح کاشی (از آنندراج ).

کنایه از چشم:

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا

فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول .

حافظ.

مجازاً، دلفریب و بیشتر شاعران این معنی را در وصف چشم معشوقه بکار برده اند:

صد هزاران آدمی از راه برد

مردم آن نرگس جادوی تو.

عطار.

مجازاً، محیل . مکار:

وآنگاه یکی زرگرک زیرک جادو

بآژیر بهم بازنهاده لب هر دو.

منوچهری .

-ضحاک جادو ; ضحاک که به صفت ساحر متصف بود:

دگر آنکه از تخمه او بود

ز پیوند ضحاک جادو بود.

فردوسی .

فریدون ز کاوه سرافراز گشت

که با تخت و دیهیم دمساز گشت

چو پیوند ضحاک جادو بخست

فریدون کمر بر میانش ببست .

فردوسی .

ابر کتف ضحاک جادو دو مار

برست و برآورد ز ایران دمار.

فردوسی .

کنم جای ضحاک جادو تهی

گَرَم هفت کشور بشاهنشهی .

(گرشاسب نامه ).

-امثال :

جادو رفتار آدمی است ; جادو رفتار زن است ; یعنی با رفتار نیک شوی و کسان را مهربان توان کرد. سحر و جادو بیهوده است . (امثال و حکم دهخدا).

جادو زبان آدمی است ; جادو زبان زن است ; یعنی سحر و جادو نتیجه نبخشد بلکه دل مردمان یا شوهر را با گفتار و اخلاق خوش بدست توان آورد. (امثال و حکم دهخدا).

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...